شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب را از چشمانم مي پرانم
و روي چشمان بي خوابت
مي گذارم

تا ببيني
شبها با چه قصه اي
به خواب مي روم
قصه اي كه پاياني ندارد

شب را دوست دارم
شبها وقت ديدار من و توست
اما در خواب
خوابي كه تعبيري ندارد ..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

از همه سبزی که در من زیست ،
از همه سرخی که در او زیست ،
در شبی :
-
پرخنده .
-
پرفریاد .
-
بی‌تشویش .
سرخ‌ها و سبز‌ها ،
آمیزه‌ای خواهد شد و جاوید خواهد زیست .

رنگ‌ها
رنگین این شب را ،
در نهفت باور خود ، نطفه می‌بندند​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منزلي در دوردستي هست بي شک هر مسافر را
اينچنين دانسته بودم ، وين چنين دانم
ليک
اي ندانم چون و چند ! اي دور
تو بسا کاراسته باشي به آييني که دلخواه ست
دانم اين که بايدم سوي تو آمد ، ليک
کاش اين را نيز مي دانستم ، اي نشناخته منزل
که از اين بيغوله تا آنجا کدامين راه
يا کدام است آن که بيراه ست
اي برايم ، نه برايم ساخته منزل
نيز مي دانستم اين را ، کاش
که به سوي تو چها مي بايدم آورد
دانم اي دور عزيز ! اين نيک مي داني
من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
کاش مي دانستم اين را نيز
که براي من تو در آنجا چها داري
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي توانم ديد
از حريفان نازنيني که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد ؟
شب که مي آيد چراغي هست ؟
من نمي گويم بهاران ، شاخه اي گل در يکي گلدان
يا چو ابر اندهان باريد ، دل شد تيره و لبريز
ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار کوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يکديگر پيوسته ، ليک از پاي
و با زنجير
اگر دل مي کشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، کجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي که بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شک و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي که لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي کرد و مي خاريد
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود
يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسي راز مرا داند
که از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تکرار مي کرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يک ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يک ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم کرديم
هلا ، يک ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يکي از ما که زنجيرش سبکتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نيز آنچنان کرديم
و ساکت ماند
نگاهي کرد سوي ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان ! او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساکت نگا مي کرد
پس از لختي
در اثنايي که زنجيرش صدا مي کرد
فرود آمد ، گرفتيمش که پنداري که مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت کرد
چه خواندي ، هان ؟
مکيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسي راز مرا داند
که از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه کرديم
و شب شط عليلي بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو ...
که یادت نمی رود
چقدر دیر بودیم برای ِ باد
و چقدر دور از دریا
و
یادت نرود چقدر ترسیدیم
شبی سیاه
که هیچ کس نبود
جز شک ها
و من که صدا می زدم اسمت را
و تو با تمام داشته هامان
تو شاعرانه مرا ترساندی
من به شعر نوشتم ترسم را
.
چقدر ساده نوشتی که دوستم می داری
چقدر سخت نوشتم عشق جانم را
مرا که نگاهم همیشه می ترسید
- نکند سایه ی ابری برود از سمت نگاه زیبایت -
چقدر ترساندی و گرچه نفهمیدی
دگر نترسانم اگر نمی مانی ... :heart::gol:

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا
که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
سراسر شب من قصه مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
سکوت سکوت سکوت
مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟
مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟
مگر درختان را
نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟
شب ای شب
ای شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از این غارهای بی مافذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
چراغ باغ فرومرد
پس غرورش کو ؟
حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
صدای پایی از آن دورهای دور آمد
سکوت شب بشکست
دل گرفته من از جرقه روشن شد
درون سینه دلم در میان شعله نشست
مرا به وسوسه آفتاب دعوت کرد
ز روی دیده من پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود


حمید مصدق


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ريخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگره ها مي خواند
لاشخورها سنگين
از هوا تك تك آيند فرود
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون عشق می میرم

بدون عشق می میرم

شمع نیمه جان آفتاب بر قله ی تک درخت کوچه می تابد
گنجشکی با شیطنت می پرد
شاید از آن بالا دنیا زیبا تر است
خنکای نسیم بهار صورتم را نوازش می کند
و آواز پرستوی مهاجر در فضا طنین انداز می شود
شاید او نیز مثل من
غم عشقی سرگردان در سینه دارد
اما من، از او غمگین تر هستم
و اینجا تنها مانده ام
تنهای تنها اما اسیر
اسیر عشقی بی پایان
انگار مرده ام
اما نه!
دست نوازشگر باد می گوید که هنوز زنده ام
و عشق؛
این واژه ی تلخ و دوست داشتنی
مرا اسیر خود کرده است
شاید برای من تلخ است
اما برای تو
که آسوده ای از خیال من
شیرین است
به شیرینی حرفهای عاشقانه ای که برای او در ستایش نگاهش می گویی
ای کاش من هم پرنده ای بودم
تا هر روز بر فراز آسمان ازآن بالا تو را می دیدم
و ای کاش هرگز نگاهت نمی کردم
اما خوب می دانم
که شمع عمر من بدون عشق تو
در پایان یک روز سرد پاییزی
در حسرت تو
خاموش و بی فروغ خواهد ماند
و از خاک اندامم
گلی به نام عشق خواهد رویید
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه هاي مهتاب است
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خواب است

