دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
و نگاه من به آسمان است. مي گردم...به دنبال اخترك «ب 612»‌. دنبال شازده كوچولو. به دنبال آتشفشاناي خاموشش. به دنبال گلش و گوسفندي كه يه كله سرشو انداخته پايين و دور خودش مي چرخه!
به دنبال ميخواره اي كه مي خوره تا فراموش كنه كه شرمنده است كه ميخواره است!
و من آن چاهي را مي خواهم كه از آن نور بالا آمد و چرخش براي تشنگان آواز خواند...
و من آن ستاره را مي خواهم...مي خواهم بيايد. آن مار را مي خواهم تا در شب موعود پروازم دهد...من مي خواهم روباهي را اهلي كنم...من...

و در را مي كوبند. سعي مي كند بيايد تو ولي بالهايش آنقدر بزرگند كه برايش سخت است...نگاهم مي كند...شايد مي خواهد كمكش كنم...ولي بر مي گردم و نگاهم را به اسمان مي دوزم...كماكان....


_خدا سلام رسوند.
_ بهش بگو با شازده من چي كار كرده؟
_....

بر مي گردم نگاش مي كنم. داره راست نگام مي كنه...خودشو به صاف كردن بالاش مشغول مي كنه. بالاخره نگاشو بر مي گردونه بهم مي گه:

_خودت بهتر مي دوني.
_.... شايد.
خستگي چشاشو حس مي كنم.سنگينه! نگامو بر مي گردونم به آسمون.
_نمي خواي رنگش كني؟
_ديگه رنگي واسم نمونده...
_....

آروم ميگه:
_از در برام سخته رد شم. مي شه اين پنجره رو برام باز كني؟
بهش جواب ميدم:
_اين پنجره تا ابد بسته مي مونه.

دوباره سنگين مي شم. آهي مي كشه همون طوري كه داره از در رد ميشه ميگه:
_سلامتو بهش مي رسونم.
_من كه چيزي نگفتم!

