سرانجام
روزی رسید که از فراز قله عمر به مسیری که آمده ام بنگرم
فرازها و نشیب ها را
مسیری که پیموده ام را
گاهی تنها، گاهی به همراه همراهی
مسیری که گاه خشک میشد و خسته کننده
و گاه سرسبز و با طراوت
گاهی در این مسیر رد سنگریزه ها را میبینم
گویی کسی آنها را برای نشانه گذاشته باشد
گاهی هم مسیر آنها میرفتم و گاهی از این مسیر فاصله میگرفتم
گاهی متوجه این نشانه میشدم و به مسیری که نشانم میداد اعتماد میکردم،
گاهی آنقدر نگاهم به آسمان بود که آنها را نمیدیدم
و گاهی میدیدم و بی اعتنا گذر میکردم
نمیدانستم راز آنها
اما الان این بالا
میبینم که کنارم نشسته با کیسه خالی از سنگریزه
چشم به من می دوزد و آرام میگوید
هیچوقت تنهایت نگذاشتم...
هیچوقت