شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيکران تو
مي برد مرا به هر کجا که ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغکان خنده ها ت
زير آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاک
جرعه جرعه جرعه مي کشم ترا به کام خويش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف که مي کنم نگاه
تا همه کرانه هاي دور
عطر و خنده و ترانه مي کند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال تابناک
يک نفس اگر مرا به حال خود رها کني
ماهي تو جان سپرده روي خاک
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست
و چه امیدی چه امید
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید...؟!

حمید مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باران که می بارد،انگار تازه می شوم.

مثل تولد دوباره ی شبنم در بی کرانه ی رویاهایم.


مثل سپیدی صبح به وقت طلوع عشق.

مثل عبور از رنگین کمان آرزوها برای رسیدن به تو!

قطره های زلال باران که به پنجره می کوبد،

روحم را به بلندای آسمان می برد،

همان جا که ابرهای سیاه به خاطر دل شکسته ی تو می گریند.

تو همزاد بارانی و من عاشق باران

و

باز باران می بارد و باز دلتنگی،

دل تنگی من آغاز می شود....
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دراین تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد
من دراین تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاهای
نخستین بشر را ترکرد
من در این تاریکی
درگشودم به چمنهای قدیم
به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم
من در این تاریکی
ریشه ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند .

در نور پاک صبح
اندام من ، ز خواب گران می شود تهی .
در دستهای من
گویی توان گمشده یی ، یافت می شود .

از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
اینک گیاه دوستی جاودانه ای
سر می شکد ز نور توان بخش آفتاب .

آوند این گیاه پر از خون آشتی است .

من این گیاه را
تا بارور شود ،
با نو گیاه دوستی دستهای تو ،
پیوند می زنم .


فرخ تمیمی

 

juju junam

عضو جدید
از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند .

در نور پاک صبح
اندام من ، ز خواب گران می شود تهی .
در دستهای من
گویی توان گمشده یی ، یافت می شود .

از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
اینک گیاه دوستی جاودانه ای
سر می شکد ز نور توان بخش آفتاب .

آوند این گیاه پر از خون آشتی است .

من این گیاه را
تا بارور شود ،
با نو گیاه دوستی دستهای تو ،
پیوند می زنم .


فرخ تمیمی


سلااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟:gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد






در آسمان دلت

اگر هزاران ابر داری

برایم آن ابری را بیاور

که باران عشق ببارد ...
.
.
به امید چتر فردایت

خیس بارانم ...


 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا هزار سال است که رفته ایی

عادت نکرده ام به دوریت

در ابتدای هرخیابانی ، به اتهای آن مینگرم

خیال میکنم

روزی باز می گردی

آرام از پشت سر می آیی

دوباره نام کوچک مرا صدا می زنی

و عمر تنهایی ام به پایان می رسد

باز هم باران

من، تو ، جاده

و خیس شدن های پی در پی

چرا نزدیکتر نمی آیی؟

آنقدر که بتوانم قلم در عطرت بزنم

و قصیده ی بلند باران را

ترانه کنم.....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزرگي بود

و از اهالي امروز بود

و با تمام افقهاي باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

***

صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود

و پلك هاش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست هاش

هواي صاف سخاوت را

ورق زد

و مهرباني را

به سمت ما كوچاند

***

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را

براي آينه تفسير كرد.

و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر ميشد.

هميشه رشته صحبت را

به چفت آب گره مي زد.

براي ما، يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

***

و بارها ديديم

كه با چقدر سبد

براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.

***

ولي نشد

كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله نورها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشاني تلفظ درها

براي خوردن يك سيب

چقدر تنها مانديم.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو درمن ساده مینگری

من درتو فلسفه ی اشراق را میجویم

تو من را ساده میخواهی

من تورا نردبان عروج میخواهم

توساده رد میشوی و میروی

من در حلاجی رفتن تو

بین بودن و نبودن

ذره ذره آب میشوم
 

علی حسنوند

عضو جدید
وصیتنامه فریدون فروغی

بگویید بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت
مهربان بود
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود
ولی هرگز دل به کسی نداد

بر روی سنگ مزارش این حك شده است :