آروم مي خنده و مي گه:
_مهم نيست!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
- هر دفعه، دقيقا هر دفعه كه گرسنه اش مي شد، مي نوشت... سخت بود اما عشق چيز ديگري است، عشق... عشق به آسمان، به زمين، به آسماني، به زميني! حتي عشق به نوشتن...
- ديگر گرسنگي داشت بر او غلبه مي كرد. قلم؟ نه! نوشته هايش را خورد. ابتدا سخت بود ولي مي توان به همه چيز عادت كرد.
- دقيقا از فردايش بود كه دلش براي نوشته هايش تنگ شد! اما ديگر كاري از دستش بر نمي آمد. حتي به يادش هم نمي آمدند!
- حالا ديگر سير شده بود، پس از مدت ها. پس از سالها. چه قدر بود؟ سالها؟ نمي دانم! راستي راجع به چي نوشته بود كه اين قدر خوشمزه بود؟ هرچه بيشتر فكر مي كرد، كمتر يادش مي آمد. راستش را بخواهي كمتر به ياد خودش مي آورد! خواست بنويسد اما نمي توانست.
- باز هم گرسنه شده بود، اما نوشته هايش اصلا قابل خوردن نبودند. نه اين كه نبودند! اتفاقا فقط به درد سير كردن مي خوردند! فقط گرسنگي او از چيز ديگري بود و تازه فهميده بود! گرسنگي ديگر خيلي داشت به او فشار مي آورد. قلم؟ چرا كه نه؟!
- ديگر وقتي گرسنه بود نمي توانست بنويسد. هرچند ديگر اصلا گرسنه نمي ماند. مي نوشت و سير مي شد، سير مي شد و مي نوشت: مي نوشت براي سيري و از سر سيري مي نوشت. راحت تر بگويم با نوشتن سرگرم شده بود! مثل بچه اي كه سرگرم يك مار پله است كه دائم مي رود بالا و نيش مي خورد و پايين مي آيد!!
***
- حسودي اش مي شد. نه به خاطر اين كه خيلي ها از همين غذاهاي زميني سير مي شدند، چرا كه او اين طور نمي خواست! و نه به خاطر اين كه دوستانش سير بودند. بلكه به اين خاطر كه گرسنه بودند و از گرسنگي مي نوشتند! مي دانست كه نوشته هاي از سر عشق، گرسنگي مي آورند و از سر گرسنگي عشق!
- ديگر نمي توانست ببيند دوستانش از گرسنگي مي نويسند. نوشته هايي را كه هنوز باقي مانده بود، به آنها داد. حتما خوشمزه بود كه آنها هم خوردند! ديگر كسي از سر عشق نمي نوشت!
- ديگر چه مي توان نوشت؟... هيچ!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش مي شد بارديگر سرنوشت از سر نوشت كاش مي شد هر چه هست بر دفتر خوبي نوشت كاش مي شد از قلمهايي كه بر عالم رواست با محبت, با وفا, با مهربانيها نوشت كاش مي شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگاني بي غلط حتي نوشت كاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود كاين همه اي كاشها بر دفتر دلها نوشت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هجوم کلمه‌ها بعضی وقتا آدم رو فلج میکنن . یه دنیا حرف گیر کرده که ... قصه‌ نه ها ٬‌ حرف . بعضی وقتا به یه جایی میرسی که آرزوی اعترف کردن می کنی.
اعتراف میکنم که خیلی وقته حرفام رو ننوشتم ٬ مثلاً الان نمینویسم که چرا حرفام رو ننوشتم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بی مقدمه دفتر زندگی گشودم و قصد برگ برگ آن را کردم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بی مقدمه به استقبال سرفصل رفتم و داستان عشق را آغاز کردم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بی مقدمه اولین کلام را نامیدم " این بار نه مثل هربار"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چشم هایم را می بندم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا دیگر هیچ تفاوتی را نبینم .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من می خواهم کور باشم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تنها صدایش را بشنوم .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم تک تک احساساتش را از موج صدایش حجی کنم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همانطور که می خواهم دریابم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم هیچگاه من نباشم. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیگر تنهایی نمی خواهمت [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سکوت بدرود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم اوج بگیرم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در خلا فکرم شناور شوم. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم جاوید شوم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جاوید[/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آخه چی بنویسم؟ وقتی روزها م همش عینه همه.غم هام مثل گذشته .شادی هام همه بی رنگ و رو....[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتی همه چیز عین قبله خوب من چی میتونم بنویسم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بازم بگم دلتنگم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]خب همه اینو میدونن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگم خسته شدم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چشام اینو فریاد میزنن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگم خنده م نمیاد؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نیازی به اعتراف خودم نیست که تلخم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگم میخوام برم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتی میدونم پاهام از نفس افتادن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بگم میخوام بمونم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتی جایی برای موندن ندارم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از عشق بگم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از مرگ؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از گریه؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از باران؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از چی بگم؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از تو؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از او؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از چی.....[/FONT]
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چقدر سخته تو این دنیا بخوای اون چیزی باشی که خودت دوست داری.
چقدر بده تمام عمرتو طوری زندگی کنی که بابا و مامانت بخوان
چقدر سخته بازیچه ای دست دیگران باشی و هر جور بخوان تو رو بازی بدن
بابا بخدا من میخوام خودم باشم
بسه
هر چی بدبختی میکشم از این چیزاست
از اینکه شما اون چیزی که خود دوست دارید میخواین من باشم
بخدا بذارید برای یک دقیقه طعم آزادی رو بکشم
بخدا زندگی واسم عینه یه زندونه
عینه یه تئاتر خیمه شب بازی که بازیگردان منو با یه نخ بسته و بهر سمتی و هر سوی میخواد میکشه
دلم میخواد آزاد باشم
میخوام همه چیو امتحان کنم
من فقط یه سوال ازتون دارم
خودتون که جوون بودید مثل آلان خودتون بودید ؟
دلم میخواد برم دنیا رو ببینم دلم میخواد رو پای خودم باشم ولی هنوز با من عینه یه بچه رفتار میشه
خدایا بخدا خسته ام
به کی بگم خستگیمو
به هر کی بگم دست رد تو سینم میزنه
نمیدونم حرفای دلمو کجا بزنم
از بس رو کاغذ نوشتم حالا دیگه اونم بهم میخنده
خدا
من میخوام اون چیزی باشم که خودم دوست دارم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام....
خیلی وقته ندیدمت
خیلی وقته ندیدی منو
خیلی وقته اذیتم نکردی
با حرفات دلم رو نسوزوندی
خیلی وقته سرم رو جلوت پایین ننداختم
بی صدا گریه نکردم
گوله گوله های اشکم رو به امید نرم شدن دلت جاری نکردم
خیلی وقته نفسم بند نیومده از صدای دو رگه از خشمت
خیلی وقته از ترس خشم چشمات نگاهم رو به زمین ندوختم
خیلی وقته توجهت رو گدایی نکردم
خیلی وقته حس نکردم "لایقت نیستم هرچقدر هم که تلاش کنم"
خیلی وقته لبم رو گاز نگرفتم که جلوت چیز بدی نگم که بهم نخندی
خیلی وقته به خدا التماس نکردم که برات مهم باشم،دوستم داشته باشی
خیلی وقته از بی مهریت شبا بالشتم میزبان اشک هام نیست
خیلی وقته ساعتها به تلفن به انتظار زنگ زدنت خیره نموندم
خیلی وقته برای کمی با هم بودنمون بهت التماس نکردم
خیلی وقته دیگه خیلی کارها رو نمیکنم

بعد از تو دیگه هیچی مثل قبل نیست:gol:


-----------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام....
خیلی وقته با هم حرف نزدیم
دلم برای اظهار نظر هات در مورد عقایدم تنگ شده
دلم برای خندیدن هامون تنگ شده
دلم برای حس اطمینان بخشی که میگفت تنها من برات مهمم تنگ شده
دلم برای زنگ خوش طنین خنده ت تنگ شده
دلم برای صدای آرامش بخشت تنگ شده
اون تبسم زیبات،چشم های دلگرم کننده ت،
دلم برای یه جا نشستنمون تنگ شده
دلم برای توی سکوت حرف زدنمون تنگ شده
دلم برای آروم کردن هات تنگ شده
برای نگاه کردن توی نگاهت تنگ شده
دلم برای خندوندنت تنگ شده
دلم برای شوخی های ظریفت تنگ شده
دلم برای ناز کردن و نازکشیدنت تنگ شده

