سرزمين روياها

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
کارامروزم نیست که بغض می کنم به حرفهایی که نمی فهممشان!

لج میکنم باخاطره هایی که نمی خواهمشان!

ومی شکنم

زیربارنگاههایی که نمی شناسمشان!

تومی دانی٬

چرافاصله اینهمه دور و

گریه اینهمه فراوان و

خانه اینهمه سوت و کوراست؟

تو می دانی

چه شدراه دریا را گم کردیم؟

چه شدنفسهایمان بوی غربت گرفت؟

ازمن نپرس!!!

من سالهاست تنها چشمان تورا می خوانم.

بامن از دریا

ازباران

ازخواب خوش کبوتران مهاجر

بامن از هرآنچه در سینه داری سخن بگو.

من نیزخواهم گفت.

برایت ازدل بیقرار و

پای جامانده در راه و

خوابهای بی توکابوس و

هرآنچه در سینه دارم خواهم گفت.

خواهم گفت:

عطردریا که در کوچه می پیچد

می فهمم آمده ای.

واعتراف خواهم کرد:

چشمان تو اگر نبود

کافر می شدم به خدایی که سیاه را آفرید!

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سرمدجان حضور رنگين و زيبايت را به اين تاپيك خوش آمد ميگويم ... مارو از همراهي قلم زيباتون محروم نفرماييد ... بي صبرانه منتظر ادامه شيفتگي خامه شماييم .:gol:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
چرا از تو نگویم ؟
چرا اشک های تو را نسرایم ؟
وقتی همه ی دریاها در قلب مهربان تو جریان دارند ،
چرا من یک قطره ی پر هیاهو نباشم ؟
چه شبها که به یاد تو فانوس دعا را در ایوان تنهایی آویختم .
چه روزها که به یاد تو با درختان پر حوصله ی گردو درد و دل کردم .
آن قدر منتظرت مانده ام که همه ی پنجره ها مرا می شناسند .
یک بار آرام تر از خواب درختان به سراغ من بیا....

می خواهم با شکوفه های سیب برایت تابلویی بکشم
و با اشکهایم گرد و غبار را از کفش هایت بشویم .
می خواهم تمام بغض هایم بر شانه های تو آب شود .
چرا دلم برایت تنگ نشود ؟
چرا دستهای تو را ستایش نکنم ؟
چرا خوشبو ترین گلهای دنیا را برای تو نچینم ؟
چرا عطر ماه را در شیشه ای نریزم و به تو تقدیم نکنم ؟
دلم برایت تنگ می شود ،

نه هر شب ، نه هر روز بلکه هر لحظه .

این را عقربه های ساعت نیز می دانند .
خطوط دفترم نامت را از بر کرده اند .

اگر روزی تو را ننویسم ، دل آبی خودکارم برایت تنگ می شود .
اگر تو نباشی غم هایم را پیش چه کسی ببرم ؟

اگر تو نباشی رنج هایم را با که بگویم ؟

اگر تو نباشی روزهای من هیچ وقت به شب نمی رسند و شبهایم در جاده ی تاریک زمان سرگردان می شوند .
اگر تو نباشی آمدن صبح هم لطفی ندارد .

اگر تو نباشی ترانه هایم را در رود خواهم ریخت .
چرا برای تو ننویسم ؟

جواب کلمات پرشوری را که می خواهند به دیدار تو بیایند چه بدهم ؟

چرا حرفهایم را پنهان کنم ؟ ...
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو

یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو

ای کبوتر به کجا؟


قدر دگر صبر بکن آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند

خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو

یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد

صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد

باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاش رویا هایمان روزی حقیقت می شدند
تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی ، مهر و صفا قانون انسان بودن است
کاش قانونهایمان " یک دم " رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشم هامان با صداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم ،ای کاشکی
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند
.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در سرزمین رویاهایم
سیب سرخی از درخت می‌چینم
غبارش را با گوشه‌ی پیراهنم می‌گیرم و
گازش می‌زنم.
دستم را می‌کشی
به دنیای واقعی می‌بریم
با قاشق طلایی خوش نقشی
کمپوت میوه‌های رنگارنگ
در کاسه‌های بلور می‌ریزی.
یک گاز از سیب می‌زنم،
یک لبخند به تو.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام صندلی های دنیا را روی هم می چینم نمی رسم...
تمام چارپایه های دنیا را روی هم می چینم نمی رسم...
تمام نردبان های دنیا را روی هم می چینم نمی رسم...
تمام کوه های دنیا را روی هم می چینم نمی رسم...
تمام رویا هایم را روی هم می چینم می رسم.
ماه را می گیرم بو می کنم بوی رویاهایم را می دهدرنگ رویاهایم است.
نقره ای.نقره ای.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این روز ها رویا همراه من در گذران لحظات دوری از توست...
این روز ها فقط در رویا آرام میگیرم از دوری تو...
این روز ها رویا فقط رویا نیست برای من احتیاج است.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز خودم به بدرقه ات نشستم ..........
و از فردا باید لحظات مبهم بی تو را سپری کنم کاش بدانی چقدر سخت است ....
بی تو و با یادت وای ............
بگذریم......
که فکر نمی کنم تاب تحمل داشته باشم ....
چرا عمر خوشبختیمان اینقدر کوتاه بود..........
عزیزم سوال های بی جوابم چه می شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک چرا ی بزرگ هم به انها اضافه شد.............
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خالی از باور رویا شده ام
چون که رویا به حقیقت پیوست و دلم باز شکست
و بناگه دیدم...که دلم در پی یک راه دگر
باز افتاده و خیزان...به ره است!!
بس عجب بود صبوری مرا
خسته و زخمی و غمناک بدون رویا...!!
من کجا می رفتم؟!
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:شاید ساده حرفمو بزنم تا...!
:gol:
تو سرزمین رویاهام هیچ چیز خاصی نیست! هیچ فرقی نمی کنه! شاید کوچههاش خاکی باشن!
آدماش بعضی ها زشت! بعضی ها زیبا... بعضی ها...!:gol:
شاید همین ایران:gol: ما...!
شاید حتی شهر های کوچک ما!:gol:
پایین شهر و بالا شهر...!:gol:
:gol:
ولی...!:gol:

فقط یک چیز نداره!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و اون هم دروغ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به امید روزی که...!


یا حق...!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور ندارم
بادبان و ناخدا ندارم
مرغ دریایی ندارم
دریا ندارم
رویا دارم. رویا... رویا. رویا دارم...
بباران! من لنگرها را می کشم...



 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هوا خوب بود...و آفتاب با گرمايي دلپذير مثل يه روز بهاري همه جا رو گرم و روشن و مطبوع كرده بود ..نسيمي دلنواز از همه سو ميوزيد...و من با تمام وجود داشتم در زيباترين كوچه باغهاي سرزمين روياهايم ...زير چتر عطر اقاقيا و از كناره چهچه جويباري قدم ميزدم...سرخوش و شاد بود و ته دلم احساسي شيرين و آرام داشتم...اگر دست دراز ميكردم ميتوانستم ترنم پرندگان را از منقارشان بچينم....ميتوانستم شادي و سرزندگي گلها را توي سبدم بريزم...ميتوانستم واسه عابري خسته يه چاي شعر پهلو بريزم...و بگويم نه خسته عزيز...دلشاد و سرخوش باشيد و لبهايتان همواره مرطوب صداقت....

به نيمه هاي كوچه نرسيده بودم كه ناگهان آسمان منقلب شد آنچنان ابرهاي سياه دلزدگي و ريا و تزوير آسمان روياهايم را پوشاندن كه خورشيد صداقتها رنگ باخت...تاريكي و نخوت همه جا را فراگرفت ...
عابر خسته گريخت ...پرندگان شادي ترنمهاي زلالشان را برداشتند و به لانه هايشان پناه بردند...گلها طراوتشان را به جويهاي آب ريختند ...لاي لاي جويبار ميان كوچه به هاي هاي مبدل گشت...
دلم از قفسه سينه ام ميخواست بگريزد...آنچنان نسيم دل انگيز قهر آميز ميوزيد و هوي هويييي ميكشيد كه فراموشم شد كه اين همان نسيمي بود كه دست نوازشش هراز گاهي گونه هايم را مينواخت..ترجمان بي رحمي شده بود و غضبناك طومار احساسم را ميپيچاند.

