دست‌نوشته‌ها

راضیه (ت)

عضو جدید
برای رفتنت مدتها بود دست به دعا بودم. میخواستم بروی که همانند سابق به زندگیم بازگردم.میخواستم بروی چون رنگارنگ بودی چون وفا نداشتی .حال که رفته ای خوشحالم میخندم شادی میکنم .کاش زودتر از این ها از زندگیم پر کشیده بودی.........................
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]گاهی ستاره ها تو رو به عمق رویاهاشون می برند[/FONT]..
[FONT=&quot]گاهی اونا... روزا و شبات رو میدزدند[/FONT]..
[FONT=&quot]گاهی اونقد محو یکیشون میشی که فراموش میکنی این آسمون ...ستاره هاش تمومی نداره[/FONT]
!!
[FONT=&quot]گاهی اونقد تو رویای اون ستاره غرق میشی که حتی یادت میره تو هم یه ستاره از این آسمونی.... پس حتما رویای یه ستاره دیگه ای[/FONT]..
..
[FONT=&quot]مهم نیست ستارت کیه[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم نیست چقدر رویا باهاش ساختی[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم نیست ستارت چقدر واست چشمک زده[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم اینه که رویاهات مثل چشمک ستاره ها گذرا نباشه[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای گلم ..من تشکر نداشتم واسه خیلیاتون ..خیلی قشنگ بود نوشته هاتون..از خدا واستون لبخند می خوام و ستاره ....ستاره ...ستاره ....
منم هستم از این به بعد
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]گفتی شاه پری من باش![/FONT]
[FONT=&quot]من خندیدم...[/FONT]
[FONT=&quot]چشات و تا عمق وجودم فرو کردی ....گفتی بمون...باش...دارم بهت میگم با من بمون![/FONT]
[FONT=&quot]من خندیدم..[/FONT]
[FONT=&quot]گفتی ...شاه پری من شو ...همین حالا....گفتی بگو ...داد بزن ...فریاد بزن ...بگو ..که دوسم داری...[/FONT]
[FONT=&quot]من خندیدم...گفتم ...هیس!!!![/FONT]
[FONT=&quot]بشنو...بشنو!!![/FONT]
[FONT=&quot]...و تو چه آسون از سکوتم گذشتی..[/FONT]
[FONT=&quot]تو فریاد بودی ..من اوج سکوت..[/FONT]
[FONT=&quot]تو عاشق بودی من شدم برات یه معشوق[/FONT]
[FONT=&quot]تو معشوق شدی ..من شدم شیدای معشوق..[/FONT]
[FONT=&quot]تو شدی یه مجنون..من شدم لیلای مجنون[/FONT]
[FONT=&quot]تو شدی کویر ..من شدم تشنه بارون[/FONT]
[FONT=&quot]تو برام شدی یه لبخند ...منم شدم یه مرهم[/FONT]
[FONT=&quot]گفتی شاه پری من باش....[/FONT]
[FONT=&quot]گفتی با نگاهت با صدای نازت مرهم دردام باش..[/FONT]
[FONT=&quot]من خندیدم ...[/FONT]
[FONT=&quot]یکم گذشت گفتی ..نبینم همه چیزمون و رو کنی ..نبینم درد دلامون رو فاش کنی ..نبینم احساسی که بهت میدم رو حراج کنی ..یه چیزایی فقط بین من می مونه وتو ...فقط من و تو....نبینم دور از نگاهم کسی و نگاه کنی ...نبینم داری بهم خیانت می کنی ..نبینم شبا ستاره دیگه ای رو نگاه کنی ..کار تو فقط خط زدنه ...خط زدن .و محو کردن چشمک اونا...تو فقط شاه پری منی ....نبینم صدات قلب دیگه ای رو بلرزونه ...[/FONT]
[FONT=&quot].....و من چه ساده خندیدم..[/FONT]
[FONT=&quot].گفتی ....رویای من ......صدات.....اونا تبلور بودنند..اونا اوج امیدند..اونا ته مرهمن..اونا یه سکوت عمیقند ...اونا واسم یعنی زندگی ...[/FONT]
[FONT=&quot]من گفتم!هیس!بشنو....بشنو ..[/FONT]
[FONT=&quot]تو خندیدی....[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم ..چشات ....چشات یه رازه..اونا تلالو هستین..اونا یه رازه بین هر 2مون[/FONT][FONT=&quot] ..یاد بگیر با چشای باز بخوابی....[/FONT]
[FONT=&quot]خندیدی...گفتی ..لبات ..لبات ...یه معنا ند...من نگاهت کردم ...تو آرومم کردی ...تو من و تا اوج هر چیزی بردی ....تو من و تا ته رویا در بست بردی ...تو من و تا هر کجایی بردی ...اما چرا تنها برگشتی؟ چرا من و جا گذاشتی ..من کجام؟خدایا ..من خوابم ..یا رویا ..خدایا ..من اشکم ..یا ماتم ..خدایا من کجام؟[/FONT]
[FONT=&quot]..برگرد ..برگرد ..هنوز دیر نشده ..هیچ وقت برای بازگشت دیر نیست ...[/FONT]
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدا جان!
اگر جای شما بودیم پیشنهاد میدادیم دخترکان این مرز و بوم در این فصل سال اندکی فضای آزاد استشمام کنند!
نمیدانیم چه اصراری دارید که روز به روز عدالت خود را با تقسیم بندی کشوری شهری ناحیه ای ِ بندگانتان توی چشم کنید!
لاس وگاس نیستیم! اما آیا میتوانیم در این شهر، اندک هوایی بخوریم؟!


