دست‌نوشته‌ها

marjan17

عضو جدید
شاکی

شاکی

شاکی ام!!
از روزگار
که مرگ را حق
و حق را نیستی میداند
از زندگی
و دروغ هایی که بوی حقیقت می دهند
و حقایقی
که چشمانِ شب پرستمان باور ندارند
از ابلیس
و خنده جانکاهش بر تصلیبِ بی گناهان
و تسبیح خدا نمایان
از ترقیِ
جانیانِ متکی بر ستون های خونینِ قدرت
که با قانون هرت به پله های رفیع علم می رسند
و کودکانی که در جهل و گرسنگی جان میدهند
از مذهب
که پرده ایی است برای بازی
و سرپوشی است برای بی گناهی
شاکی ام!!
از سکوتِ اجباری،
اشکِ از جنس تمساح
نقابِ رضایتمندی
و نعره های ضحاکان
.
.
.
اه ه ه ه ه دلم
این بار صدای ترَک خوردنش می اید
وپوچ می شود
پوچِ پوچ
و شاکی از بودن!!
پ.ن:از خودم شاکی ترم:w05:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لالا لالا همه در خواب نازند، دیگه چیزی ندارم تا ببازم
بخواب آروم نه اینکه وقت خوابه، بخواب ای گل که بیداری عذابه
نترس از دست بی قانون فردا ،بخواب جونم که قانون داره دنیا،
بخواب آروم گل گلدون خونه که بیرون تا بخوای نامهربونه

قلبم زیر و رو شد دست عاشقم پیش تو رو شد
بازم این دلم دیوونگی کرد این دیوونه با عشق زندگی کرد

عزیزم نگیره بغضت از نامهربونی، از من نخواه که با گریه بخندم...
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
احساس خوبی نداریم وقتی این موقع شب اینترنت را سر و ته میکنیم و خود را در سکوتی مطلق میبینیم و نهایتا به اینجا میرسیم! تاپیکها را سر و ته میکنیم.. و میبینیم هستند کسانی که یک دقیقه ی قبل هم جایی حرفی برای گفتن داشته اند! هستند کسانی که هنوز هم میخندند! یا اگر هم نمیخندند حداقل ایکونی از خودشان قِل میدهند که این حس را القا میکند!
فکر میکنیم از گودرمان دنبال کنیم و زحمت باز کردن تب را به خودمان ندهیم ولی منصرف میشویم و به رویه ی خود ادامه میدهیم! تاپیک های خداحافظی را میبینیم و به این فکر میکنیم که حتی انگیزه ای برای خداحاقظی هم نداریم که انگیزه ای برای ماندن هم نداریم! و احساس خلا میکنیم..


ما مدتیست با ایشان کات کرده ایم..قبلا هم گفته بودیم که کشش رابطه ی یکطرفه را نداریم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
احساس خوبی نداریم وقتی این موقع شب اینترنت را سر و ته میکنیم و خود را در سکوتی مطلق میبینیم و نهایتا به اینجا میرسیم! تاپیکها را سر و ته میکنیم.. و میبینیم هستند کسانی که یک دقیقه ی قبل هم جایی حرفی برای گفتن داشته اند! هستند کسانی که هنوز هم میخندند! یا اگر هم نمیخندند حداقل ایکونی از خودشان قِل میدهند که این حس را القا میکند!
فکر میکنیم از گودرمان دنبال کنیم و زحمت باز کردن تب را به خودمان ندهیم ولی منصرف میشویم و به رویه ی خود ادامه میدهیم! تاپیک های خداحافظی را میبینیم و به این فکر میکنیم که حتی انگیزه ای برای خداحاقظی هم نداریم که انگیزه ای برای ماندن هم نداریم! و احساس خلا میکنیم..


