دست‌نوشته‌ها

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
هر جا که میروم دم زخدحافظی است
هر کسی را میبینم ، معشوقه خود را در آغوش گرفته و از او خداحافظی میکند.
میروم
میروم برای مدتی
نمیدانم به کجا و چرا
میروم تا نباشم
اما میدانم
میدانم که دوباره باز میگردم
اما چه بازگشتنی
وقتی
وقتی اون نباشد ماندن برایم معنی ندارد
 

h-masoumi

عضو جدید
شبي سرد است و من تنها
به كنجي خلوت و تاريك
به دور از چشم انسانهاي مست از خواب
پريشان و خمش بنشسته ام اما
دلم فرياد ها دارد
چراغ ماه مي سوزد ولي
ابري كشيده پردهاي بين ما
و من ديوانه وار اكنون
نگاه خسته ام با تو شخن از دردميگويد
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم عجیب گرفته ..... البته عجیب که نه ..... این دلگیری عادتش شده .....
میان جمعی و تنهایی ..... شدم مهره اضافی میان همه جمع ها
تو جمع همه احساس تنهایی میکنم و عاشق خلوت شدم .... عاشق تنهایی های خودم......................
و خسته از این اجبار بودن وقتی خواستنی نیست .......

کاش ازم راضی میشدی کاش ............
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خسته ، خسته ام
کوله بار خسته گیم را روی زمین میگذارمو به درختی تکیه میزنم
و نگاهم را به عابرین می اندازم که در جلوی چشمم چون دکمه های مشکی ارگ هستند
و روزگار دکمه های سفیدش
به خودم میگویم برای نواختن آهنگ زیبا به هر دوی انها نیاز است .
عابرینی که یکی خنده بر لب داردو صدای خوشیو دیگری غمی در دل دارد و صدای غم
یکی دیگر غمی داردو میخندد و آن یکی ....
عجب دنیایی است
عجب
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گریه هایم امونم رو نمیده
چه روزایی
هر لحظه اش خاطره است واسم
هر لحظه اش شبی است پر از گریه
چقدر قشنگه
خاطراتو گریه هاش تموم نشده که بازم ، که بازهم غم و دردی جدید
نمیدونم
نمیدونم
تا کی
تا کی اینجور غم روی غم میشینه
تا کی اشکام تنها همدم میشه
وقتی که اشکام تموم بشه
اون وقت
اون وقت چی
اون وقت چی کار کنم ای خدا
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تو مینویسم

به پاس فکرهائی که تا به حال به حرفهایی در پاس این سادگی کردی

برای توئی که شاید با عشق به قلب من باز گردی
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
زمستان امد کوچه پر برف شد
سکوت،سرما،و وحشت
حدیث کوچه ای بن بست شد
زمین به ویرانی خورشید خندید
اسمان با زمین هم دست شد
....
متوجه زمزه هاش شدم کنار دستم منتظر اتوبوس بود از شعری که میخواند معلوم بود دلش خیلی گرفته هر چی فکر کردم نفهمیدم این شعر کیه حس کنجکاوی باعث شد اسم شاعر رو بپرسم .گفتم:ببخشید میشه اسم شاعر این شعر رو به من بگید.عینکش رو جابجا کرد گفت:خودم، خودم که سالهاست منتظر امدن خورشید هستم سه سال برای چاپ کتابم به هر دری زدم ولی هر بار نشد حالا به من گفتند که خانم شعر های شما مضمون سیاسی دارن بعد از سه سال دویدن،منم گفتم حا لا میخواهی چیکار کنید ،گفت :در غم ما شریک می شود انکس که دستش به اسمان رسد ناگهان فریاد میزندکه خورشید منم من .هیچی زمستان هم تمام میشه من یک زنم وعادت کردم که توی این کشور ازادی معنی خاصی داره. اتوبوس امد بعدبه من گفت با شعر هام گوری درست میکنم وبرای خدا و فرشته هاش شعر میخونم .گفت: اسمت چیه ؟گفتم فرشته.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز رفتم كليسا. كليساي "ويلا". سر پل كريمخان... كلي باهات حرف زدم...بازم التماست كردم...نمي دونم! شايد اينم يه تكاپوي تهي باشه... ولي، بهت گفتم. حوصله كلك سوار كردن ندارم. اين هم بگذره همون آدم سابق مي مونم! اين نيست كه يهو بشم مخلص و چاكرت...ولي بهت گفتم...نمي دونم شنيدي يا نه...
چشمام بسته است! فضاي آرامش بخش كليسا تمام وجودمو مي گيره. حس مي كنم سهراب داره نگام مي كنه...نمي دونم...مي خواستم بزنم زير گريه...مي خواستم عربده بزنم! ولي حال هيچ كدومشونو نداشتم...چشمامو باز مي كنم. نگام ميوفته به نقاشي مريم و بچه توي بقلش. مريم نگام مي كنه، پسرش هم همينطور...با لبخند...نمي دونم، شايد هم پوزخند!