ما هم اگر مقادیری بالاتر از فضای اتمسفری بودیم دلمان میخواست مقنعه ای، روسری ای، چادری، گلیمی فرشی چیزی روی سر و گونی یا کیسه ای از جنس مانتو در تن ِ بندگان محبوبمان تست کنیم باشد که گوهر وجودیشان در این گرمای تابستان بیش از بیش گران قیمت شود!

پ.ن:به گمانمان
فردا All Star های سبزمان را هم از پایمان دراورند که زیادی تخت هستند! کمرتان درد میگیرد!
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خدا جان!
اگر جای شما بودیم پیشنهاد میدادیم دخترکان این مرز و بوم در این فصل سال اندکی فضای آزاد استشمام کنند!
نمیدانیم چه اصراری دارید که روز به روز عدالت خود را با تقسیم بندی کشوری شهری ناحیه ای ِ بندگانتان توی چشم کنید!
لاس وگاس نیستیم! اما آیا میتوانیم در این شهر، اندک هوایی بخوریم؟!


ما هم اگر مقادیری بالاتر از فضای اتمسفری بودیم دلمان میخواست مقنعه ای، روسری ای، چادری، گلیمی فرشی چیزی روی سر و گونی یا کیسه ای از جنس مانتو در تن ِ بندگان محبوبمان تست کنیم باشد که گوهر وجودیشان در این گرمای تابستان بیش از بیش گران قیمت شود!

پ.ن:به گمانمان
فردا All Star های سبزمان را هم از پایمان دراورند که زیادی تخت هستند! کمرتان درد میگیرد!
ما خدایان ( چه زمینی اش چه هوایی) اصلی داریم که می گوید:
من زور می گویم، پس هستم!

پ.ن: این دکارت خاک بر سر آمد از روی اصل ما کپی برداری کرد، پولش را هم نداد! حالش را در آخرت می گیریم به شدت!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
روزگاری آسمان آبی بود و زمین سبز. روزگاری بود که می شد در چشم ها نگاه کرد و خندید. آن روزها، می شد گفت و زنده بود ! روزگاری مقیاس زندگی در دم و بازدم نبود. روزگاری زندگی در پرواز فرشته ها معنی پیدا می کرد....