خيره بر سايه هاي وحشي بيد
مي خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه اي دلخواه
مي نهم سر به روي دفتر خويش

تن صدها ترانه مي رقصد
در بلو ظريف آوايم
لذتي ناشناس رويا رنگ
مي دود همچو خون به رگ هايم

آه...گويي ز ئخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
يا نسيمي در اين ره متروك
دامن از عطر ياس تر كرده

بر لبم شعله هاي بوسه تو
مي شكوفد چو لاله گرم نياز
در خيالم ستاره اي پر نور
مي درخشد ميان هاله ناز

ناشناسي درون سينه من
شنجه بر چنگ و رود مي سايد
همره نغمه هاي موزونش
گوئيا بوي عود مي آيد

آه باور نمي كنم كه مرا
با تو پيوستني چنين باشد
نگه آن دو چشم شور افكن
سوي من گرم و دلنشين باشد

بي گمان زان جهان رويايي
زهره بر من فكنده ديده عشق
مي نويسم به روي دفتر خويش
" جاودان باشي اي سپيده عشق "
 

mare

عضو جدید
ای عشقت بهانه ی من، آتش زد به هستی من
روی چو گلشن تو هر لحظه به دیده ی من
اگرچه عشقت زیبا بود
قشنگتر از هر رویا بود
به جان من چون آتش بود، آی، آتش بود
به خرمن جان افتادی
ای عشقت بهانه ی من، آتش زد به هستی من
عشق تو تا ابد در وجود من
نام تو هر زمان بر لبان من
می تپد قلبم با شنیدن نامت هردم
گشته لبریز از مهرت سینه ام
شد بهار خزان عمر من ز عشق با شکوه تو
چه کسی میگوید که گرانی اینجاست
دورۀ ارزانیست
چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزان تر
آبرو قیمت یک تکۀ نان
و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان!!!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دريافت

در حباب کوچک خود
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب...

گوش دادم
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک نفر گوئي قلبش را
مثل حجمي فاسد
زير پا له کرد
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک ستاره ترکيد
گوش دادم...

نبضم از طغيان خون متورم بود
و تنم...
تنم از وسوسهء
متلاشي گشتن.

روي خط هاي کج و معوج سقف
چشم خود را ديدم
چون رطيلي سنگين
خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

داشتم با همه جنبش هايم
مثل آبي راکد
ته نشين مي شدم آرام آرام
داشتم لرد مي بستم در گودالم

گوش دادم
گوش دادم به همه زندگيم
موش منفوري در حفرهء خود
يک سرود زشت مهمل را
با وقاحت مي خواند
جيرجيري سمج و نامفهوم
لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
و روان مي شد بر سطح فراموشي

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
که همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک
روشنايي خود را
در خطي لرزان خميازه کشيد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سبوی حافظه سرشار
و باز ریزش بارانکی ست روشن بار

درین بلاغت سبز
حضور روشن ایجاز قطره بر لب برگ
و بالهای نسیم از نثار باران تر
سبوی خاطره لبریز می رسم از راه
به هر چه می بینم
در امتداد جوی و درخت
دوباره ساغری از واژه
می دهم سرشار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حميد مصدق

حميد مصدق

ما دو تن مغرور

هر دو از هم دور

وای در من تاب دوری نیست

ای خیالت خاطر من را نوازش بار

بیش از این در من صبوری نیست

بی تو من تنهای تنهایم

من به دیدار تو می آیم
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرِ بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سارِ ترانه‌هایِ بی‌هنگامِ خويش.و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدایِ پا.
سربازان
شکسته گذشتند،

خسته بر اسبانِ تشريح،و لتّه‌هایِ بی‌رنگِ غروری نگون‌ساربر نيزه‌های‌ِشان.


تو را چه سود فخر به فلک بر فروختنهنگامی که هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرين‌ات می‌کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت

که با ياس‌ها به داس سخن‌گفته‌ای.
آن‌جا که قدم برنهاده‌باشی

گياه از رُستن تن‌می‌زندچرا که تو

تقوایِ خاک و آب را هرگزباورنداشتی.


فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌یِ روسبيان بازمی‌آمدند.
باش تا نفرينِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سياه‌پوش
ــ داغدارانِ زيباترينِ فرزندانِ آفتاب و بادــ

هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را

بگذار از دریچه چشم تو بنگرم

لبخند ماه را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه‌ء من در انتهای جهان است
در مفصل ِ خاک و پوک
با ما گفته بودند :
«آن کلام ِ مقدس را
با شما خواهيم آموخت
ليکن به خاطر آن
عقوبتی جان‌فرسای را
تحمل می بايدِتان کرد»
عقوبت جان‌کاه را چندان تاب آورديم
آری
که کلام مقدس مان
باری
از خاطر
گريخت ! ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا از مرگ مي ترسيد
چرزا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام خاطر من مي کند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد
مگر افيون افسونکار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست
مگر دنبال آرامش نمي گرديد
چرا از مرگ مي ترسيد
کجا آرامشي از مرگ خوشتر کس تواند ديد
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند
چرا از مرگ مي ترسيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
همه ذرات هستي محو در روياي بي رنگ فراموشي است
تنه فريادي نه آهنگي نه آوايي
نه ديروزي نه امروزي نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست اين ننامردم صدرنگ بسپاريد
که کام از يکديگر گيرند و خون يکديگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغا ها برانگيزند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا از مرگ مي ترسيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور نمي کند دل من مرگ خويشتن را
نه نه من اين يقين را
باور نمي کنم
تا همدم من است نفسهاي زندگي
من با خيال مرگ دمي سر نمي کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک مي شود
آخر چگونه اين همه روياي نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
مي پژمرد به جان من و خاک مي شود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب
اينها چه مي شود ؟
باور کنم که آن همه عشاق يي شمار
آواره از ديار
در کوره راه ها همه خاموش مي شوند
باور کنم که دخترکان سفيد بخت
بالاي بام ها و کنار دريچه ها
بي وصل و نامراد
چشم انتظار يار سيه پوش مي شوند
باور کنم که دل
روزي نمي تپد
بي آن که سر کشد گل عصياني اش ز خاک
نفرين بر اين دروغ
دروغ هراسناک
پل مي کشد به ساحل آينده شعر من
تا رهروان سرخوشي از آن گذر کنند
پيغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز مي کند
باشد که عاشقان به چنين پيک دوستي
يک ره نظر کنند
در کاوش پياپي لب ها و دستهاست
کاين نقش آدمي
بر لوحه زمان
جاويد مي شود
وين ذره ذره گرمي خاموش وار ما
يک روز بي گمان
سر مي زند ز جايي و خورشيد مي شود
تا دوست داري ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم مي چکد ز مهر
تا هست در زمانه يکي جان دوستدار
کي مرگ مي تواند
نام مرا بروبد از ياد روزگار
بسيار گل که از کف من برده است باد
اما من غمين گلهاي ياد کس را پر پر نمي کنم
من مرگ هيچ عزيزي را
باور نمي کنم
مي ريزد عاقبت
يک روز برگ من
يک روز چشم من هم در خواب مي شود
زين خواب چشم هيچ کسي را گريز نيست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
 

meh_61

عضو جدید
نيلوفر
از مرز خوابم مي گذشتم،
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه ها فرو افتاده بود .
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

در پس درهاي شيشه اي رؤياها،
در مرداب بي ته آيينه ها،
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
يك نيلوفر روييده بود .
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم .

بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد .
كدامين باد بي پروا
دانه نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

نيلوفر روييد،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشيد
من به رؤيا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش در من ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد








سهراب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده،اوست خسته
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گيل آوا
اي کودک کرانه و جنگل
اي دختر ترانه و ابريشم و بلوط
ازکوره راه دامنه و ده
با ما بگو که بوي چه عطري
يا بال رنگ رنگ چه مرغي تو را کشاند
تا پايتخت مرگ ؟
چشم که خفته بود که چشمانت
راه از ستاره جست
دست که بسته بود که دستانت
از ميخ هاي کلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گيل آوا
اي روشناي چشم همه خانوار رنج
بي شمع و شب چراغ
در پيش چون گرفتي اين راه پر هراس
و آن گاه با کدام نشاني
بر خلق در زدي که جوابت نداد خلق ؟
وقتي گلوله تو به بن بست کوچه ها
بر حثه جنايت
دندان ببر بود که در گوشن مي چريد
وقتي فشنگ آنان
در قامتت بهاري در خاک مي کشيد
بي راه و بي گناه
سر در گم هزار غم خرد عابران
آنان که بايدت به کمک مي شتافتند
آرامي سوي خانه و کاشانه مي شدند
اي واي از آن جدايي و اين جرئت
فرياد از اين جنون شجاعت
گيل آوا
اي خوشه شکسته سرخ انگور
آه اي درخت خون
گيل آوا
اينک بگو به ما
تا با کدام اشک رشادت را
ما شستشو کنيم ؟
چونان تو را کجا
ما جستجو کنيم ؟
اي بر توام نماز
اي بر تو ام نياز هزاران هزارها
تکرار شو
بسيار شو
اي مرگ تو تولد زن در ديار من
يکتاي من خجسته گيل آوا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه مي پرسند از فریدون مشیری

همه مي پرسند از فریدون مشیری

همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.
 