ما مدتیست با ایشان کات کرده ایم..قبلا هم گفته بودیم که کشش رابطه ی یکطرفه را نداریم!
سلام بنده جان. می بینم که هنوز هم نیازمندی، حتی بیشتر از گذشته!
بنده از این که با ما قهری ملالی نیست! اصولا و اساسا ما مدت هاست تمام بنده هایمان را کات کرده ایم، منتهی خودشان هنوز خبر ندارند!
بنده جان، باور کنی یا نه خودم اندر کف این دنیایی که ساخته ام مانده ام! هنوز هم حرف هست برای گفتن، انگیزه هست برای خندیدن و خواندن. ما ( من و خودم) حتی چند مورد قهقهه هم شندیدیم. خودمان مانده ایم توش! بعد از این همه قرن کثافت و لجن به چه می خندید شما کرم های مفلوک؟!! اوضاع عرش را اگر می پرسی ملالی نیست جز ملال پرستی حاد! از 4 شنبه سوری به بعد دیگر با برادر شیطان بازی نکرده ایم...نه او حوصله دارد و نه مقامات عظیم ما اجازه می دهد دست به دامانش شویم! خدا بودن هم سخت است بنده جان...
مدتی ست پریده ایم به حضرت عزرائیل! می گوییم " اخوی! بابا ما گفتیم سال همت مضاعف رو جدی بگیر ولی نه انقدر دیگه! " بنده خدا را جو اخذ کرده!! مانده ایم چه کارش کنیم...عرشمان شده مرده خانه! آخه دست تنها چطور به حساب های این جماعت برسم من؟! انصاف هم خوب چیزی ست! ما ( کماکان من و خودم) عادل هستیم ولی نمی دانیم چرا این عدل نصیب خودمان نشده! مر ما احساس نداریم آخر؟!
بنده جان، باور کنی یا نه، این چند وقته دلمان می خواهد شانه ای گیر بیاوریم و های های رویش زار بزنیم، ما خدایان هم گاهی گریه مان می گیرد آخر، ولی افسوس! مقام کبریائیمان اجازه نمی دهد... خسته ایم بنده جان...از خدا بودن خسته ایم...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
نه آنکه محتاج بر زمین و زمان است اما جاری در زمین و زمان است شاید تا در قاب کوچک چشمان آدمی جای گیرد و در ابعادی که آدمی همه چیز را با آن معنا کند معنی شود یاد همان جمله ملاصدرا می افتم : خداوند بی نهایت است اما به قدر فهم تو گسترده می شود . آری به راستی اینچنین است .او جاری بر جهان است و تو در درون جهان پس تو در او غوطه وری و روح او نیز در تو ودیعه است بیرون خداست و در درون نیز چنین است پس جسم تو نیست مگر حائلی در این میان و یاد حافظ می افتم: توخود حجاب خودی حافظ از میان برخیز . و تو چون خود را در خدمت او گماری این جسم نازک شود به سان یک آیینه، آینه ای که چون خلایق در ان نظر کند نشان از پروردگار خویش یابند و چون درونشان را نیز بشکافی باز نور پروردگار را بازمی تابانند .این است که گویند با بندگانی بنشینید که شما را به یاد پروردگار می اندازند اینها همان آیینه های هستند که نور خدا را بر خلق تابانند واگر خویشتن آدمی از میان بر خیزد انسان خدایی یکپارچه خواهد شد
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ای واژگان ای رفیقان بی مانند انسان، ای رقصندگان در بزم او و گریه کنندگان بر غم او و ای بردگان تسلیم آدمی که جور دلش را می کشید. ای جانشینان آدمی بر روی زمین آیا شما را روحی در قالب تن است ؟ آیا چون آدمی لب به سخن گشاید از روح خود بر شما بدمد ؟ به مانند پروردگار که در رو ح آدمی دمید؟ آیا شما ارواح سرگشته ای هستید که به دست آدمی در جهان پراکنده شده اید ؟ مظلوم تر از شما ندیدم که به بند آدمی گرفتارید
مانده ام چون آدمی را مرگ فرا رسد و روحش به روح پروردگارش رسد روح شما چه خواهد شد آیا روحتان به روح انسان باز خواهد گشت ؟ و شاید هم شما تنها مشتی آوای بی روحید مشتی ماده بی جان . آیا مگر جمودات بی جان می توانند دنیایی را به تکاپو بیندازند؟ نمی دانم م تنها می دانم واژگان جانشینان اندیشه انسان بر زمینند خواه با جان خواه بی جان
 

Goldstone

عضو جدید
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال كلاغان قیل وقال پرست.
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
 