گذشت...همه چیز گذشت و حال من مانده ام و زمینی که بوی سوختن و مرگ از آن می آید و شامه ام را پر می کند! حال دیگر نه شب پره ای هست و نه سهره ای که نغمه سر دهد! نه! دیگر آوایی نیست مگر زمزمه های هیچ انگاری و گریه فرشتگانی که بی عصمت می شوند در پشت دیوارهای فلک و فریادشان ازین ناسور!
گذشت آن روزهایی که شوق،همچون آهوان نری که شهو.ت زده در پی جفت خود می تازند، در من می درخشید. امروزدیگر همدمی نیست
مگر آن ستاره نگون بخت که یک تنه مجبور است آسمان را روشن نگه دارد در غیاب ماه و خورشید! این روزها دیگر خبری از ضیافت و پایکوبی نیست و دیگر باده عشق بر لب دخترکان چکه نمی کند و آه لذت وار هم بستر شدن با پاکی به گوش نمی رسد...دیگر معشوقه ای جز نیستی در بستر مرا چشم به راه نیست. به زور لبانم را بر بدنش می چسباند و گرمای سرد چندش آورش را بر عصمت من می دوزد! وه که چه آپوریایی ست برده نیستی بودن و چه دردآور انزال عشق بازی با مرگ...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
رفت ،می روم ،می روی،خواهیم رفت و آه که ما را گریزی نیست از این دور باطل!
رفت و رفتند و ندیدند چاک قلب های بازماندگانشان را و گذشتند از هر آنچه زمینی است و ما ماندیم و این سیاره ملعون و خالقی که هیچ وقت نفهمید که کی بگیرد و کی بیاورد! و دلمان می ماند و کرور کرور اشک نریخته و دنیایی از نیستی! ما می مانیم و این بی عدالتی، ما می مانیم تا اثبات کنیم دنیای جای خوبی برای ماندن و زندگی کردن نیست و از همه چیزمان می گذریم برای اثبات این بدیهیات!
و مسیح را زخم خورده بر خاک و خون رها کردند و برایش ترانه ها سرودند و همه از یاد بردند که مسیح روزی زنده بود، عشق می ورزید و ارزانی می داشت خوبی هایش را بر مشت خوردگان این خاک سوخته!
و دمی نیست تا بیاسایی! چشم که بر هم می زنی دوباره سیاه پوشی و گریان بر خاک دیگری! و آن وقت که نوبت خودت هم می رسد، وقتی دم پایانی ات می رسد و چشم می گردانی چیزی نمی بینی مگر خیل سیاه پوشان و خواهی دانست که این بازی حالا حالاها ادامه دارد و باز این آدمیان پاپتی اند که بازنده اند در این بازی نابرابر... "ما را گریزی از این دور باطل نیست..."

«ما انتخاب نمی کنیم، انتخاب می شویم. انتخاب می شویم که جنازه عزیزی را بر دوش بکشیم و در سوگش اشک و عرق بریزیم.»
ژان پل سارتر


و براستی انگار هیچ گریزی نیست. همیشه باید ماند و خواند و پوشید و خندید و زنده بود و هوای سرب آگون این سیاره را تو داد. شقایق هست، پس زندگی باید کرد...نه؟!
و گاه که چشم می بندم در باورم نمی گنجد آنچه می گذرد. آنچه بودیم و شدیم و خواهیم شد. نیک می دانم که این بازی ناعادلانه ادامه خواهد داشت، با یا بدون من...
و اینجا، زیر ستاره شمالی دیگر همه چیز ساکن است.... نه آوایی و نه نتی!
و هنوز زندگی جاری ست زیر این آفتاب نیمه جان.
آنچه هست را نمی توان عوض کرد و آنچه بود را نمی توان هست کرد و آنچه خواهد بود را توان توقف نیست. پس ما چه می کنیم در این اخترک؟ با کدامین امید زنده ایم جز هراس از نیستی و مرگ؟!
و در انتها باز من می مانم و خرابه های آنچه بود، و طرح سایه روشن آنچه خواهد شد... و این شقایق های زهر آگین چون علف هرز رشد خواهند کرد و تکثرشان چون بائوباب این اخترک مظلوم را به انتهایش خواهد کشاند...


پ.ن: نفرین بر تمام شقایق های دنیا...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
شب محتاج دگردیسی است چند گاهی است که صدایش به آسمان بلند است ای فرشتگان که پیوسته در تسبیح اویید هم صدا شوید : و خدا بزرگتر از آنست که وصف شود
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بد جور صدا می‌کرد، حالم بد بود، خسته و مریض، دراز کشیده بودم، صدایی کردم، گشنه‌ش است، لطفن ...
نه، شعورش در این حد نبود، شاید یک آهنگ رپ بیشتر ارزش داشت برایش
بلند شدم، تن رنجورم را کشیدم انجا، در قفس را باز کردم، پرید بیرون، و در تنم آرام گرفت، قشنگ آرام گرفت، ناز می‌کرد و من غذایش را آماده کردم
گفتم همانجا دارز بکشم، تا ببیند خوابم، و وقتی بیدار شدم کمی با هم بازی کنیم
در خواب بدی فرو رفته بودم، در قفس بسته بود، خود را به قفس می‌کوبید، تنش زخمی شده بود حتمن، می‌خواست بیاید بیرون، در این بی‌صاحاب شده کسی نیست صدایی بشنود؟ یا اصلن برایتان اهمیتی ندارد. نه اهمیتی ندارد و نخواهد داشت،‌بارها خودم صدا کرده‌ام، عین خیالتان هم نیست
کمی بخندید، بخندید شاید روزگارتان سپری شد، بخندید به روزگار ساده‌‌ی خیش، البته بی‌درد خویش، هرچند ...
دهانم را می‌بندم ...