صداي كوبش درها بلند شد..پنجره ها لرزان و ترسان شدن...درختان گيسو پراكندن و واويلا كنان خود را به چپ و راست ميكشاندن...باد ميان عطر اقاقيا پيچيد و حرمتش را دراند...گلبرگهايش را ميان كوچه به بي شرمي ‌‌گل ها كشاند....
از هول و هراس با چشماني به وحشت نشسته دستانم را بر روي گوشهايم گذاشتم و فرياد كردم....اما هيچ صدايي از دهان خارج نشد...فرياد كردم و فرياد كردم..سينه ام انباشه از فرياد بود...اما نميتوانست خارج شود...باز فرياد كردم و فريادكردم...اما جز صداي وحشت كوچه باغم چيزي نبود...جز زجه بلبلانش ...جز هاي هاي جويبارش ...جز لابه هاي بيدستانش ...جز صداي گريه هاي سوزناك روحم چيزي نبود.
طوفان قهران و غضبناك تاباند و غلطاند و بي رحمانه و دندان سايان توفيد و رفت.


آري بعد ازاين طوفان لجاجتها و حرمت شكني ها من ماندم و روحي زخم خورده و كوچه باغي به تاراج طوفان رشك و حسد رفته ...سر بر ماتم كوچه باغم نهادم و ناباورانه گريستم...و گريستم...و گريستم..درسكوتي دردناك گريستم.
من ماندم و قلبي تهي از روياهاي شيرينم...
من ماندم و جويباري گل آلوده...و گلهايي پرپر ...من ماندم بيدستاني ويران و خانه هايي به يغماي طوفان رفته ...من ماندم و شيون بلبلانم...
من ماندم و لبهايي به سكوت بسته.

پ . ن: تقصير خودم بود من سياهي و نكبت اين طوفان را درگوشه آسمان روياهايم ميديدم...اما هرگز فكر آن را نكردم كه به تاراج كوچه باغم بيايد.
كوچه باغم به تاراج رفت و من دم نزدم...
اما دوباره ميسازمش ...زيباتر از قبل...زيباتر از هر كوچه باغي .
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوا خوب بود...و آفتاب با گرمايي دلپذير مثل يه روز بهاري همه جا رو گرم و روشن و مطبوع كرده بود ..نسيمي دلنواز از همه سو ميوزيد...و من با تمام وجود داشتم در زيباترين كوچه باغهاي سرزمين روياهايم ...زير چتر عطر اقاقيا و از كناره چهچه جويباري قدم ميزدم...سرخوش و شاد بود و ته دلم احساسي شيرين و آرام داشتم...اگر دست دراز ميكردم ميتوانستم ترنم پرندگان را از منقارشان بچينم....ميتوانستم شادي و سرزندگي گلها را توي سبدم بريزم...ميتوانستم واسه عابري خسته يه چاي شعر پهلو بريزم...و بگويم نه خسته عزيز...دلشاد و سرخوش باشيد و لبهايتان همواره مرطوب صداقت....

به نيمه هاي كوچه نرسيده بودم كه ناگهان آسمان منقلب شد آنچنان ابرهاي سياه دلزدگي و ريا و تزوير آسمان روياهايم را پوشاندن كه خورشيد صداقتها رنگ باخت...تاريكي و نخوت همه جا را فراگرفت ...
عابر خسته گريخت ...پرندگان شادي ترنمهاي زلالشان را برداشتند و به لانه هايشان پناه بردند...گلها طراوتشان را به جويهاي آب ريختند ...لاي لاي جويبار ميان كوچه به هاي هاي مبدل گشت...
دلم از قفسه سينه ام ميخواست بگريزد...آنچنان نسيم دل انگيز قهر آميز ميوزيد و هوي هويييي ميكشيد كه فراموشم شد كه اين همان نسيمي بود كه دست نوازشش هراز گاهي گونه هايم را مينواخت..ترجمان بي رحمي شده بود و غضبناك طومار احساسم را ميپيچاند.

صداي كوبش درها بلند شد..پنجره ها لرزان و ترسان شدن...درختان گيسو پراكندن و واويلا كنان خود را به چپ و راست ميكشاندن...باد ميان عطر اقاقيا پيچيد و حرمتش را دراند...گلبرگهايش را ميان كوچه به بي شرمي ‌‌گل ها كشاند....
از هول و هراس با چشماني به وحشت نشسته دستانم را بر روي گوشهايم گذاشتم و فرياد كردم....اما هيچ صدايي از دهان خارج نشد...فرياد كردم و فرياد كردم..سينه ام انباشه از فرياد بود...اما نميتوانست خارج شود...باز فرياد كردم و فريادكردم...اما جز صداي وحشت كوچه باغم چيزي نبود...جز زجه بلبلانش ...جز هاي هاي جويبارش ...جز لابه هاي بيدستانش ...جز صداي گريه هاي سوزناك روحم چيزي نبود.
طوفان قهران و غضبناك تاباند و غلطاند و بي رحمانه و دندان سايان توفيد و رفت.