ELLY775

عضو جدید
وسط یه چهار راه
که اتنهایه هر طرف
میخوره به میدان اعدام
تمام دیواره های شهر رو
پر شده از تبلیغات
سکوت این دیوارها
مرگ بیداری ماست
......................................
بر میگرده میگه میشه کم تر شعار بدی میگم شعر نه شعار ،میگه همه از درد میگن تو رو خدا تو دیگه نگو من نخوام خانومم غصه بخوره چیکار باید کنم میگم اینجوری خوبه

امشب اگه خدا بخواد
قصه ماشروع شده
ستاره های اسمون
یکی یکی
پیدا شدن
یکی
یکی
...............
میگه صبرکن منظورت از ستاره چیه میگم هیچی هویجوری ،لبخند میزنه میگه اصلا خودم شعر میگم چیه تاثیر گذاشته روی من خانومم گوش بده ،بله بفرمایید ،نگاهش میکنم ،خوب شروع میکنم ،منم میگم بفرمایید اقا، هولم نکن میدونی چیه شعرم خیلی کوتاه است میشه برم تو اتاق اینجا خجالت میکشم ، میدونم یه خبری هست بازم شیطنتش شروع شده میگم بفرمایید ،میدوه میره تو اتاق مثل بچه ها خودش رو به در ودیوار میزنه موندم بازم چیکار میخواد بکنه چند لحظه میگذره از پشت در میگه اجازه خانم می تونم بیام تو ، به به امشب چه شوهر مودبی دارم من، بایک کادو به دست ،سرش رو پایین انداخته میگه بفرمایید خانم معلم درست چندسال پیش در این روز اولین شعرت رو واسم خوندی کادو رو از دستش میگیرم ، میگه گول خوردی یادم تو را فراموش
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمی دانم از زمانی که با هم حرف زدیم به اینجا سر زدی یـا نه؟
حس می کنم نوشته هایم را می خوانی. پس برایت می نویسم. می نویسم که دلتنگم... دلتنگ تو...
کاش آن قدر زود قضاوت نمی کردی. زود حکم صادر نمی کردی. چه مجازات دردناک و بی رحمانه ای...
از روز اول تو را آزاد گذاشتم،اجباری نبود و نیست. نه برای ماندنت و نه رفتنت.
نه،انکار نمی کنم. رفتنت برایم درد است و ماندنت دنیایی از آرامش...
اگر این روزها آرامش داری، پس هرگز برنگرد. چرا که خواست من آرامش توست...
این روزهـا چه کار می کنی؟کجـایی؟حالت چطـور هست؟کارها تمام شد؟
آن یادگاری که بهم دادی را به یاد داری؟ همان که از کودکی همراهت بود؟
همیشه همراهم هست،همیشه.
بی قرارم،دلتنگم... من کی به آرامش می رسم؟

 

ELLY775

عضو جدید
نطفه ایی
که در پیدایش
هزار حادثه ودرد
نقش داشت

ایا مادرت روزی که به دنیا امدی تنها برای لحظه ایی فکر میکرد تو به نام یک انسان دستانت اغشته به خون یارانم باشد فرود تو از دنیایی ندیده به دنیایی که میخواستی همچون کفتاری گرسنه به نابودیش می اندیشیدی
ایا روزی که مادرت لبخندت را دید می دانست هزاران لبخند را از لبان مادران دیگر خشک خواهی کرد ایا روزی که به مادرت برای اولین بار نامش را گفتی میدانست که دل خونین هزاران مادر تو را نفرین خواهد کرد ایا مادرت می داند چگونه همه را در حصار فکری خود زندانی کردی ایا مادرت میداند، نه نمیداند نمیداند چه قلبهایی را شکستی من به مادرت میگویم تا تورا تنبیه کند وشیر خود را حلالت نکند من به مادرت میگوییم تا تورا تنبیه کند واغوش گرمش را از تو بگیرد تا تو نیز مثل هزاران کودک دیگر یتیم شوی تا ببینی مرگ عزیزان یعنی چه !
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم دل نوشته من
یه کم غم انگیزه
دلم ترانه
دل آواز می خواهد
دلم می خواهد شاد باشد
خنده می خواهد
دلم روزهای خوب می خواهد
روزهای آفتابی
شب های مهتابی
دلم از ابرها بیزار است
دلم از آسمان خاکستری بیزار است
از روزهای توفانی
از شب های بارانی بیزار است
دلم خسته است
خسته از این همه ناله
خسته از این همه گریه
دلم قطره ای شبنم صبحگاهی
ذره ای نوای بهاری می خواهد
دلم خسته است
کمی تنهایی می خواهد
 