جایی پیدا می‌کند، این قفس لعنتی تو چت بود دگر؟‌ جایی پیدا می‌کند و می‌آید بیرون، با تن من یکی می‌شود
کابوسی می‌بینم و بیدار می‌شوم، نه، هیچ صدایی نیست
بدنبالش می‌گردم، اینجا، آنجا، کسی هم خبر نداشت، تنها یک حرف می‌زنن، مگر نیست؟ ما هم دوستش داشتیم ...
دلقک ِ بیمار ...
پیدایش کردم، خاکش کردم، آنقدر خواهانم بود، که تنش را با تنم یکی کرد و بار چند کیلوییم را با مرگ جواب داد ...
چشم‌هایم پر اشک، بغضی مرا گرفته است، چه کنم، دلم برای بازی‌هایش تنگ شده، برای آن جیک جیک‌هایش،‌برای دقیقه به دقیقه غذا خواستن‌هایش، برای نک زدن‌هایش

سکوت می‌کنم، شاید خدا خواست مرا همین چند روز آینده نیز، ببرد، آرزویی دارم، اگر، قادر به پذیرفتن حرف‌های سنگینم باشد ...
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
غمی بر سینه ام سنگینی میکند...
دور است از من... آنقدر دور که نه میتوانم دستش را بگیرم تا آرامش کنم و نه از او بخواهم تا به چشمانم نگاه کند، بلکه آرام شود...
میدانم از چه ناراحت است.. حسش میکنم... با تمام وجود
اما او فکر میکند تنهاست... ما را هم که نمیبیند....
او غمگین است و من از غمگینی او غمگینم....
و این مسافتی که بین ماست... خدایا به تو میسپارمش...
مگذار غم او جاوید بماند...
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:gol:


سال‌هاست تحمل می‌کنم، سال‌هاست غمی را به دوش مي‌کشم که آن را با کسی شریک نشدم ....
نه، دستش سویم نیامد، بیشتر تحمل کردم، این غم، بزرگ و بزرگ‌تر شد، قلبم را شکافت، تا روزی که چشمانم سیاهی رفت، سرم گیج رفت، و نفسم بند آمد، کاش آن چند لحظه، کمی بیشتر طول می‌کشید، و من پر می‌کشیدم

باور کن تنهایم، تنهاییم را تنهایی می‌داند، نه که کسی را نخواهم دید، دردم ناگفتنی‌ست
دردی که شاید باید تا تمامی عمرم تحمل کنم
دردی که باعث شد، مرگم را بخواهم ....

خدا، خدا، کلمه‌ی عجیبیست،‌بارها تکرارش می‌کنم، گاه می‌دانم، می‌خواهد، غمم، با نامم یکی شود .......

سالیست نخندیده‌ام ...........

شاید، دستی خواهد آمد، دستی که از آن فرشته‌ای که می‌پرستمش
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
غمها می آیند و می روند... گاهی آنقدر درگیرمان میکنند که نه دستی که به سویمان می آید را میبینیم و نه صدایی که هم آوایمان میشود...
گاهی آنقدر درگیرمان میکنند که حتی خودمان را نیز در گذر زمان جا میگذاریم... به خود که می آییم میبینیم خیلی گذشته است.. خیلی...
اما مطمئنا سرانجام روزی خواهد رسید که با تمام وجود به این خواهیم رسید که هیچ چیز در دنیا ارزش آنرا ندارد که نامش را غم نهیم...
زندگی بسی کوتاه تر از این است که با غم سپری شود...