دلم برای با هم بودنمون تنگ شده


بعد از تو دیگه هیچی مثل قبل نیست:gol:
 
آخرین ویرایش:

mahsaii

عضو جدید
من حرفهاي نا گفته دارم ، من بغض هاي مانده در گلو دارم ، من دردهاي خونين دارم و قلبي شکسته ، نمي دانم درست راه را رفتم يا اشتباه ، نمي دانم اين سزاي کدام جرم است ، جرم عاشقي من يا جرم عاشقي تو..... نمي دانم بي تو بمانم يا با تو گريه کنم ، نمي دانم بي تو مي شود حتي ويا با تو مي شود.......... نمي دانم من هستم يا نه ، نمي دانم من تلخم يا شيرين ، نمي دانم بي مرامم يا بيمار....نميدانم تو مي داني که چقدر بر من سخت مي گذرد ؟! شب و روزم را فراموش کرده ام ، نه شب مي خوابم ، نه روز ، نه روز بيدارم ، نه شب...نه مي خندم نه مي گريم و فقط نگاه تو را و ياد نگاه تورا به تماشا نشسته ام و حسرت روزهاي رفته را مي خورم ، حسرت روزهاي باقي مانده را و حسرت نگاه هاي مضطرب......... و نميخواهم بيش از اين تلخت کنم بگذار من هم بسوزم تا بميرم ، بگذار بغضم بشکند ، بگذار گريه کنم ، بگذار باشم:cry::cry:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
احتضار...

احتضار...

سلام خدا. خوبي؟ خوش مي گذره؟ وقت داري؟ يه خرده حرف دارم باهات...سعي مي كنم بار آخرم باشه...

مي دونم دوستم نداري...مي دونم بنده خوبي نبودم.مي دونم كه مي دوني كه ازت خوشم نمياد...مي دونم ديگه بي خيالم شدي! همه اينارو مي دونم! ولي اول، قبل از هرچيزي، ازت گله دارم.
اون شب رو يادته؟! اون شبي كه با هم قرار گذاشتيم؟ يادته بهت چي گفتم؟ يادته؟ گفتم من راه خودمو مي رم، تو هم راه خودتو...يادته گفتم جهنمت رو هم قبول مي كنم؟...يادته باهات دعوام شد؟ بهت گفتم ازت بدم مياد! ازت متنفرم! قبولت ندارم!يادته برات خوندم:
اي سرنوشت،مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه،خدا را،مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز!

همه اينا رو يادته؟؟....

ولي يادت مياد بعدش چي گفتم؟ گفتم من يه مهره ام! تو مي خواي با من مثل بقيه شطرنج بازي كني،ولي من نمي خوام بازيچه دست تو بشم! يادته گفتم «من»؟؟ گفتم عواقبشو فقط و فقط به پاي من بريز! به پاي من! «من»! نه ديگران! منم كه كافرم! نه ديگران! اگرم اونا رو با نفس كفرم نجس كردم گناهش رو به پاي من حساب كن! گفتم تو جهنم از خجالتت در ميام! يادته؟
ولي تو جر زدي! هنوز هم داري جر مي زني! اين رسم بازي نبود! قرار نبود اين جوري باهام تا كني! من به جهنم! ولي قرار بود با ديگران كاري نداشته باشي! قرار بود هرچقدر مي خواي با اين مهره پياده نظام بدبختت بازي كني، پرتش كني، بشكونيش...ولي گفتي با بقيه كاري نداري....يادته؟ خودت گفتي! ولي داري جر مي زني! خيلي وقته داري جر مي زني!داري دونه دونه شونو ازم مي گيري! همه دارن ميرن و هنوز هم كه هنوزه من موندم! منو نگه داشتي! هر بار يكي رو با خودت مي بري! نه! اين رسمش نيست! خودت هم خوب مي دوني اين رسم بازي نيست! نامرديه!....

هر روز مي گذره! هر روز بدتر از روز قبل! عوض هم نميشه! هيچ وقت قرار نبود درست بشه! خودم مي دونم!مهم نيست! هميشه اينجوري بوده! مهم نيست چقدر با كلمات بازي كنم،مهم نيست چقدر تلاش كنم، هميشه وضع اينجوريه!