لطفی88

عضو جدید
... به وفا نکردیم عا دت...
...من همونم که همیشه...
...غم وغصم بی شماره...
...اونیکه تنها ترین...
... حتی سایه ام نداره...
...این منم که خوبیامو...
...کسی هرگز نشناخته...
...اونکه در راه رفاقت...
...همه هستی شو باخته...
...هر رفیق راهی با من...
...دوسه روزی همسفر بود...
...ادعای هر رفاقت...
... واسه من چه زودگذربود...
...هر کی بازمزمه عشق...
... دو سه روزی عاشقم شد...
... عشق اون باعث زجر...
...همه دقایقم شد...
...اونکه عاشق بود عمری...
... ز جدا شدن می ترسید...
...همه هراس وترسش...
... به دروغش نمی ارزید...
... چه اثرازاین صداقت...
... چه ثمرازاین نجا بت...
... وقتی قد سرسوزن...
... به وفا نکردیم عا دت...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر ِ خود را مزن اين گونه به سنگ ،
دل ِ ديوانه ي تنها ! دل ِ تنگ !

منشين در پس اين بهت ِ گران
مدران جامه ي جان را ، مدران !

مكن اي خسته ، درين بغض درنگ
دل ِ ديوانه ي تنها ، دل تنگ !

پيش اين سنگدلان قدر ِ دل و سنگ يكي است
قيل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ يكي است

ديدي ، آن را كه تو خواندي به جهان يار ترين
سينه را ساختي از عشقش ، سرشار ترين
آنكه مي گفت منم بهر تو غم خوار ترين

چه دلآزار ترين شد ! چه دلآزار ترين ؟

نه همين سردي و بيگانگي از حد گذراند ،
نه همين در غمت اين گونه نشاند ؛
با تو چون دشمن ، دارد سر ِ جنگ !
دل ديوانه ي تنها ، دل تنگ !

ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيسته اي ، سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازين عشق و سر افراز بمان
راه ِ عشق است كه همواره شود از خون ، رنگ
دل ِ ديوانه ي تنها ، دل ِ تنگ !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز
كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست
:gol:حمید مصّدق:gol:
 

لطفی88

عضو جدید



ای که لبخندت مساوی با همه عمرم نگاه
ای که قامت راست! بودت تکیه گاهم گاه گاه
گاه می سوزانی ام از عشق! ای زیباترین
گاه می تابی به قلبم ای سراپا تکیه گاه
ای قدیمی! قدمتت از عشق افزون تر بود
راه را از گام گامت چیده اند ای شاهراه!
صبر را بر من تو می خوانی، تویی در هر قدم
ای که در اوجی و تو ماهی و من در قعر چاه
این من و چاه گناهم، این تو و این ارتفاع
درک من کوچک، تو بالا، عین کوه و من چو کاه
عمر من آن لحظه دزدیدن دیدار تو
ای که دیدارت رفیع و باقی عمرم تباه!
چاه و ماه و کوه و کاه و این همه ابیات ناب
کی سراید یک غزل در وصف تو، ای جان پناه!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پر کن پياله را کاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد!
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تاشهر يادها .............
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!
هان اي عقاب عشق !
از اوج قله هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد...!
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد!

در راه زندگي ...
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اين كه ناله مي كشم از دل كه : آب ....آب....!!
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!
پر كن پياله را....
(فريدون مشيري)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب مي رسد
غروب من هم
پچپچه هايي در گوشم مي پيچد
مي انديشم
به اوراق سياه مشق ها
به نامه ها ونامه هاي عاشقانه
به کتاب ها و کتابهاي ممنوع
به پرونده هاي ساواک
به دفترهاي شعر خطابه ها روزنامه ها
به صفحات تاريخ
و اين برگهاي پاييزي
که زير پاهايم خرد مي شوند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

زمزمه ای در بهار

دو شاخه نرگست ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از حافظ بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی
سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
بهارت خوش که فکر دیگرانی
سری از بوی گلها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری
چمن دلکش زمین خرم هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر


http://avayeazad.com/fereidoon_moshiri/index.htm
 

Similar threads

بالا