و خداست همراهی که در تمام لحظات میخواهد به ما یادآوری کند که من تو را برای غم خوردن نیافریدم ای خلیفه من.. ولی ما آنقدر خود را درگیر غم کرده ایم که....
خدایا یه جاوداگانی خودت... راز این بودن و ماندن را به ما بنمایان
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی خواهد آمد، روزی خوب که تمام حرفایی رو که الان پاک کردم، تجربه خواهم کرد

یا روزی خواهد آمد، که در آغوش مرگ، عشق بازی کنم

خدا، خود را به من بنمایان، یا تمامی گفته‌های چشم‌های ملتمسم را، جوابی ده
و لب‌هایم را، احساسم را ...

شاید،‌ باید، روزی، یاد خواهم گرفت، تنهایی را ....
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر دلم برا اینجا تنگ بود ...

کلا دلم برا باشگاه تنگ شده بود ...برای یه مدت دوری ..


دستش رد نکنه هروقت میام خوب استقبال می کنه ...
به ادم حس خوبی دست میده ...
سلام baroonearamesh عزیز! چه عجب از این طرفا! یادی از ما کردید! خیلی خوش اومدید.

به این باور رسیدم ...گاهی دنیای مجازی و بی روح باوفاتر از ادماس ....

باشگاه عزیز منم دلم تنگ شده بود ...
خیلی دلم می خواد بزارن تو مثل همون روزای اول باشگاه بمونی برام ...
اگه بزارن بعضیا ... اگه بزارن ... خیلی خوب میشه ...
حیف که هم خودشون هم تو را خراب کردن تو جریان بحثای بیهوده ...
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی خواهد آمد،
...

سرانجام
روزی رسید که از فراز قله عمر به مسیری که آمده ام بنگرم
فرازها و نشیب ها را
مسیری که پیموده ام را
گاهی تنها، گاهی به همراه همراهی
مسیری که گاه خشک میشد و خسته کننده
و گاه سرسبز و با طراوت
گاهی در این مسیر رد سنگریزه ها را میبینم
گویی کسی آنها را برای نشانه گذاشته باشد
گاهی هم مسیر آنها میرفتم و گاهی از این مسیر فاصله میگرفتم
گاهی متوجه این نشانه میشدم و به مسیری که نشانم میداد اعتماد میکردم،
گاهی آنقدر نگاهم به آسمان بود که آنها را نمیدیدم
و گاهی میدیدم و بی اعتنا گذر میکردم
نمیدانستم راز آنها
اما الان این بالا
میبینم که کنارم نشسته با کیسه خالی از سنگریزه
چشم به من می دوزد و آرام میگوید
هیچوقت تنهایت نگذاشتم...
هیچوقت
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان ابدی نیست... همانگونه که شب، همانگونه که خواب، همانگونه که وزش باد سرد
آری زمستان ابدی نیست...
روزی بهار هم میرسد
و برفها آب میشوند، میشوند رودی که زمین را زنده میکند
اسبها را سیراب
و حتی مرغ عشقها در آن آبتنی میکنند
آری زمستان ابدی نیست
سپری میشود
و باز زندگی از سر گرفته میشود...
زندگی در زمین و زمان
آری این زندگی است که جاویدان می ماند نه زمستان
نه زمستان
نه زمستان
...
 
آخرین ویرایش:

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شــاکی ام از خودم،از تـو
از این فاصله هـا
ازاین درد مشتـرک میان من و تو
از این بغض هایی که در گلو مانده
از این صدای خستـه
از این چشم های پر از اشک
از این ذهن خستــه
شـاکـی ام... شـاکـی ام
 

ELLY775

عضو جدید
به در ورودی می رسم سلام میکنم وبا حجمی از غم وارد فضای حیاط میشم خسته به گوشه ای میرم وخودم رو در بین فاصله دو دیوار جا میدم اینجا اومدم با هزار ارزو، اروم گریه میکنم وچشمان خیسم رو بین چادر پنهان میکنم اینقدر گریه میکنم که چشمام سنگین میشه وقتی اروم میشم میگم من رفتم خدایا یادت نره من اومدم تونبودی درد دلم رو واسه دیوارها گفتم با تمام مشکلات جنگیدم خم به ابرو نیاوردم ولی این یکی نه اون بچه است وتمام امید من برای زندگی کردن خدایا کمکش کن اینجا اومدم نوشتم دلم خیلی گرفته چشمام دیگه باز نمیشه از بس گریه کردم از همه خواهش میکنم واسش دعا کنید واسه تمام مریض ها دعاکنید
 