Needless to say, another day has passed away
Yet everything, and nothing, has changed
Awake I lie, my thoughts get lost up in the sky
Needless to say, nothing will change

خودم خوب مي دونم! من محكومم! محكومم به اين وضع! ولي...انقدر بي رحمي كه راه فرار هم برام نزاشتي؟؟ آره! مي دونم! گفتم تا ته خط باهات ميام! تا آخر ِ آخر! سينه به سينه! مي دونم گفتم «مرد نبردت منم!!» ولي ديگه نمي تونم! خودت مي دوني! هميشه مي دونستي! كم آوردم! خسته شدم! رسيدم به ايستگاه آخر! مي خوام تمومش كنم! باشه! تو بردي! بزار تمومش كنم! بعد ديگه من مي مونم و جهنمت! اون وقت مي توني هر كاري بخواي بكني! تا ابد هم وقت داري! خودت مي دوني...مي دوني چند بار سعي كردم تمومش كنم! مي دوني چند وقته دارم جون مي كنم كه اين تيكه طناب پوسيده رو پاره كنم! خودت خوب مي دوني! اما نميشه! يعني تو نميزاري كه بشه! بهم بگو! چي توي اين زندگي هست كه منو نگه داشته؟ ....موسيقي؟؟ادبيات؟؟عشق؟؟.... خدا جون آدم كه خودشو گول نمي زنه، ديگه تو كه جاي خود داري! مي دوني هيچ كدوم از اينها نيست! مي دوني...مي دوني ديگه مثل سابق نيست! خودت ذهنمو بستي! يادته؟
هر بار كه ميرم از بالا پشت بوم رختا رو بيارم مي رم نزديك لبه بوم! به پايين نگاه مي كنم..و هر بار به اين فكر مي كنم كه اگه از اينجا برم پايين چي ميشه؟ مي ميرم يا اينكه فقط سر و دستم مي شكنه؟ اينكه تو راه پشيمون ميشم يا نه؟آخ كه حتي جرات نمي كنم رو لبه اش وايسم.... يا ايستگاه مترو...زير قطار رفتن درد داره؟ چقدر؟؟؟ اينكه استخون سرم زير اون قطار n تني پودر بشه چه حسي داره؟ اول كجام ميره زير قطار؟؟.....يا چاقوي كوه خان داداش! مي دوني اون قدر تيز هست كه با يه حركت كار رو تموم كنه....
چند ليتر خون از دستم مياد بيرون؟ ولي چقدر طول مي كشه تا جون بكنم؟....
هر بار مي گم نه! اينجوري درد داره! بايد يه راه آسون گير آورد! بي درد و راحت، مثل سكته، يا اينكه يكي تو خواب آروم يه متكا بزاره رو صورتم....ولي مي دوني كه اينا همه اش بهونه است! اگه واقعا كسي بخواد بميره ديگه راهش براش مهم نيست! چه فرقي ميكنه؟ ولي قضيه چيه؟ چي منو به اين زندگي چسبونده؟ اين چه عذابيه برام انتخاب كردي؟؟...آخه چرا؟؟؟
اين عذاب برام خيلي زياده! تحملشو ندارم! دونه دونه دارن دور و برم پر پر ميشن و من محكومم كه رفتنشونو تماشا كنم! اين مجازات برام خيلي زياده خدا! طاقتشو ندارم! به خداييت قسم نمي تونم! يه جوري تمومش كن! چي؟ خيله خب...هر چي تو بگي!...

بيا! من روي زمينم! رو زانوهام! ....خدايا! پروردگارا! بهت التماس مي كنم! خواهش مي كنم! به خداييت قسمت مي دم! تمومش كن! راحتم كن!خواهش مي كنم اي مهربانترين مهربانان! بهم رحم كن!....
خب حالا راضي شدي؟ غرورمو هم قربونيت كردم! باور كن قربوني كوچيكي نيست.خودت خوب مي دوني كه نيست! حالا خوبه؟ حالا رحم مي كني؟....چيز زيادي نمي خوام! يا خودت تمومش كن يا اين قدرتو بهم بده كه تمومش كنم! باور كن اين آخرين خواستمه! خواهش مي كنم! حالا كه ديگه غرورمو هم ازم گرفتي راحت تره! تمومش كن! زود تمومش كن! التماست مي كنم....
Here I am - at the crossing of life I stand
On my own - looking down the road
Hear my cry - answer me
Still I'm searching yet the truth is unknown - though the night is cold
I walk the road alone



* يه بار مهدي بهم گفت مرد هيچ وقت نمي شكنه...ولي مهدي جان مرد هم مي شكنه! منتهي اون قدر بي صدا كه كسي نمي فهمه...و اون قدر با شدت كه ديگه نمي شه تيكه هاشو به هم چسبوند...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
* يه بار مهدي بهم گفت مرد هيچ وقت نمي شكنه...ولي مهدي جان مرد هم مي شكنه! منتهي اون قدر بي صدا كه كسي نمي فهمه...و اون قدر با شدت كه ديگه نمي شه تيكه هاشو به هم چسبوند...

