شعر نو

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


عاشقم، عاشق ستاره ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:

...
لب آبی
گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
« من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.


« سهراب »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://delaram.persiangig.com/image/chashmhaaye roshanat.jpg

بیش از اینها ، آه ، آری

بیش از اینها میتوان خاموش ماند


میتوان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ ، بر قالی

در خطی موهوم ، بر دیوار

میتوان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

کودکی با بادبادکهای رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک میگوید

میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
...
کودک آمد میان هیاهوی ارقام.
( ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب!
خیس حسرت، پی رخت آن روزها می شتابم.)
کودک از پله های خطا رفت بالا.
ارتعاشی به سطح فراغت دوید.
وزن لبخند ادراک کم شد.

« سهراب »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم
حوری دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند !!!
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دور از این هیاهودلم کویر می خواهد وتنهایی و سکوت وآغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.نه دیوار،نه در،نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،نه پایی که در نوردد مرزهایم،نه قلبی که بشکند سکوتم،نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،نه روحی که آویزانم شود.من باشم و تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کندو آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
 

Azarnush

عضو جدید
بعدها


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها


دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خواب مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد


میخزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند


بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من


در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ... نقش دستی ... شانه ای


می رهم از خویش و می مانم زخویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود


می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها


لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامن گیر ... خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ


فروغ فرخزاد

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


آه

سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

فروغ
 

علی حسنوند

عضو جدید

ساده است نوازش سگی ولگرد.
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که: «سگ من نبود.»

ساده است ستایش گلی،
چیدنش،
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.

ساده است بهره‌جویی از انسانی؛
دوست داشتنش بی‌احساس عشقی؛
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.»

ساده است لغزش‌های خود را شناختن؛
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.»

ساده است که چگونه می‌زییم.
باری،
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

استاد احمد شاملو
 

علی حسنوند

عضو جدید
شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،

وقتی که می خواند نمی شنیدم،

وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،

و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،

چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،

و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید،

تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه آتش،

بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که
تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...
 

علی حسنوند

عضو جدید
دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند،

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده،

در این سکوت حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من!
 

علی حسنوند

عضو جدید
چندبار امید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده، کلمه ای مهر آمیز،

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین، آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به چه مانند کنم؟

به چه مانند کنم؟



به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه-
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سُرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بّوَد از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بُوَد جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سفید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو-
به چه مانند کنم...؟!


مهدی سهیلی
 

علی حسنوند

عضو جدید


به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه-
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سُرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بّوَد از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بُوَد جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سفید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو-
به چه مانند کنم...؟!


مهدی سهیلی

واقعا زیبا بود ممنون
 

علی حسنوند

عضو جدید
همه اينو مي دونن
که بارون
همه چيز و کسمه
آدمي و بختشه
حالا ديگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چي دارم چي ندارم
بقاله برادرم
مي رسونه به سرم
آخر پاييزه
حسابا لبريزه
يک و دو !‌ هوشم پريد
يه سياه و يه سفيد
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
 

علی حسنوند

عضو جدید
كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.

باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.

آه
آرزو! آرزو!

پيازينه پوستوار حصاري
كه با خلوت خويش چون به خالي بنشينيم
هفت دربازه فراز آيد
بر نياز و تعلق جان.

فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

آه
آرزو!آرزو
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو
 

علی حسنوند

عضو جدید
در مرز نگاه من
از هرسو
ديوارها
بلند، ديوارها
بلند، چون نوميدي
بلندند. آيا درون هر ديوار
سعادتي هست وسعادتمندي
و حسادتي؟- كه چشم اندازها
از اين گونه مشبـّكند و ديوارها و نگاه
در دور دست هاي نوميدي
ديدار مي كنند،
و آسمان
زنداني است
از بلور؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های!نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!
های!نپریشی صفای زلفکم را دست!
و آبرویم را نریزی دل!

لحظه ی دیدار نزدیک است

مهدی اخوان ثالث
 

noom

عضو جدید
ســـــرد /کـــوتــاه /و رمــزآلـــودتر از /تـــلــگــرافــهــای جــنــگ جــهـــانــی دوم اســت /کـــلامــــت ... /در پـــــاســــخ بـــه احـــســـاســم /کـــه بــــی دریـــغ /تـــراوش مـــی شــــود
 

علی حسنوند

عضو جدید
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

 
  • Like
واکنش ها: noom

Similar threads

بالا