ابراهيم رها توي گواهي فوتش ( نوشته خداحافظيش از دنياي مطبوعات) نوشته بود:
«این روزها داشتم در جایی دعا می کردم، یکی پرسید: مرادت را گرفتی؟ گفتم: مرادمم گرفتن! خدا مرادتان را بدهد، حواله تان به مراد برقی!»
كم كم دارم مي فهمم منظورش چي بود...

خسته ام...نگران نباشين! چيز خاصي نيست...فقط خوابم مياد، همين.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چند روز دیگر زنده نخواهم ماند... یک روزش را می سپارم به باد، یک روزش را در کنار دریا به تلاطم موج ها می نگرم، یک روزش را به گلستان می روم ، یک روز را...
چند روز ديگر بيشتر زنده نخواهيم ماند...
چند روز ديگر بيشتر نخواهيم خنديد...
چند روز ديگر بيشتر گريه نخواهيم كرد...

چند دقيقه...چند روز...چند ماه...چند سال...

و ذهن من پر است از اين چند ها...نمي دانم...نمي دانم چند تا خواهد بود...نمي دانم چند بار خواهد بود...ولي اين را مي دانم! مي دانم كه دنيا جاي مزخرفي است، اما ارزش جنگيدن را دارد. من با بخش اول موافقم...ولي هميشه بخش دوم را هم براي خودم تكرار مي كنم...

به ياد داشته باشيم كه سيزيف چه كرد...به ياد داشته باشيم كه يوزف ك چگونه ماند و به ياد داشته باشيم كه مورسو كشت، چون كه مي خواست بجنگد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي بعد از سه سال با برادر بزرگم حرف زدم، كتابي را به من هديه داد. روي صفحه اول اين كتاب با دست خط خرچنگ قورباغه اش نوشته بود:

تولد،زندگي،مرگ
اولي و آخري دست طبيعت است و در اين ميان زندگي ارزش مبارزه را دارد.

و حالا، من اين جمله را به تو هديه مي كنم! :gol:


خسته ام... خسته ام...
به حد مرگ خسته ام... خسته ام از همه چیزهایی که هست، خسته ام از همه چیزهایی که نیست. خسته ام... از دست خودم... از سکوت... از اسم آدم خسته ام... از غم مخور هم خسته ام... خسته...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خسته ام... خسته ام...
به حد مرگ خسته ام... خسته ام از همه چیزهایی که هست، خسته ام از همه چیزهایی که نیست. خسته ام... از دست خودم... از سکوت... از اسم آدم خسته ام... از غم مخور هم خسته ام... خسته...
طبيبان را ز بالينم برانيد!
مرا از دست اينان وا رهانيد!
به گوشم، جاي اين ايات افسوس،
سرود زندگاني را بخوانيد!
.
.
.
هنوزم،چشم ِ دل، دنبال فرداست.
هنوزم سينه لبريز از تمناست
هنوز اين جان بر لب مانده ام را
در اين بي آرزويي آروزهاست.
اگر،هستي زند هر لحظه تيرم
و گر-از عرش- برخيزد صفيرم
دل از اين عمر شيرين بر نگيرم
به اين زودي ،نمي خواهم بميرم!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر غمگینم ........
ظاهرا نه ....... اما دلم ...... در اوج جووونی پیر شده ........
انگار انبوه غم داره ........
خدایا دلم تنگه برای همه چیز حتی خودت ........
حس میکنم دارم گمت میکنه ....... نزار نزار این اتفاق بیافته ....

چقدر دلم تنگه برای دیروز ها .......
برای بودن هایی که دیگر نیست ........
برای عزیزی که نیست ........ حتی امکان امدن ندارد
و من هر لحظه دلم برایش تنگ میشود باید زل بزنم به عکسش روی میزم ....
خستهام از این زل زدن ها .....
خودش را میخواهم ........ دوست دارم حتی میشد لحظه ای ببینمش ثانیه ای
افسوس که تنها حسرت برایم مانده ........................

و دل تنگم برا او که هست اما نیست .........
و دل تنگن برا روز های مثل این ما ه ها ولی در سال گذشته ............

واییییییییی چقدر حسرت ..........
چقدر تنهایییییی ...........
چقدر دل تنگییییی..............
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
میشود باور کن میشود....
کمتر از جوجه زاغی نیستیم بیا پرواز را سرمشق دل کنیم
بیا به دریا برسیم خوشی را از دریا وام بگیریم همیشه عقل عاقل نیست شاید بال گشودیم و نعره عشق و آزادی سردادیم حذر نکن یقین دان به عدم خواهیم رسیم پرواز را آرزو کن محبوب من...
 