دست نوشته ام رو با اجازه آقا کامران
از این قسمت دست نوشتش شروع میکنم
خیلی قشنگ گفتی مخصوصا این قسمتی که قرمز کردم
آره مرد میشکنه
ولی صدای شکستن دل مرد انقدر زیاده که گوش عادی صداشو نمیشنوه
خیلی وقته شکستم
تو زندگیم ، تو آینده ام ، تو دلم ...
سکوت کردم که شاید کسی صدای منو بشنوه ولی دریغ از یک نفر....
دلم میخواست یکی بیاد بگه ... تو چته چرا اینجوری شدی
همه رفتن ، همه رفتن دنبال زندگی خودشونو منو تنها گذاشتن
بازم میرم سراغ دست نوشته ای خودم
دلم میخواد خودم باشم
چقدر بده وقتی یه کاری انجام بدی و بگن این همونه که باباش معلمه
یا مثلا یه درسی رو ضعیف باشی بگن آبروی باباتو بردی
یا مثلا دوست داشته باشی بری یه رشته ای درس بخونی بگن اون رشته واسه شاگرد تنبلاست
زندگی من همینه
اینکه واسه یکی دیگه زندگی کنم
میخواااااااااااااااام آزاد باشم
میخواااااااااااااااام خودم باشم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی وقته که دیگه هیچی ننوشتم ...... اما الان دوباره هوس نوشتن کردم ....
نوشتن همیشه خوبه .... آدم و سبک می کنه ....

خدای مهربونم: مخاطب اکثر نوشته هام تویی ..... تو تنها کسی هستی که شنونده درددل های منی ...... تنها کسی که باهاش راحت حرف می زنم ......
می بینی خیلی وقته تو زمینت تنها شدم ........ خیلی تنها .........

عزیزم : می خوام تو نوشته هام بیشتر از تو بنویسم .... تو که همه چیزم از توست
تو که مهربونی ..... بزرگی و بخشنده ای ......

دوستت دارم اما نمی دونم تونستم بهت ثابت کنم یا نه .................
می دونم جوابش نه است ........ من اون بنده ای نبودم که تو می خواستی .... خوب نیستم ....... نشدم اون اشرف مخلوقاتی که موقع خلقش به فرشته هات نشونم دادی و گفتی این اشرف موجودات روی زمینم میشه ........
من و ببخش............................................................................

به خاطر خوبی های خودت من و ببخش . می دونم ... می دونم که آنقدر بخشیدی که شاید خسته شدی ..... از من و همه بنده هایی که فقط بلدیم حرف بزنیم .... که فقط بلدیم شعار بدیم ...... که فقط بلدیم بد باشیم ............

خدای عزیزم : تو خوبی .... مهربونی و بهترینی .از بنده های خوبت نبودم اما سعی کردم هیچ وقت فراموشت نکنم ...... وای به روزگارم اگه تو رو فراموش کنم ...... همیشه دستت رو بالای سرم نگه دار ...... مراقبم باش .......
من بدون تو هیچم .............................

عزیزترینم : بدون خیلی دوستت دارم ...........................


بنده گنه کارت ............:gol:

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام باز دلم شکست مثل همیشه بی صدا و ارام چقدر سخت است زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که باورهایش را در قلبش مرده میابد .
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه به خالق عزیزم

نامه به خالق عزیزم

سلام خدمت خالق عزيز و مهربانم :

عزیزترینم و بهترینم تصمیم دارم سعی کنم اونی بشم که تو می خواهی .
مهربان و خوب باشم . شاید یک روز شوم از آن بنده هایی که نه به حکم بنده بودنشان دوستشان داری بلکه از آنها راضی هم هستی و حتی دلتنگشان میشوی ......

خالق عزیزم : همیشه حرف زدن با تو مرا آرام میکند . آرام آرام . سبک میشوم چون مطمئنم تو از راز ها و درد دل های درونم من باخبری و به حرف هایم دقیق گوش میدهی .........
گوش دادن هنر بزرگی است که تو خیلی خوب خیلی فراتر از خیلی خوب این هنر را داری چون تو کاملی و تنها تو لیاقت شنیدن حرف ها و درد دل هایم راداری .....

من و ببخش . ببخش که بنده خوبی نبودم ....
ببخش که بندگی نکردم ..... ببخش اگر پشیمانت کردم ......... ببخش ............

بعضی روزها با خودم میگفتم زندگی پوچ و بی معنی است و حتی میگفتم کاش نبودم اما .... حالا میدونم و باور دارم پوچ نیست .
تو هیچ چیز پوچی نیافریدی... هیچ چیز ....
پوچی در نعمت های تو معنا ندار د و زندگی هم یک نعمته .......
خالق زیبای من سازننده پوچی نیست .....

تو انسان را افریدی و به او زندگی بخشیدی تا به کمال الهی برسد .
می دانم . می دانم که گاهی از خلق این موجود پشیمان میشوی ..... اما حالا مطمئنم که زندگی پوچ نیست و اگر من خسته میشوم حتما اشکال از منه ....

باید قشنگ زندگی کنیم .... و قدر این نعمت رو بدونیم .... اون قدر قشنگ که وقته رفتن حسرت نخوریم ....آسوده بخوابیم ......کار نکرده ای نداشته باشیم ....
با خیال راحت بیایم پیشت ...........

خدا جونم : تو خیلی صبوری ما ادما فقط بلدیم گله کنیم ...... هیچ وقت تو خوشیا نیومدیم بگیم خداجونم شکرت ...... همش نالیدیم .... همش گله کردیم ....
بلد نیستیم به خاطر مهربونیات و همه نعمتات ازت تشکر کینم ..... ما رو ببخش ....
زبانمون و دلمون و توانا کن تا قدر شناس باشیم ........