accounting

عضو جدید
دست نوشته های سال 83​



در شب های تاریک تنهایی صدای گریه هایم در سکوت شب گم می شد.من برای که گریه

کردم,برای تو,اما دیدم تو ایی در کار نیست.در گریه هایم تورا میخواندم,آره تو,باز این تو که بود که

من برایش چشمانم را خیس میکردم.شب تنها در خیابان با خود میگفتم,به کجا میروم؟آیا این

روزهای سخت واقعیت دارد؟من که همیشه از باران ترس داشتم از رعد و برق بیزار بودم این بار زیر

باران تنها راه میرفتم...هر قطره اش چون ضربه چکش بر سرم این را میکوبید و نجوا میکرد: تو

محکوم به مرگی,تو محکوم به رنجی,تو سراب هستی,تو پوچی.
بعد از سال 83 تغییری رخ دارد اگر مثبت یا منفی ممنون می شوم بگویی
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
درد قابله دلسوز شعر شاعر است ورنباشد شعر شاعر در دلش خواهد مرد .الهی صبرم را افزون کن وندر پی اش دردت را به جانم انداز
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


چگونه تو را بخوانم وقتی که آرزوهایم بر باد رفته است و تو دیگر نیستی تا حرف های ناگفته ی دلم را بشنوی، مرهمی باشی بر روی زخم های دلم...
وقتی که تو نیستی چه کسی سنگ صبور من خواهد شد؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزت مبارک.

روزت مبارک.

می خواستم وقتی این صفحه باز شد حرفهای زیادی بزنم.می خواستم خودمو خالی کنم.
همین باری که رو قلبمه...گیرم که اصلا نمیخونی...نمیای،نمیبینی.
اما پشیمون شدم.تازگیها مامان،می خوام حرفهایی نزنم که نه سودی به حال دیگران داره نه خودم.
دردِدل بماند.
بهم حق بده اگه گاهی زیر قولم میزنم.سخته!

آخ که چقدر دلم واست تنگ شده.من خندیدنو فراموش کردم اما صدای تو رو نه.
تو بخند اما. من عاشق صدای خنده هاتم.


نان را از من بگیر اگر می خواهی
هوا را از من بگیر
اما خنده ات را نه.
روشنی را، بهار را از من بگیر
اما خنده ات را هرگز...
 

ادمک تنها

عضو جدید
نادانم

نادانم

خدا بود و دیگر هیج
روزگار با من بود برویش میخندیدم واو هم تکرار ، گاهی سهراب یارم میشد وگاهی هم البرت کامو ، خوش بودم وبه داشته های خود میبالیدم اخر همراهانم نمیدانستند ومن هم میدانستم نمی دانند از این رو سوار بر نادانی انان بودم
روزگار مرا به جمعی کشاند که هیج بودم هیچ چیز نمی دانستم ولی ان روز یک چیز را دانستم وان هم این بود من نمیفهمم
ناراحت از نادانی خود وسرمست از پیدا شدنم
از ان روز هرچه پیش تر میروم به نادانی خود بیشتر میرسم
 

ادمک تنها

عضو جدید
سیگاری بر لبم وبه دنبال دلی برای در دل
گویا همگان مرا باچشم شب میبینن ولی افسوس که در شب ستارگانی وجود داردکه درخشانی خود را به رخ همگان میکشند ولی انها نمیبینند ، اکنون دلی یافتم که او درد مرا میداند با نبودنش نبود خودرا احساس میکنم
یاد دارم روزگاری را که برای دیدنش به خلوتگاه خود میرفتم از او خبری نبود ومن هم فقط ارزوی بودنش را میکردم
دیگر شب نبود من هم از سیاهی بیرون امده بودم این بار خود رادرستارگانی یافتم ولی به بیرون که مینگریستم همان سیاهی را دیدم
میخواهم ترکوطن گویم وسوی دیاری نا اشنا رو شاید که ندیدن راه چاره ام باشد به یاد شعر سهراب که میگفت
هرکجا هستم باشم.............اسمان مال من است
www.haft-shahr.ir
یه سری به وبلاگم بزن ونظرت رو بگو
 