جابر مهدی نیا

عضو جدید
حرف دل

حرف دل

نصیب من از عشق جز یک کتابچه شعر از دلم نبود که تو این مدت عاشقی نصیبم


و پر از درد و زلت که نیروی جوانی منو از من گرفت من حق خودمو از این دنیا می گیرم


حتی به زور حتی اگه جوونیمم بره به گور ؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دوباره غم
دوباره تنهایی
ولی این بار با یه تفاوت خیلی بزرگ
این بار دیگه تنهایی تنها نیست چون یادش تو دلمه
ببارید
ببارید چشمهای من
اشک های من جاری شوید
و سیلابی راه بیندازید و همه چیز را ویران کنید
کلبه دلم را اندو گرفته است
بر سر در کلبه ام
زنگ سکوت را گذاشته ام
اما
غم با تو هستم
دلم برایت تنگ شده بود
تنگه تنگ
خوش آمدی
خوش آمدی دوباره به دل تنهای من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز فرصت داریم بیم نرسیدن تو را نابود خواهد کرد امید دم را باز دم میکند خیز بردار به کویری عزیمت کنیم و در بزم ستارگان جرعه جرعه شادی بنوشیم.....
اما میگویند حق نداری از جاذبه بالاتر پرگشایی.......
حق یعنی حدود قانونی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چه سخته
واقعا چه سخته
اون چیزی که تو دلت هستو نتونی به زبون بیاری
یعنی میتونی ولی نخوای
نخوای حرف بزنی
تا بخوای حرف دلتو بزنی انگاری یکی زیپ دهنتو میبندو نمیذاره حرف بزنی
واقعا سخته
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز داشتم فکر می کردم بد نیست متنی را برای سنگ قبرم به سلیقه خودم انتخاب کنم. خیلی فکر کردم. یاد این شعر از لورکا افتادم...
برو ایگناسیو
به هیابانگ شورانگیز غم مخور
بخسب ، پرواز کن ، بیارام
دریا نیز می میرد.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا خستگی امانی برام نذاشته .....
به دنبال گریز از خودم میام اینجا ولی میدونم که گریزی نیست
از خودم و خاطراتی که تنهام نمیزاره .....
خدایا مثل دیروز بود ..... ولی یک سال پیش ....
از تیر هم میترسم .... خاطراتش خوبه ولی از اینکه بی او از هجوم روزها و ماه ها باید بگذرم و دل خوش بشم به خاطراتی که باید همه عمر با اون ها زندگی کنم......
اصلا از همه روزها و یاداوری خاطرات میترسم ....
سخته و و فقط تو میدونی چقدر سخته ....

دل تنگم و خسته ....
نجاتم بده
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز داشتم فکر می کردم بد نیست متنی را برای سنگ قبرم به سلیقه خودم انتخاب کنم. خیلی فکر کردم. یاد این شعر از لورکا افتادم...
برو ایگناسیو
به هیابانگ شورانگیز غم مخور
بخسب ، پرواز کن ، بیارام
دریا نیز می میرد.
سنانكور در جايي گفت: « انسان مردني است.بلي،ممكن است.اما بميريم و مقاومت كنيم و اگر مقدر ما نيستي است كاري كنيم تا نشان دهيم كه اين بي عدالتي است.»

اگه مي خواي چيزي بنويس همينو بنويس!
 

shanli

مدیر بازنشسته
نمیدونم چرا با روزهای چهار شنبه اینقدر احساس صمیمیت میکنم!! کلا" خیلی از این چهار شنبه خوشم میاد! شاید چون به خاطر اینه که از 7 صبح تا 7 شب کلاس ِ طرح دارم! یا شاید به خاطر اینه که استادش بی نظیره و تو سختگیری ِمفرط مشهور و هر ده ثانیه یکبار یکی رو به درک واصل میکنه! یا شایدم به خاطر اینه که من سر کلاسش به طرز عجیبی هنگ میکنم طوری که وقتی بهم میگه پله ی این طبقه کجاست میگم کنار آتلیه! میگه خب آتلیه اش کو؟ میگم آتلیه نذاشتم!!! روحیه میگیرم وقتی میبینم استادم میگه "Others 2" به دلیل جابه جایی آسان و راحت ارواح، قراره تو ساختمون ایشون (یعنی من) فیلم برداری شه!!... جذابیت چهار شنبه زمانی به اوج خودش میرسه که هفته ی قبلش قرار میشه کلاس از ساعت یک بعد از ظهر برگزار شه و تو با این خیال، شب رو دیر میخوابی بعد یهو ساعت 6 صبح بهت زنگ میزنن که به خاطر پرواز استاد، کلاس سر ساعت همیشگیش برگزار میشه پاشو بیا!!