shanli

مدیر بازنشسته
با اینکه میدانم فردا باید صبح زود بلند شوم و به کارهایی که امروز به خاطر اوضاع نامساعد جسمی ام نیمه تمام ماند ، برسم؛ بیدارم و نمیدانم چه میخواهم!
دراز کشیده بودم و مبایلم را توی گوشم فرو کرده بودم و ترک به ترک آهنگ ها را گوش میدادم که یکی از انها کار خودش را کرد و مرا از جان به در برد و با بی رحمی تمام به چند سال پیش پرتابم کرد..چند سالی که شاید جز بهترین سالهای من بود! جز معدود سالهایی بود که همراه با استرس، آرامشی توصیف ناپذیر داشتم! میدانستم چه میخواهم! شاید هم خودم را باور داشتم نمیدانم...
هر چه که بود تاییدی محکم بر آرامش ِ روحی من بود و باورم..
امشب دوباره به همان سالها برگشتم..اما بدون آرامشم..بدون آن حس ِ ناب دل خوشی ام..بدون باور..بدون پشتیبان..
سخت است! اینکه آدم کاری را میکند که میداند در لبه ی پرتگاه قرار خواهد گرفت و شاید دار و ندارش را هم ببازد اما باز هم نمیگذرد و دلش میخواهد مزه ی آن ریسک بزرگش را بچشد!
با خودش حرف میزند که فلانی حواست باشد! این یک جاده است! میروی اما خودت ببین کجا میروی! تابلو خطر دارد..تابلو برگشت اما ندارد! راهی هم برای برگشت ندارد! حواست باشد!.. بعد حرفهایت را تایید میکنی و به خود ِ درونیت میقبولانی که میدانی چه میکنی..! که میدانی از پسش برمیایی..
سخت است وقتی با تمام کلنجارهایت.. استقامت های طاقت فرسایت..تلاش بی پایانت..خودت را در لبه ی آن پرتگاه میبینی و دلت میخواهد که برگردی! اما یادت میافتد که میدانستی راه بازگشت نداری!
دلت میخواهد خود ِ درونیت را بیندازی آن پایین و بایستی تا تمام شدنش را ببینی و بعد با خیال راحت برگردی!..برگردی که ثابت کنی میدانستی چه میکنی..که میدانستی از پسش بر میایی!
اما نمیتوانی!
گاهی خود ِ درونیت سفت تو را در آغوش گرفته!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شهید نورانی در 19 اوت 1948 نامه ای به جمال زاده می نویسد و در بخشی از آن نامه وضع هدایت را ،که آن زمان در هنرکده زیبا مترجم فرانسه بود، اینطور توضیح می دهد:

روزی نیم ساعت به آنجا سری می زند. اول کلاهش را برمی دارد و در گوشه ای می گذارد. بعد روی یک صندلی می نشیند و سفارش یک چای قند پهلو می دهد. سپس مدتی به دیوارها نگاه می کند، و اگر روزنامه ای زیر دستش باشد به صفحه اول آن نگاه می کند ( ولی نمی خواند). و پس از صرف چای، مجددا بدون اینکه کلمه ای با کسی حرف بزند از همان راهی که آمده بود بر می گردد...

نگاه که می کنم برنامه من چندان توفیری ندارد! فقط به جای دانشکده هنرهای زیبا می روم کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران. مدتی سرم را به فرمول و معادله و خزعبلات این مدلی گرم می کنم و بعد که می بینم فایده ای ندارد می روم بوفه علوم چایی می خورم و در راه برگشت به کتابخانه پُکی هم می زنم( گور پدر آسم و برونشیت) و بعد یا همانجا تا شب می مانم کتاب می خوانم یا یک راست می روم خانه... یک جور بی مصرفی حاد!
پ.ن: سروش می پرسد برنامه مطالعاتی ات برای تابستان چیست...توی دل می خندم! علی ای حال گور پدر هر چه فلسفه و داستان. بگذریم که از مطالعه در باب مرگ و خودکشی و تنظیم رساله ام در این باره نمی توانم بگذرم...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
این روزها بیشتر به مثال مرده ای می مانم که بین جماعت عبور می کند. از بین همه رد می شوم و هیچ کس هم متوجه این روح تهی نمی شود....