ادمک تنها

عضو جدید
شبهایی را دپی یک صدا بود م نمیدانستم که چیست یا کیست
اسمان نبود زمین نبود انسان نبود
ندایی بود که نمیدانم در پیش شبها را به قبل از طلوع می رساندم از من فرار میکرد پشیمان بود از بامن بودن
اگرمیدانستم دلیلش را پی او را نمیگرفتم چه روزهایی که برای یافتنش بر روی نیمکتی که پایه هایش تا در رفتن فاصله ای نداشت به نا امیدی به انتظارش نشستم
چه روزهایی که با گرسنگی دست وپنجه نرم میکردم وشکم خود را ازروی نداری به روزه محکوم میکردم
چه روزهایی که اسمان برایم شب بود
چه روزهایی که از فقر پاهای خود را به ورزش تشویق کردم
وچه روزهایی ..........
ولی افسوس که حاصلش فراق بود
افسوس که دلیل جدایی رانفهمیدم
افسوس که چهره اش بر چشمانم حرام شد
افسوس که ........................
من فقط زنده ام
 

ادمک تنها

عضو جدید
اغاز

اغاز

چه خوش بود صبح امروز من
وضوساختم با نگاه شبنم
خواندم نمازم راباتكبير چكاوك
صبحانه ام را با موريان خوردم
ترك كردم صبح را به گذشته پرداختم
خنده اغازم بود ديگران سرمست
روز من خوش بود يادگل شبنم
با چمن ها گفتم
با گربه رقصيدم
بابلبل خنديدم
ادم ها ديوانه ديدن من،من هم به ساز خودميرقصيدم
تا انكه ديدم من گدايي در شهر
مينوازد با اسم الباقي بحر سكه اي كم ارز
شرف را به باد ميداد وگدايي ميكرد
روبرويش سطل زباله اي خالي
گربه اي سرگرم
بحر ان بود ميگشت با اميد به رسيدن
اما گربه شرف داشت
گدايي بر او حرام بود
در زباله دان بود ونمي فروخت شرفش را

مي دزديدولي گدايي نميكرد
گاه گاه ساعتي در پي موش ميرفت
اخر باشرف بود گدايي نمي كرد
گدا چشم به دست بزرگان داشت
گذر كردم از ان وگذشته اغاز شد
تا انگه كه تمام شد برگشتم
سرايم سر اغاز وجودم بود
درختاني داشت به زيبايي خدا
برگ هايش لانه گنجشكها
شاخه هايش جايي بحر ايستادن خدا
ومن تنها بودم ياران
درب خانه را گشودم
گنجشكي خوش امد گفت
گل لاله خنديدوپيچكي پيچيد
اب حوض گاه گاه به اسمان ميرفت
وبچه ماهي ها سراغ فواره ميرفت
همه شان مشعوف ومن از ديدنشان بيهوش
برسفره ناهار گربه ها بودند
مورچه ها معمول
ان گوشه ديگر گنجشككي مظلوم
گربه ميدانست
گنجشك را من پناهش دادم
اما طبيعتش وحشي بود
تا انكه شب امد
ستاره هم خانه
ماه هم از دور لبخندي بر لبانش
ومن خوابيدم
 

راضیه (ت)

عضو جدید
تو که معنی سکوتم را میدانی پس چرا نمی خواهی درکم کنی ؟
تو که میدانستی دوستت دارم پس چرا از من میگریزی ؟
تو که همه چیز را میدانی پس چرا دل سردم میکنی ؟ چرا میخواهی بروم ؟ چرا ؟؟؟؟؟
هر شب به این چرا ها پاسخ میدهم و قول میدهم فردا دیگر از تو یاد نکنم ولی همین که چشمانم را باز مینکم امید دیدنت مرا به امروز امیدوار میکند.
نگذار بروم, نگذار در دلم کمرنگ شوی . زود برگرد.منتظرت هستم





( بیا با من مدارا کن که من مجنونم ومستم
اگر از عاشقی پرسید بدان دلتنگ ان هستم
.........
اهنگ مدارا از شهرام شکوهی)
 

archi&tini

عضو جدید
قاصدی بی پر و بال.....بی خبر ز احوال دلم ....
آمد و بگشود سر رازی گران....
و منو غربت دل ماندیم در آن شب تار......
دل اسیر و چشم در جاده و راه............
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بنویس، بخوان...
بنویس، بخوان...
بساز، بنواز...