آري بعد ازاين طوفان لجاجتها و حرمت شكني ها من ماندم و روحي زخم خورده و كوچه باغي به تاراج طوفان رشك و حسد رفته ...سر بر ماتم كوچه باغم نهادم و ناباورانه گريستم...و گريستم...و گريستم..درسكوتي دردناك گريستم.
من ماندم و قلبي تهي از روياهاي شيرينم...
من ماندم و جويباري گل آلوده...و گلهايي پرپر ...من ماندم بيدستاني ويران و خانه هايي به يغماي طوفان رفته ...من ماندم و شيون بلبلانم...
من ماندم و لبهايي به سكوت بسته.

پ . ن: تقصير خودم بود من سياهي و نكبت اين طوفان را درگوشه آسمان روياهايم ميديدم...اما هرگز فكر آن را نكردم كه به تاراج كوچه باغم بيايد.
كوچه باغم به تاراج رفت و من دم نزدم...
اما دوباره ميسازمش ...زيباتر از قبل...زيباتر از هر كوچه باغي .

سلام گلاب جان ...
وقتي با دقت جملات فوق را خواندم، متوجه شدم: اين نوشتار، احساس شماست در قبال پيشامدهايي كه در اين سايت براي شما رخ نمود... و چقدر زيبا احساس خود را بيان كرده ايد:gol:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رویاهای زندگی ام گم شده اند
چه بیهوده می جویم آن ها را ... در لا به لای رویاهای سیاه و سپیدم
باید امشب بروم...
باید امشب تا فراسوی مرزهای رویاها پرواز کنم...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
روی تخت چوبی که زیر درختی که بوی از بهار را نمیداند تنها نشسته ام ، صدای قار قار کلاغی که از آغاز پائیز خبر نمیدهد گوشم را نوازش میکرد . آفتابی که از ترس من خودش را در پشت کوه پنهان می کند . خانواده هایی که بر سر جوی آب فرش های خود را می شویند تا خانه تکانی عید را انجام دهند اما خانه تکانی دل من چه ؟
چه زمانی خواهد بود ؟
به دست چه کسی ؟
بعد از چند روز دوری دلتنگیش را حس کردم . گوشی موبایلم را سایلنت گذاشتم تا با صدایش سکوت زیبای دشت را خراب نکند . بوی بهار همه جا پیچیده ولی درختی که زیر آن نشسته ام خم به ابرو نیاورده .
انگار خورشید نمیخواهد دل از من بکند طوری نگاه میکند که فکر می کند من آن را نمیبینم .
فکر میکنم که به این لحظه غروب می گویند .
واقعا چه جای دنجی از صبح به دنبال اینجا میگشتم .
نمیدانم چرا هر گاه قلمم را به روی کاغذ میگذارم چند خطی پیش نمی رود . انگار با خودم هم نمیتوانم درد دل کنم .
رفت
حتما می گوید چه کسی را میگویم ؟
خب معلوم است
خورشید را میگویم.
او هم دل از من کند . دیگر نمیتوانم بنشینم چون میترسم در تاریکی شب گم شوم