خدایا : تا زنده ام کمک کن زندگی کنم ..........................

خیلی دوستت دارم .....:gol:

بنده قدر نشناست ......:gol:
 

الهام مجهول

عضو جدید
برای یه پروانه دلتنگ

نمی دونم چم شده
حالم خوبه
شاد تر از همیشه
زیر بارون
تنها
خیس خیس شدم
نگو که دیوانه ای(_دیوانگی هم عالمی داره )
سرما هم خوردم
اشکالی نداره
یه چیزی می خواستم بهت بگم
من به هیج کدوم از قول های خودم عمل نکردم
من
فقط و فقط بهت قول دادم
از اینکه هر بار می گی قولت که یادت نرفته
حالم از خودم و تو بهم می خوره
من هستم
برای بودم
احتیاج دارم که بمانم
من و تو دنیا رو از دو دریچه متفاوت نگاه می کنیم دلیلی نداره
به هم راه و روش یاد بدیم
دنیای من خلاصه شده در دیگران در فعالیت در بودن و هستی دادن
و لی تو خلاصه کار و خونتونی
البته به قول خودت
پس بی خیال نصیحت
بهت می گم
الان که نیستم چون سرم شلوغه ولی بهر حال

بی خیال ما جوجو
ما ادم بشو نیستیم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز تو دانشگاه برف ميومد! شانس آوردم با خودم لباس گرم برده بودم...ولي موضوع اين نيست...كلا برف...همين برف كوفتي....برفي عاشقش بودم... همون برفي كه اون روز تو ميدون ونك روش راه رفتيم...همون برفي كه داشتي روش ليز مي خوردي...همون برفي كه از گرماي شرم ِ مسخره من داشت زير پاهام آب مي شد...برفي كه همه اش مي گفتي الانه كه ليز بخوري...همه اش منو چسبيده بودي كه نخوري زمين...برام بامزه بود! مثل اينه كه آدم خودشو به يه پل معلق بند كنه...
نمي دونم اگه مي خوردي زمين چي ميشد...چي بود كه انقدر از زمين خوردن مي ترسيدي...
ولي در هر حال نيفتادي...نه! تو نيفتادي! ولي من پهن شدم رو زمين و تو خنديدي! خب آره!‌منم خنديدم! خنده دار هم بود! اين كه خنده دار بود يا نه زياد مهم نيست...مهم همون خنده بود! مهم پژواك دونه به دونه اصواتي بود كه از حنجره ات متصاعد مي شد! وقتي خوب فكر مي كنم حتي مي تونم نتشون رو هم بنويسم! و چه سمفوني قشنگي....
محمد مي گه خل ام! ديوونه شدم! نه! قبول ندارم! ديوونه نشدم! ديوونه بودم! حالا يه كم بيشتر يا كمتر چه فرقي مي كنه؟ مهم اون سمفونيه!‌دلم تنگ شده واسه اون نت هاي قه قهه! واسه اون خنده اي كهدرياچه قو چايكوفسكي رو به يادم ميآره! و حالا هر باز كه برف مياد، وقتي حواس كسي بهم نيست، خودمو مي زنم زمين....به اين اميد كه باز هم بخندي....
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیر خوابیدم... ساعت سه صبح و یه روز پر از درسای مختلف!
ساعت 5 بعد از ظهر را میوفتم برم داخل شهر...

تاکسی... یه پیکان قدیمی... بی اختیار میدوم طرفش...

می خوام بگم «چار را دانشکده؟!» که صدام در نمیاد.. آخه مسیر دیگه ای وجود نداره!
ماشین را میوفته و من کنار شیشه به درختا نگا می کنم که دونه دونه دارن رد میشن..

- پیاده میشم!

ماشین نگه میداره و یکی از مسافرا پیاده میشه... جای منم تو تاکسی عوض میشه! حالا وسط نشستم!

قیافه راننده از تو آینه پیداس... یه پسر نسبتا جوون...
یه چندتا دختر جلف کنار خیابون پیدا میشن... بی اختیار زل می زنم به چهره راننده تا عکس العملشو ببینم...
جالبه سرشو میگیره سمته دیگه... تعجب کردم!

- آقا مرسی!
پسر بچه ای که جلو نشسته بود پیاده میشه... پولو میده و سریع دور میشه...
راننده پولو میگیره یه نگاهی بهش میندازه... پول کهنس و پاره! زیاد راضی نیس... چند بار براندازش می کنه... نمی دونم چی فک میکنه...
حرکت می کنه...
تقریبا بهش خیره شدم... تو فکره... قیافه واقعا مردونه ای داره... متانت خاصی تو چهرشه...
میرسیم...

نوترین پولی که دارمو از کیف جیبیم در میارم...

-قربان بفرمایین...
قبل از اینکه عکس العملشو ببینم پیاده میشم و میرم...