آخ که گوشم پر است از این فریادها! می خوانندم! شکنجه ام می دهند! شلاقم می زنند!

بنویس، بخوان...
بنویس، بخوان...
بساز، بنواز...

آه تنم! آه سرم! رهایم کنید قرمساق ها!رجاله های بی مصرف! پتیاره های بی وجدان چه می خواهید از پیکره پاره پاره ام؟...آه تنم...

بنویس، بخوان...
بنویس، بخوان...
بساز، بنواز...

نمی خواهم...نمی توانم! جانی ندارم برای بازی با کلمات. روحی برایم نمانده که از آن در نت ها بدمم!رهایم کنید...به مبعودتان قسمتان می دهم...رهایم کنید! رهایم کنید...رهایم...

نه! نمی فهمند. معشوقه هایم نمی فهمند که دیگر تاب و توانی برای عشق بازی ندارم. دورم می چرخند، به نوبت از لبانم بوسه می گیرند. رخت بر تنم می درند....
می دانم که گریزی نیست.... خودم را می سپارم. رها می کنم و گوش می سپارم به زمزمه های هیچ انگاری! همه در سرم می چرخند....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بروید! دور شوید! تنهایم بگذارید! رهایم کنید رجاله مآب های بی مقدار! کرم های پست چه از جانم می خواهید؟! تا کی؟ تا کی بنویسم برایتان، بنوازم از برای ذهن گندیده تان؟ چرا نمی فهمید؟ چرا درک نمی کنید عصاره های دنائت؟! چرا چشم بند زده اید بر چشمان کورتان؟!
تا کی؟ تا کی می خواهید فرار کنید؟ تا کی چشم می بندید بر لجنزار درونتان؟! تا کی روی بر می گردایند از ناله سیه روزان و زجه فرزندان نامشروع این زندان خاکی؟ تا کی می خواهید بخندید، شاد باشید؟ گیلاس به دست نعره مستانه تان را به فلک بفرستید و به تمسخر بگیرید آنانی که آینه هیچ انگاری را به پیش چشمان نابینایتان می گیرند؟! آنانی که نیچه " واعظان مرگ" شان نامید! از چه می ترسید تفاله های معدوم؟!
آه بر شما! آه بر دین و ایمانتان! آه بر خدایی که در وقت اضطراب به دامن خون آلودش می چسبید و همچون کودکانی که از زودتر از موعد از شیر گرفته شده اند زجه سر می دهید! نفرین بر خدایتان! نفرین بر بهشت و جهنم تان! نفرین بر آرامش ابدیتان!
بروید! خوش باشید با افکار زیبایتان! برقصید بر پیکره دنیایی که با دستان خودتان دفنش کردید! عاشق شوید، با یکدیگر بیامیزید! توله هایتان را پس بیاندازید و غرقه گردید در گندابی که خود آفریننده اش هستید! خوش باشید با حماقت خود خواسته تان! مرا دیگر با شما کفتار صفتان کاری نیست! حیف...حیف از زمزمه های هیچ انگاری که بخواهد در حفره متعفن گوش هایتان طنین بیاندازد... بروید...
 