"حقیقت این است که زیاد خسته و به همه چیز بی علاقه هستم. فقط روزها را می گذرانم، و هر شب پس از صرف اشربه مفصل خودم را به خاک می سپارم و یک اخ تف هم روی قبرم می اندازم. اما معجزه دیگرم این است که صبح باز بلند می شوم و راه می افتم..."
* بخشی از نامه هدایت به جمال زاده- حوالی سال های 1948 تا 1949
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از خود هم گریزانم
نمی دانم تو میدانی که از دستت پریشانم

دراین تنهایی خاموش و جان فرسا
نمی دانم تو میدانی که من هر لحظه گریانم

چرا اخر به داد این دل زارم نمی آیی
نمی دانی مگر آرام جان، من بی تو عریانم ؟!!!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
...

...

باورم نیست که مرا ترک کرده ای.
باورم نیست که دیگر صدایت را نمی شنوم و چهره ات را نمی بینم.
همیشه می شنیدم که دوستی ها سراب فریبنده ی جدایی هاست.
این را حال با تمام وجودم درک می کنم.
از خاطرات گذشته مان توری نرم و لطیف می بافم و در این دریای متلاطم زندگی به صید آرزوها می روم.
اما...گام هایم سست می شود...
چه تلخ است...


 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کمی برمی‌گردم به عقب، کتاب‌هایی را می‌بینم، دستاورد‌هایی را، افتخارها، اعتبار‌ها، زمین‌لرزه‌ها، فوران آتشفشان‌ها، آدم‌های با شکم‌های خالی بر خاک افتاده و در انتظار مرگ، و همچنان می‌بینم
واژگان طبیعی، خدا بی‌رحم است، کشتن‌هایش، از سر بی‌رحمیست، آن‌یکی، به کشوری حمله کرد، و کشوری گسترش داد، در دفترچه‌خاطرات این کشور افتخاری ثبت شد، و کشور مغلوب، مرگ را یادداشت کرد، و آدم‌هایی، یکی را ستایش و دیگری را سرزنش کرد ...

کاش، جایی، از مهربانی، تنها یک کلمه می‌دیدیم، یک کلمه ...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته ام،خيلی خسته ام. مدت هاست که منتظر هستم.
كاش اين بازی مسخره هيچ وقت شروع نشده بود.نمی خواستم بازی كنم اما به اجبار مرا
وارد بازی كردند! چاره ای نداشتم وگرنه من كه اهل بازی نبودم! اول بد نبود،بازی سخت نبود.گاه خیلی زیبا بود.اما هرچه گذشت بازی سخت تر شد.شكل بازی عوض شد.جدی شد!
ديگر بازی نكردم! داخل بازی بودم و نبودم! نمی خواستم ادامه بدهم مجبور بودم! دوباره بازی عوض شد.نه خوب بود،نه بد،نه سياه بود،نه سفيد. هيچ بود پوچ بود.تا این که يک روز يكی گفت آماده شو بايد برويم! حالا بايد از بازی خارج شوی تا ببينيم چه كرده ای؟برنده يا بازنده!
مرا در جایی تنگ و تاريك انداختند.
الان مدتی هست كه در انتظار هستم.
منتظرهستم،منتظر نتيجه ی آن بازی مسخره !
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
بعضی شعرها رو که میخونی دیگه احتیاجی به نوشتن نداری:

دلم هوای خزان کرده است
دلم هوای کوچ پرنده های غریب
و پای تمام نقوش بی زاری
دلم هوای پژمردن کرده است
چه بی تفاوتی تلخی
دلم هوای مردن کرده است
کجاست یار ؟
کجاست ظلمت ؟
- بیغوله ؟
- کوچه ؟
تنهایی
دلم هوای مردن کرده است.
( علی بابا چاهی)
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هشتم تیرماه، ساعت سه بعد از ظهر
وارد حموم شدم، شیر رو باز کردم، آب کاملن یخ بود، چه خوب
نشستم، زانوهام رو بغل گرفتم، و آب سردی که روی تمام تنم می‌ریخت ...
 
بالا