تنهایی 16/12/1387
البته من اینو بعد از ظهر نوشتم
ولی حالا اینجا مینویسم
یا علی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
از پشت پرده های اتاقم غروب را نظاره گر هستم
از پشت سیم های برقی که صحنه ای غروب را به یک صحنه جهان سومی تبدیل کرده .
آهنگی که چند وقتی است فضای اتاقم را عطرآگین کرده
و تمرینی برای شروع نوشتن
انگار سایه ای مرا در همه زندگی ام یاری ام میکند
قصد جدایی هم ندارد .
خوشحالم که تنها سایه ام دنبالم است و خنده ای که بر لبانم نشسته را نظاره گر است
غروب رفت و من هم میروم
به دنبال زندگی ام به دنبال شروعی دوباره
از برای فردا
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
میخواهم شروع کنم به نوشتن . می خواهم خودم را به دلم بسپارم و پرواز کنم به هر آنجا که دل می رود .
اما انگار تابلوی دل در دست تعمیر است را بر سر در دل زده اند . شاید به خاطر شلوغی اطرافم و سر و صدای زیاد است . آری برای ورود به دل مسیر یک طرفه است و فقط و فقط یه سرنشین .
خوشه های گندم خود نمایی میکنند . غروری عجیب در صورتشان نمایان است و انگارخبر ندارند چندی دگر سر از تنشان جدا می شود . یک گل سرخ زیبا به همراه یاره دیرنه اش خار در میان سبزه ها نشسته و او نیز خودنمایی میکند . راستی چرا آن ها که غرور دارند عمرشان کوتاه است ؟
دو زاغ زیبا بر روی درختی عشق بازی میکنند و با همدیگه خانه ای عشق خود را با استحکام زیاد می سازند طوری که هیچ طوفانی قادر به خراب کردن آن نیست . این هفته کسی از من فرار نمیکنند . خورشید در میان آسمنا خود نمایی می کند و همه از وجودش لذت می برند .نا خود آگاه نگاهم به سمت پیرمردی میرود که بعد از کار زیاد در مزرعه کنار جوی آب وضو می سازد که به شکرانه نعمات خداوند سجده شکر به جای آورد .
صدایی به گوشم میرسد .
(اسمم را صدا میزنند )اونجا تنها چی کار میکنی .
میگویم فقطه لحظه ای تنهایم بگذارید تا شاید بتوانم پرواز کنم اما...

تنهایی
87/12/23
ساعت 16
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
دورتر از خيال من
كودكي ايستاده
بي ترنم
بي تبسم
ناي نگاهش سوي چراغي نيمسوز است و
راه رهايش پر از چاله هاي آب گرفته اين جماعت فقط خيس از باران
كاش دل داشتم
كه دل هديه ميدادم
به طراوت اين بهار
به همه كودكاني اينسان
كه سرزمين روياهاشان
تيره از نياز نان و
عاطفه گريزان نباشد
كه خود بسازند راه رسيدن به روياهايشان را
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نسیمی صورتم را نوازش میکند
سوار بر موتور
ساعتی از سال تحویل گذشته
نمیدانم در کدامین سال هستم.
سکوتی زیبا.
نسیم با شاخه ای درختان کویری که چون تاری در دست گرفته صدای آسمانیان را به گوشمان میرساند
میرویم تا جایی که دیگر جای پای انسان نباشد
جایی که جزء اثر دست خدا هیچ چیز نباشد.
دور هم نشسته ایم
اصلا به ساعت و زمان توجهی نداریم
ثانیه ها میگذرد بدون هیچ دلیلی
ناگهان متوجه ساعت شدیم
دیگر تاریک بود
و ما هنوز در دل کویر نشسته ایم
چند تایی بلند میشویم و هر کدام به سمتی میرویم که با تنهاییمان ، تنها بنشینیم
واقعا کویر در شب زیبا بود
پر بود از ستاره
که هر کدام صاحبی دارد
اینم عکسی که خودم گرفتم


 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرزمین رویاهای من:
در ان عشق از صداقت شکوفا میشود
عشقی معصوم و مهربان و همیشه جاویدان
انجا سرزمین پاکی ها روشنی ها و ارامش هاست
ارزوها سرشار از امید
و قلبها سرشار از اعتقاد و ایمان است
جاییکه همیشه کودکی و بزرگ نمیشوی
خوشبختی لبخند بر لب کسی نشاندن است
و زیبایی همان خوبیست
ودر جای جای ان میتوان سرسبزی و بوی باران را استنشاق کرد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
غروبی ترین لحظه ای عمرم را در غروبی زیبا به یاد می آورم
. لحظه ای که جزء فراق و دوری نبود
اما این غروب
بوی وصال میدهد ، بوی یار ، بوی دوست ، اصلا بوی خودم را میدهد .
در دلم نجوایی به گوشم میرسد که شاید در نقطه ای دور دست تر از اینجا جایی که خدا هست کسی نشسته و برای من ، برای دلش مینویسد
شاید وصالش به این معناست
نمیدانم
نمیدانم
نسیم کویری دست نوازشش را به روی سینه ام میکشد تا شاید بتواند بذر آرامش را در آن بکارد.
اما میتواند ؟
به گمان من نمیتواند .
میدانم
میدانم که او آرامش دهنده ای خارهای بیابان است ولی نمیداند که دل من از خارهای بیابان هم تنهاتر است .
تلاشش بی فایده است
بی فایده
.
.
.
.
.