ادمک تنها

عضو جدید
امید

امید

اواز چکاوک بیدارم کرد

چه زیبا بود گریختن از خفاش شب
ای چکاوک ها پرستوهارا بیدارکنید
سخنی دارم قاصدک را پیدا کنید
گوشتان رابه باد بسپارید ای اهالی زمین
من اغاز شدم
دگرباعقرب اشنا نیستم
دگر گرگ گله نیستم
دگر گذشته نیستم
چه زیباست وفای سگ
چه زیباست نجابت اسب
چه زیباست مرگ روباه
ومن با نوای مورچه انسان شدم
شادیهایم از ان شما
من بانگاه ماه بیدار شدم
من اغاز شدم
اغاز شدم بر لبه باد
باد مرا فریاد کرد
لباسهایم را به باران دادم تا بزدایدناپاکی را
باد برایم فلسفه مسافراست
ومن باران را می ستایم
گویند ستایش مخصوص خداست
گویم باران هم از ان خداست
نم نم باران باخش خش برگ هاراندیدی
رفاقت شکوفه وشبنم بهاری را نشنیدی
با چشم دل ببین زیبایی خدا را
روزگار برمن میخندد چون میخندم
ومن انسان شدم ویافتم خدا را
خدا را در نگاههم به بودن ها
هرانچه که بود
اغاز شدم ای ققنوس
گذشته ام را به اتش میسپارم
شاید روزی به فریاد برسم
ومیروم تا اوج انسان بودن
ومیرویم تا اوج اسمان
ومیمانم تا وقت ملاقات خدا
افسانه نیستم ادمم
ولذت میبرم از رقص اقاقیها
وچه زیباست بازی بچه ماهیهای حوض بیمارستان
کاج هایش ایستاده اند تا بگویند سبز باش
گربه ای هروز به ملاقاتم می اید
فرمان خواب باصدای کلاغ صادر میشود
و روز دگرباتسبیح گنجشکها بیدار میشوم
واغازی دگر در راه است
ومن با امید زنده ام
 

shanli

مدیر بازنشسته
برای من فرقی نمیکند نی نوای علیزاده باشد یا In the end لینکین پارک!
هرکدام که بود اگر حالم گرفته باشد؛ در حال پخش است و مرا با خود خواهد برد!
نمیدانم.. دچار دگردیسی شدم!
گاهی لازم است رد دایره ی زندگیت را بگیری و دنبالش بروی! بروی تا ببینی آخر این دایره ی لعنتی به کجا میرسد؟! دوست داری جای پایت را از میان تلی از گرد و خاک گذشته پیدا کنی..دستی رویش بکشی و گرد و خاک ها را کنار بزنی و نگاهش کنی!
ببینی گذر زمان با آن چه کرده!
با احتیاط اما ارام پایت را رویش میگذاری..به اندازه اش نگاه میکنی..
تو بزرگ شده ای یا او کوچک مانده؟! شاید هم هیچکدام..! گذر زمان است که قیافه اش را عوض کرده وگرنه که تو همانی..آن هم همان است!
.....
پشت سرم را نگاه میگنم! سعی میکنم اندازه هارا به یادم بسپارم..شاید روزی دیگر همین مسیر را آمدم..
دایره ام را هل میدهم و دنبالش میروم..
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
این منم! بازمانده جماعتی که نسلش رو انقراض است. منم روح گرفتار میان مدرنیته و سنت. منم دم روحانی عارفان که از بلندای دوزخ بر شما می نگرم! من، برهم زننده گردش تهوع آور زندگی!
منی که پاره می کنم بکارت تمامی فرشتگان عرش را و گیسوانشان را بر دست به دنبال خود می کشم و شب هنگام در زیر جبروت کبریا عصمت شان را می درم!
منم پرومته این قرن! منم نبض تهوع آور مرگ بر کالبد خاکی شما، منم نعره " انا الحق!!!" دست هایم زنجیر است به گرانترین صخره ها و کرکسان روزی سه بار جگرک را می درند، اودیسه این قرن یتیم که گذشت از تاریک ترین سرداب ها!
مرا جایگاهی نیست مگر دوزخ! مرا خوراکی نیست مگر درد و رنج و اشک و آه! به سان کهربا غم و درد را به درون خود می کشم، در اشک دردمندان و خون گریه یتیمان غسل می کنم و تن می شویم! این منم، ضحاک! خوراک می دهم مارهای بر شانه ام را! بیاورید...خوراکشان بیاورید! آنچه هست از سیاهی و درد را بیاورید! آنچه از نیستی و تباهی بر پیکره تان سنگینی می کند روانه ام کنید! آنچه از شهو.ت و بغض و کینه دارید بی تامل پیش کشم کنید! نگذارید گرسنه بمانند این جگر گوشه هایم!
آری! این منم! زاده با درد دیگران، زنده به مرگ اغیار! گریان اشک مردمان، گرچه دنائت فراگرفته باشد وجود بی مقدارشان را! تک تک ذرات وجودم پر است از غیر، از کثافت و پلشتی! وجود مرا مجالی برای روشنایی و نور نیست! مرا اگر دردی ست، اگر آهی است در سینه چاک چاکم همه برای شماست! برای شما و سیاهی های وجودتان!سیاهی هایتان را به من بسپارید، خالی کندی خود را از این درد و غم! امانت دار نیکویی خواه بود برای پتیاره گی هایتان!
این منم! مغلوب و کوفته و افکنده شده در اعماق بلندای دوزخ! زنجیر بر دست و پا و قلاده بر گردن! نیک می دانم پرتره زیبایی برای نظاره و دوست داشتن نیست. اما من همینم! گمنام و نفرت انگیز! اگر طاقت تحمل این مفلوک سینه چاک را ندارید، دمی تامل نکنید! بروید! نترسید از فشار قلبم! عادت کرده ام به این رفت و آمدها! بروید! شما را اینجا کار و تجارتی نیست!
ترکم کنید! نهراسید، قالب تهی نمی کنم. بروید و مرا باز گذارید با درد نبودنتان! بدرود...