چون آدمك زنجیر بر دست و پایم


از پنجه ی تقدیر من كی رهایم


فریدون فروغی 1380-1329
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز

"مرا ببخش
ولی آخر چگونه می‌شود عشق را نوشت ؟
می‌شنوی ؟
انگار صدای شیون می‌آید
گوش كن
می‌دانم كه هیچ كس نمی‌تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می‌توانم قصه‌های خوبی تعریف كنم
گوش كن
یكی بود یكی نبود
زنی بود كه به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان‌های آبستن
به جای پختن كلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته‌های نیشكر نشسته بود و كتاب می‌خواند
صدای شیون در اوج است
می‌شنوی؟
برای بیان عشق
به نظر شما
كدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می‌دانی ؟
من دلم برای تاریخ می‌سوزد
برای نسل ببرهایش كه منقرض گشته اند
برای خمره‌های عسلش كه در رف‌ها شكسته‌اند
گوش كن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می‌شود چیزهای دیگر نوشت
حق با تو بود
می‌بایست می‌خوابیدم
اما مادربزرگ‌ها گفته اند
چشم‌ها نگهبان دل‌هایند
می‌دانی ؟
از افسانه‌های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه‌وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می‌خواهد همه داستان‌های پروانه‌ها را بدانم كه بی‌نهایت بار درنامه‌ها و شعرها
در شعله‌ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده‌شان باشند
پروانه‌ها
آخ
تصور كن
آن‌ها در اندیشه چیزی مبهم
كه انعكاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان می‌رقصاند به گلها نزدیك می‌شوند
یادم می‌آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه‌های وحشی را یك دسته می‌كردم
عشق را چگونه می‌شود نوشت

"در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می‌بستم و به آوازی گوش می‌دادم كه در آن دلی می‌خواند
من تو را
او را
كسی را دوست می‌دارم" !!


حسین پناهی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هیچ چیز قابل برگشتن نیست

که زمان می گذرد

و زمان واژه محدودیت است

همچنان می گذرد....

*

و نمی آید باز

که بسازیم سلامی به لبی

که بگیریم سحررا ز شبی

*

واگر مرد کبوتر در باد

و اگربغض نشست در فریاد

*

واگر خاطره ای تنها ماند

واگر حرف غمی بر جا ماند

*

واگر سقف دلی در هم ریخت

و سکوتی هیجان را آمیخت

*

و اگرفکر حقیقت پرزد

و گناه هوسی بر سر زد

*

و اگر دست سخاوت کم شد

و اگر روح لطافت غم شد

*

یا که تشویش کلامی را برد

یا ندامت به سوالی برخورد

*

واگر عشق به ویرانه نشست

شیشه ی عمر وفایی بشکست

*

و اگر لحظه ی یاران نرسید

فکر آسودگی جان نرسید

یا که خندیدی به اشکی که چکید

*

هیچ چیز قابل برگشتن نیست

که زمان میگذرد

...

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

خطي ز نور روي سياهي است :
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

ديوار سايه ها شده ويران .
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد .
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید
دیوانه بار دوست بدارم

فروغ
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست بیابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام...
 

nazok narenjiii

عضو جدید
سلام....من عضو جديدم...خوش اومدم نه؟!
آنقدر مرا سرد كرد

از خودش

از عشق

كه حالا به جاي دل بستن يخ بسته ام

آهااااااااااااااااااي...

روي احساسم پا نگذاريد

ليز ميخوريد...
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست
نان را
از هر طرف که بخوانی
نان است
قیصر امین پور
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب.

روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.

غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.

...

ماه بالای سر تنهایی است.


« سهراب »
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !
نيزه من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .
نفرين به زيست: دلهره شيرين !
نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.
من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.
او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان
را نوسان مي دهيم.
آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.
 

علی حسنوند

عضو جدید
خسته در به در شهر غمم

شبم از هر چه شب سياه تره

زندگي زندون سر كينه هاست

رو دلم زخم هزار تا خنجره

  چي ميشد اون دست اي كوچيك گرم 

رو سرم دست نوا زش ميكشيد

  بر سر تنهايو سرد منو 

بوسه گرمي به اتيش ميكشيد
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای من
دوستـــــ داشتن
آخرین دلیل دانایی استـــــ
اما هوا همیشه آفتـــابی نیستـــــ
عشــق همیشه علامت رستگاری نیستـــــ
و من گاهی اوقاتـــــ مجبورم
به آرامش عمیـــق سنگـــــ حسادتــــ کنم
چقدر خیالـــش آســـوده استــــــ
"چقدر تحملِ سکوتــش طولانی ستـــــ. . ."
چقــــدر ...

*علی صالحی
.
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
• خیـــلی‌ها خـــود را بـــرای جنگـــــ آمــاده می کنند...
"لازم است"
دیگــــران خـــود را بـــرای جـــهان آمـــاده می‌کننــد،
"ضروری است"
بعضــــی‌ها خودشـــان را بـــرای مرگــــــ آمـــاده می‌کنند
"طبیعی است"
...
تو خودتـــــ را برای عشـــق آمــاده میکنی
و چقــــدر بی دفاعـــی در برابر جنگــــ
در برابر جـــهان
در برابر مرگــــ
...
هلنا کورده رو
.​
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
...
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

« سهراب »
 

Similar threads

بالا