خلاصه لذتی داره که زبانم از بیانش قاصره و من اندر کف این لذتم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نشستم امروز عكساي دبيرستان رو نگاه كردم. سفر مشهد تو پيش دانشگاهي!...ياد كوپه قطار. ياد اعتقاداتم...ياد چيزايي كه تو حرم خواستم... اينكه به چند تاش رسيدم....لعنتي! بازم نوستالژي!
بعد رفتم سراغ دفترم. قبلنا توش انگليسي مي نوشتم. حس بهتري داشت. حداقل گاهي اينجوري فكر مي كنم. يه صفحه رو الابختكي باز مي كنم:
12/28 سه شنبه

يادم اومد. مال چهارشنبه سوري سال پيش بود. با محمد رفته بوديم بيرون...وسط دفتر بزرگ با خط خرچنگ قورباغه نوشته بودم :‌

I hate myself

*******************************

يه كم رفتم جلوتر. رسيدم به اولين داستاني كه نوشته بودم....

«
پيرمرد نگهبان خميازه اي كشيد،‌دست برد موهاي سياه و زبر روي سينه اش را خاراند و با بي حوصلگي نگاهي به پسرك انداخت و با دست اشاره كرد كه مي تواند برود...»

چند خط پايين تر با روان نويس، دست خطي كاملا متفاوت، نوشته بودم:
"هيچ وقت نتونستم تمومش كنم!"
درست مثل كافكا....
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز کلی گریه کردم.خدا جون دیدی که؟
چقدر دلم برای عموم تنگ شده.اون رو تخت بیمارستان داری لحظه هاشو با اشک سپری می کنه و من ...
و من دارم به وحشت نارسیده ای میرسم که وجودمو داره نابود می کنه.عموی من چقدر سخته.تا دیروز تو توی ذهنم همون آدمی بودی که به همه چیز حتی غمهاش می خندید ولی امروز فهمیدم تو داری کم کم از پیش ما میری.عموی گلم هنوز خیلی زوده پر بکشی.جوونیت تازه از راه رسیده.اشک نریز.میدونی چقدر بابا امروز گریه کرد؟چقدر من شکستم وقتی فهمیدم تو،تو تنهاییت گریه کردی.عموی من همین چند وقت پیش کسی خواب منو دید.تعبیرش این بود حاجتم برآورده می شه.عمو حاجت من شفای توئه.عمو خدا بزرگه.
میرم تموم آدمای پاک رو صدا می زنم که دعات کنند.برای گنجشکها هر روز دون میریزم به نیت شفات.عموی من خدا هست هنوز.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا خسته ام .... و تنها تو میدونی چقدر .....
خیلی دلم پره .... ظهر ها برای استراحت لالاییم اشکامه و شب ها هم .....
خدایا حس میکنم دارم تموم میشم ....
عین یه کاغذ که میسوزه و رفته رفته کوچیک میشه ....

خدایا خدایا خدایا ..........
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خدایا خسته ام .... و تنها تو میدونی چقدر .....
خیلی دلم پره .... ظهر ها برای استراحت لالاییم اشکامه و شب ها هم .....
خدایا حس میکنم دارم تموم میشم ....
عین یه کاغذ که میسوزه و رفته رفته کوچیک میشه ....

خدایا خدایا خدایا ..........
اشک بریز
اشک بریز
تا با اشک هایت بتوانی این روزگار را به زیر آب ببری
تا دگر این روزگار نتواند سیلی به صورت بزند
اما...
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
خدايا سلام.هواي منو مثل هميشه داشته باش.



خدایا الان که این رو می نویسم دلم خیلی گرفته ،تا کی بی عدالتی اخه خداجون من که خودم نخواستم من رو از اون بالا فرستادی پایین خدایا من چیکار کنم از این دنیا خسته شدم دوست دارم برگردم همون فرشته کوچلو باشم ولی چی کار کنم که از مرگ می ترسم دلم گرفته موندم چرا خدا حتی به من اجازه نداد که چشم های ابیم رو بیارم که اینجا حداقل طبیعت رو ببینم خسته شدم از بس همه جا رو تیره وتار دیدم بازم شکر اگه جای دوستم زهرا بودم چی می شد اخه خدا هم دست هاش رو گرفته بود وهم یکی از پاهاش بیچاره نه می تونه راه بره ونه می تونه با دست هاش کاری بکنه راستی تمام بچه های پروشگاه سلام می رسونن میگن خدایا هوای ما رو مثل همیشه داشته باش
 

شاهد

عضو جدید
hello my god

hello my god

hello
my god

i love you:gol::gol::heart:
help me please
thanks for all of things give me or not:smile:
please help to all of sick body
i love you:gol::heart:
i am a bad man but you are best:crying:
thanks a lot
 
بالا