.
.
خداحافظ
تنهایی
88/2/20
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گاهي سرزمينهاي دور..و...دورتر ...آنچنان نيست كه بتواند مانع رسيدن روياهايمان به يكديگر شود.
ما در لفافه ايي از روياهايمان خود را ميپوشانيم.
شايد هيچگاه دستان ما به هم نرسد...شايد نگاهمان هيچگاه در چشمان يكديگر خيره نشود.
شايد ما از تقديرمان گريزان باشيم ...شايد ..شايد..براي حكم با هم بودن تنها به يك تك خال دل نياز باشد.
شايد هم همون ورقي كه هيچگاه كسي بهش توجه نداره ..همون ژوكر شيطون نميزاره كه حكم دل اجرا بشه. نميدونم
فقط اينقدر ميدونم كه اين فاصله ها نميتونه جدايي بين ما رو تداوم بده...ما هرشب سر در آغوش روياهايمان ميگذاريم...ما هرشب در لابلاي عطر شب بوها مست و واله و شيداييم..ما غرق در انكار استدلاليم...ما روحمان را وقف آرزوهايمان ميكنيم...چنان كه ديگر جسميت را به تمسخر ميكشانيم.
ما در كنار آتش شعله ور عشقمان در اوج لذت و نياز ميسوزيم و از اين سوختن شاديم...و دست تو گلپونه هاي وحشي را بر گيسوانم مينشاند.
ما در اين سراب دلدادگي غرق ميشويم و خيس و تر از هر دريايي سر بر مي آوريم.
نميدانم نامش را چه بگذارم..عشق؟ دوري و حسرت؟ خيالي سرخوشانه؟
فقط اينقدر ميدانم كه اين گرداب هرچند سخت و چاره ناپذير همان انتهاي بي كسي است..
ما ...هر چند خيس هواي باراني چشمانمان هستيم ...اما دل از جدايي كنده ايم و اين صداي قلبهايمان هست كه در اين تلاطم درياي طوفاني غم ...ما را به خود و خدايمان ميخواند.

دستان دلت را به اندوه چشمانم بسپار نازنينم.
خدا با ماست..اي مهربانترين.:gol:
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

شايد هيچگاه دستان ما به هم نرسد...شايد نگاهمان هيچگاه در چشمان يكديگر خيره نشود.
وقتي كه از پنجره خسته اتاق تنهاييم به دور دست ها مي نگرم توديگر آغشته به خاطرات گذشته من هستي . و شعر سرودن براي تو, پر شدن چشمهايم از اشك مي باشد. آه اي گذشته مدفونم در تل زمان و آه اي رويايا هاي بر باد رفته ام. ديگر ياد آوري تو زهر كشنده ام گشته است.آمالي كه در ندانم كاري هاي من و از نميتوانم كاري هاي تو اسير گردونه گردباد ميشدند تا شايد در سرزميني رويايي تر سكون گيرند.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه به دور دستها نگاه مي كنم هيچ چيز جز چشمان تو را نمي بينم

آري چشمهان تو سرزمين رويا هاي من است.:gol:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
شاید تو بدانی ، اما فقط شايد !!!

من كه نمی دانم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
شاید بدانی از كجا شروع شد
شاید بدانی از كجا عاشق شدم
عاشق چشمانت
چشمان براق خیره كننده ات
عاشق دستانت
دستان لطیف امید دهنده ات
عاشق صدایت
صدای زیبای آرام كننده ات
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
از چه وقت اینگونه
لحظه های بی تو بودنم
مرگ آور است برای قلبم
و زهرآگین برای روحم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
چرا هیچ كلمه ای توان ندارد
توان از تو گفتن
كلمات را از چه زبانی گرد آورم
كه از تو بگویم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
كه می خواهم برای تو
بهترین بهترین ها را بنویسم
اما هنگام نوشتن
كلمات همانند غزال های تیز پا می گریزند
حركت قلم كند تر از كندترین لاك پشت ها می شود
دست هایم مثل شاخه های یخ زده می شوند
و می شوند تمام چیزهایی كه نبایند بشوند
اما باز هم تلاش می كنم
نشوند آن هایی كه دارند می شوند
تا شود كه برایت بنویسم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
كه از تو نوشتن چقدر دشوار است
 
بالا