" آنگاه هستند آنانی که روان مسلول دارند.اینان به دنیا نیامده و رو به مرگند و شیفته آموزه های خستگی و گوشه گیری. آروزی مرگ دارند و برماست که آرزویشان را روا داریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت های زنده!
..اما اینان تنها خود باطلند؛خود و چشم شان که جز یک نما از هستی را نمی بیند. فرو رفته در عمق افسردگی و آرزمند یک حادثه کوچک که مرگ آورد: اینگونه چشم به راهند و دندان بر هم می سایند...اینان واعظان مرگند!
... کاش واعظان مرگ شتابان فرا رسند و تندباد های راستین و تکانندگان درخت زندگی باشند! اما آنچه به گوشم می رسد وعظ دیر مردن است و بس، و شکیبایی با هر آنچه "زمینی " ست. وه که شما شکیبایی با هرآنچه زمینی ست را موعظه می کنید؟ اما این چیزهای زمینی هستند که با شما بیش از آنچه باید شکیبایند، با شما کفرگویان!
"
« چنین گفت زرتشت- فردریش نیچه»
 

ELLY775

عضو جدید
سلام خدای من
از میان انسان های شعار زده نه از بین انسان هایی که فقط شعار میدن دارم صحیت میکنم امیدوارم پارازیت باعث نشه که صدا وتصویرم همش قطع ووصل بشه واعصاب شما خراب بشه ما که اعصاب نداریم بگذریم ،روز گار به کام همه ما شیرینه دروغ نگفتم چرا اینجور نگاه میکنید فقط یه دروغ مصلحتی بود اونم که گناه نداره اخه گفتم نکنه شما از دست این ادمها ناراحت بشید وبه خاطر من ویه مشت بچه مامانیه که دهنشون بویه شیر میده و پاهاشون بو جوراب خشمگین بشوید وعذابی اسمانی بر سر اونها بیاورید نه من ویه مشت بچه سوسول ومامانی میدونیم چه میکنیم وراه را برای تازه اندیشیدن باز میکنیم اگه صدای من قطع و وصل شد ببخشید نگران ما نباشید وما حالمان خوب است وشیر یارانه ای هم نباشد واصلا اگر یارانه هم نباشد ما زنده می مانیم این خط این نشان
 

راضیه (ت)

عضو جدید
چگونه رفتنت را پاسخگوی باشم وقتی نمیدانم چرا رفتی
چگونه با غم دوریت بسازم وقتی در کنارم هستی و وجودت متعلق به من نیست
چگونه میتوانم بمانم و نمانی
من مدتیست غرق در این افکارم و یافته ام این را


وجود من با تو امکان ندارد.من باید ازان تو نباشم ,تا باشم و بدان میروم و تو را از خاطرم پاک میکنم
 
بالا