هوا سرده... سرم و میندازم پایین... به خیلی چیزا باید فک کنم...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم می خواست دستام پر از پول بود،نه مال خودم،نه.من نیاز به خریدن چیزای تازه واسه خودم ندارم.اینجا هوا بد جوری سرده.دستا همه رفته تو پالتو.کسی به فکر اشک سرما نیست.
دلم می خواست من می تونستم چشمای قشنگ دخترای همسایه رو سیر کنم.دلم می خواد پسر همسایه وقتی میره مدرسه جای کفشای لاستیکی یه کفش واقعی بپوشه.دلم می خواست وقتی همسایه دیگم داره بیستمین کیف امسال رو می خره بهش درک انسان بودن هدیه کنم.دلم می خواد اونم وقتی بچه ای فقر رو می بینه اخم نکنه.دلم نمی خواد همکلاسی من اینقدر دچار فقر بشه که شادی رو همیشه بذاره واسه بعد...
اینجا هوا بدجوری سرده.
چرا داریم از هم دور می شیم؟!
مگه ما یه روزی قبل از اینکه بیام اینجا،تو اون دنیا همه مثل هم نبودیم؟
چقدر اینجا سرده.چقدر مهربونی کمه.آی آدمای خوشبخت شهر من!ببین یکی داره به جرم نداشتن،طناب دار به گردنش می زنه.
آی مردم شهر،دیر رسیدید،مرتضی قبل از رسیدن شما،خودشو دار زد،اونم تو سکوت نگاه وحشتناک حوریه.
کجایید؟
دارم براتون قصه می گم.باور کنید عین حقیقته.وقتی تو خونه،شما پول رو با پارو بالا می زنید چرا کسی دلش به حال مرتضی نسوخت؟
چرا مریم می تونه روزی یه لباس داشته باشه،باباش واسه کادوی عروسیش بهش خونه بده اما دوست من فاطمه باید تو آتیش بسوزه؟
آی چقدر اینجا سرده...اشک من یخ زده....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شادی های کوچک را دوست دارم؛ قلبم می داند که چگونه از آنها لبریز شود و تار و پود وجودم را شاد کند…
اما لحظه های شکوهمند را تاب نمی آورد؛ شادی، غم، اشتیاق، بی تابی، بی قراری، بیم و امید، همه یک جا به قلبم هجوم می آورند و گیج و سرگشته رهایم می کنند…
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می نویسم تا روایت کنم، خودم را؛ غم ها، شادی ها، روزمرگی ها، دلبستگی ها، ترس ها و امیدهایم را…
می نویسم تا روایت کنم، اطرافیانم را؛ کوچک و بزرگ، دور و نزدیک…
می نویسم تا بر سرنوشتم حکومت کنم، بسازم آنچه می خواهم و محو سازم هر آنچه بر نمی تابم…
می نویسم تا جهان هر آنچه
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس مرا نفهمید و هیچ کس با من نبود
نه تو که از همه به من نزدیکتری و نه آن همسایه ی گاه و بی گاه تنهاییم
وچه عجیب است که همه فکر می کنند تو را می شناسند
اما سخت در اشتباهند
ان ها فقط مرا انگونه که خواستند ساختند...
و من به همان سان شدم...تا بفهممشان..تا گاه درکشان کنم
و چقدر سخت است تظاهر به انچه نیستی...به انچه نبودی
گاه فکر می کنم هیچ کس,هیچ کس را نمی فهمد....!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
هیچ کس مرا نفهمید و هیچ کس با من نبود
نه تو که از همه به من نزدیکتری و نه آن همسایه ی گاه و بی گاه تنهاییم
وچه عجیب است که همه فکر می کنند تو را می شناسند
اما سخت در اشتباهند
ان ها فقط مرا انگونه که خواستند ساختند...
و من به همان سان شدم...تا بفهممشان..تا گاه درکشان کنم
و چقدر سخت است تظاهر به انچه نیستی...به انچه نبودی
گاه فکر می کنم هیچ کس,هیچ کس را نمی فهمد....!!
مر30
واقعا خیلی قشنگ بود چون حرف دل منم بود
ممنون
 
  • Like
واکنش ها: cute

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تنها قدم می زنم پارک و مسجدو مجتمع ها و همه و همه چیزو همه جا رو زیر پا می ذارم.چقدر پام درد می کنه و خسته ست.اما دیدن فضای به این قشنگی ترغیبم می کنه که بازم بیشتر و بیشتر قدم بزنم.گفتم فضای زیبا.آخ که دلم لک زده واسه یکم قدم زدن توی این هوا با یه دل خوش.حتی ۱ ثانیه همون ۱ ثانیه معروف که خاضرم زندگیمو براش بدم.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]راه می رم و با خودم حرف می زنم چقدر خل و ضع شدم.می خندم ..گریه می کنم....بی تفاوت می شم....همش عرض ۱ ثانیه.........[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]صدای خنده بچه ها می یاد.گل کوچیک بازی می کنن.سرمو می چرخونم و واسه یه لحظه زندگی رو می بینم.یه عده پیر مرد که گوشه گوشه پارک نشستن و حرف می زنن.بچه هایی که بازی می کنن.دلشون خوشه ها....!!![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اما من ..اما واسه من......[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اونا می خندن..مهم نیست.....[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حرف می زنن ...مهم نیست.....[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مهم نیست...مهم نیست...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هیچی دیگه برام مهم نیست.......[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دیگه هیچ صدایی نمی شنوم!انگار گوشام گرفته گرفته ست.فقط صدای ضجه می یاد.صدای گریه می یاد.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چقدرم آشناست!!.....[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این منم![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]منم که دارم از درون گریه می کنم![/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم زیر بارون بدوم ولی نمیتونم چون مسخرم میکنن.
دوست دارم بدون کاپشن و چتر زیر بارون قدم بزنم ولی نمیتونم چون مسخرم میکنن.

