و نگاه من به آسمان است. مي گردم...به دنبال اخترك «ب 612». دنبال شازده كوچولو. به دنبال آتشفشاناي خاموشش. به دنبال گلش و گوسفندي كه يه كله سرشو انداخته پايين و دور خودش مي چرخه!
به دنبال ميخواره اي كه مي خوره تا فراموش كنه كه شرمنده است كه ميخواره است!
و من آن چاهي را مي خواهم كه از آن نور بالا آمد و چرخش براي تشنگان آواز خواند...
و من آن ستاره را مي خواهم...مي خواهم بيايد. آن مار را مي خواهم تا در شب موعود پروازم دهد...من مي خواهم روباهي را اهلي كنم...من...
و در را مي كوبند. سعي مي كند بيايد تو ولي بالهايش آنقدر بزرگند كه برايش سخت است...نگاهم مي كند...شايد مي خواهد كمكش كنم...ولي بر مي گردم و نگاهم را به اسمان مي دوزم...كماكان....
_خدا سلام رسوند.
_ بهش بگو با شازده من چي كار كرده؟
_....
بر مي گردم نگاش مي كنم. داره راست نگام مي كنه...خودشو به صاف كردن بالاش مشغول مي كنه. بالاخره نگاشو بر مي گردونه بهم مي گه:
_خودت بهتر مي دوني.
_.... شايد.
خستگي چشاشو حس مي كنم.سنگينه! نگامو بر مي گردونم به آسمون.
_نمي خواي رنگش كني؟
_ديگه رنگي واسم نمونده...
_....
آروم ميگه:
_از در برام سخته رد شم. مي شه اين پنجره رو برام باز كني؟
بهش جواب ميدم:
_اين پنجره تا ابد بسته مي مونه.
دوباره سنگين مي شم. آهي مي كشه همون طوري كه داره از در رد ميشه ميگه:
_سلامتو بهش مي رسونم.
_من كه چيزي نگفتم!
آروم مي خنده و مي گه:
_مهم نيست!
به دنبال ميخواره اي كه مي خوره تا فراموش كنه كه شرمنده است كه ميخواره است!
و من آن چاهي را مي خواهم كه از آن نور بالا آمد و چرخش براي تشنگان آواز خواند...
و من آن ستاره را مي خواهم...مي خواهم بيايد. آن مار را مي خواهم تا در شب موعود پروازم دهد...من مي خواهم روباهي را اهلي كنم...من...
و در را مي كوبند. سعي مي كند بيايد تو ولي بالهايش آنقدر بزرگند كه برايش سخت است...نگاهم مي كند...شايد مي خواهد كمكش كنم...ولي بر مي گردم و نگاهم را به اسمان مي دوزم...كماكان....
_خدا سلام رسوند.
_ بهش بگو با شازده من چي كار كرده؟
_....
بر مي گردم نگاش مي كنم. داره راست نگام مي كنه...خودشو به صاف كردن بالاش مشغول مي كنه. بالاخره نگاشو بر مي گردونه بهم مي گه:
_خودت بهتر مي دوني.
_.... شايد.
خستگي چشاشو حس مي كنم.سنگينه! نگامو بر مي گردونم به آسمون.
_نمي خواي رنگش كني؟
_ديگه رنگي واسم نمونده...
_....
آروم ميگه:
_از در برام سخته رد شم. مي شه اين پنجره رو برام باز كني؟
بهش جواب ميدم:
_اين پنجره تا ابد بسته مي مونه.
دوباره سنگين مي شم. آهي مي كشه همون طوري كه داره از در رد ميشه ميگه:
_سلامتو بهش مي رسونم.
_من كه چيزي نگفتم!
آروم مي خنده و مي گه:
_مهم نيست!