دوست دارم زیر بارون بخوابم و داد بزنم ولی نمیتونم چون مسخرم میکنن.

دوست دارم اونجوری که دوست دارم زندگی کنم ولی نمیتونم، اینبار کسی مسخرم نمیکنه، اینبار این حق رو بهم میدن. اما زندگی کردن بدون خوابیدن زیر بارون چه ارزشی داره؟ من این زندگی رو نمیخوام.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نگرانم! نه! نگو تو كه هميشه نگراني! نگو بار اولت كه نيست...نه! ولي كاش هميني كه تو مي گي باشه! كاش مثل هميشه زده باشه به سر لعنتيم...كاش بازم اشتباه كرده باشم...نه! بايد اشتباه كرده باشم....اگه اشتباه نكرده باشم چي؟... ديگه اين يكيو نمي تونم تحمل كنم! مي دوني كه نمي تونم! اين ديگه بيش از حده! بيشتر از ظرفيت لعنتيمه! به خدايي كه مي پرستي بيش از اين مي تركم!نمي دونم...اميدوارم اشتباه كنم! لعنتي! نشد يه هفته يه بدبختي گريبان اين يقه صاحب مرده ما نشه....تف به اين دنيا!
وقتي يه چيزي رو داريم قدرشو نمي دونيم...نه! اينجا برنامه اخلاق و خانواده نيست! منم مجري برنامه نيستم كه بخوام پند اخلاقي برنامه رو بهتون بدم! ولي... لعنتي! خدايا! مي خواي چي كار كنم؟ باز بيوفتم به پات؟ همون دفعه قبل بسّت نبود؟؟ نمي فهمم! چرا فقط من؟؟ ديگه تحمل آدم هم حدي داره به خدا! باور كن اين يكي از سرم هم زياده! نمي دونم مي دوني داري چي كار باهام مي كني؟ ولي اين رسمش نيست! باور كن نيست! اين رسم خدايي نيست....
فقط بزار اين هم بگذره! بزار به خوبي بگذره! بقيه اش ديگه مهم نيست...فقط بگذرونش...خواهش مي كنم....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشکاي روز تنهايي... امشب چرابايد بياد؟
گريم چرا داره مياد ؟... مگه کي برد منو زياد؟
دوباره سلام....
هي روزگار چي بگم بهت که يه روز خوبي يه روز بد ...يه روز شيريني و يه روز تلخ...
يه روزپراز خنده و شورو حالي ,يه روز انقده دلگيري که جز گريه کاري نميتونيم بکنيم...!!

ولي بازم شکر ,شکر ت اي خدا ...بازم راضي هستيم ..
نمي دونين چه حالي دارم ...انقد اينروزا بي حالم که اصلا حالو حوصله ي آپ کردن رو نداشتم ولي خوب امروز اومدم تا با حرف زدن يه خورده خودمو خالي کنم ...!!!
ولي حالا که اومدما نمي دونم چرا حرفم نمياد...
اينم شانس ما..!!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب شب وحشتناکی ست مثل اینکه پروانه نیم سوخته ای را به هوای سوختن بسیار از گرد شمع برانند تا خال های رنگی پروانه تازه نفس دومی را به رخ بالهای آتیش گرفته او بکشند قشنگ است؟
زیباست مثل همه کارهایت!!!!!!!!!!!!! زیباست……..
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب خيلي دلم گرفته ...انقده که نگو ...تو دلم انگار يه چيزي سنگيني ميکنه ...يه چيزي سنگين ,خيلي سنگين ...اونقدري که نفس کشيدنمو سخت کنه


نميدونم تاحالا اينجوري شدين يا نه. ولي من امروز بدجوري بي حالم ,دستم به هيچ کاري نميره,يه احساس غريبي دارم ,يه جور احساس پشيموني,احساسي که فکر کني همه ي فرصتهاي زندگيتو از دست دادي و ديگه جاي جبراني نمونده واست...

واي امشب خيلي حرف دارم ...

دوس دارم تا آخر باهام بموني ...تاحالا اينقدر احساس ضغف نداشتم...انگار همه ي دنيا يه جا سرم خراب شده باشه ...قلبم تند تند ميزنه ,هنوز اون سنگيني رو دلمه...

امشب خيلي شب شلوغ پلوغي بود .

شلوغ پلوغ از اين نظر که احساسم همش در حال تحول و دگرگوني بود...

تو اين حالت هي شعر ميگفتم اما نصفه نيمه ,تا ميومدم يک شعرو کامل کنم باز حالم عوض ميشدو يه شعر ديگه و....
 
بالا