دست‌نوشته‌ها

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب دنیایی ... همه غم دارن اون قدر که گاهی درد خودت یادت بره ...
بعضیام اون قدر گرفتارن که بقیه یادشون میره ....

چه زود همه چی خاطره میشه ... حتی زنده ها ....

دلم تنگه و تو می دونی ....
اون قدر ها که اروم نگیره تا ابد ...
یادش بخیر امتحانای ترم بهمن پارسال چی بود الان چیه .....
خرداد پارسال خصوصا 12 چه حالی داشتم الان چه حالی دارم ...
تیرش چه هوایی داشتم الان چجوریم .....

چه زود همه چی تموم میشه ....
چه زود شادی میشه غصه ....

چقدر زندگی مسخرس هیچی دووم نداره ......

و حال من دیگه هیچ وقت خوب نمیشه ..... یاد خوب بودن ها بخیر
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
انتخاب....

انتخاب....

این روزا همش دارم انتخاب میکنم...
انتخاب میکنم که امسال برم دانشگاه یا خونه بشینم!!!انتخاب میکنم که بمونم یا برم!
کلا انتخاب کردن خیلی راحت شده!!فقط دلم میسوزه وقتی یادم میاد که انتخاب واحد ندارم..
تازه!! چند روز دیگه هم باید رییس انتخاب کنم!!!
تا چند هفته ی دیگه هم همه چی معلوم میشه...

انتخاب می کنی بمیری یا زنده بمونی؟اگه تو باشی کدومو انتخاب می کنی؟خب همه ی آدما مثل هم نیستن!بعضیا دوست دارن بمونن..بعضیا دوست دارن برن...بعضیا عجله دارن که برن..بعضیا اصلا دلشون نمی خواد که برن...
تازه معلوم نیست که اصلا ببرنت یا نه!شاید همش یک شعار باشه!از همینا که همه میگن...شاید اصلا مهم نیست که انتخاب تو چیه؟؟؟این وسط!!!واقعا انتخاب من مهمه؟؟؟
ای بابا...برو کلی خوشحال باش که به تو اجازه ی انتخاب دادن...اوهوم!!!!
دیگه معلوم میشه کم کم ...
من انتخابمو کردم....
 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
"این حس خوبه!تا یه جایی...گاهی وقتا خوبه که به چیزای کوچیکو جزیی اهمیتی ندیم..اما نه همه ی چیزا..نه همه ی آدما..."
مامان خیلی نگرانه!!تلفنت تند تند زنگ میزنه!!!رد تماس...گوشیت حتی نمی لرزه..صداش که بماند!فقط نشون میده یکی داره زنگ میزنه...نشون میده یکی نگرانه!یکی نگرانته!
از بچگی متنفر بودم از این که یکیو نگران کنم...ولی نشد.انگاری همه چیز برعکس شد.صفحه پیامو باز میکنم...تنها 4 تا حرف!خ و ب م
"خب،قرار نیست همه به چیزایی که می خوان برسن!"

من هیچ وقت التماس نمی کنم.حتی نمی خوام!همینجوری خوبه!راحتم!


میدونی چرا هیچ وقت ازت متنفر نشدم؟چون هیچ وقت نتونستی منو ناراحت کنی یا حتی عصبانی...
"خب چه بهتر..دیگه باید برم.فقط یادت باشه باید گریه کنی!اینطوری منم راحت ترم....."
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يه چيزي تو سينه ام گير كرده...نمي دونم چيه..دارم خفه مي شم...شايد واسه اينه كه دارم آناتما گوش مي دم...نمي دونم.فقط مي دونم نفسم بالا نمياد...لعنتي! يه چيزي هست كه داره منو مي خوره! دارم مي پوسم از درون! درون ِ درون! دارم مي تركم...

The darkwave came again last night.
I want it all to end, I want the world to end
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يادداشت هاي دكتر جكيل - بخش نخست

يادداشت هاي دكتر جكيل - بخش نخست

جمعه-10 نوامبر
امروز باران مي باريد و من كه فراموش كرده بودم با خودم چتر ببرم كاملا خيس شدم. در آزمايشگاه همه چيز طبق روال كسالت بار خودش بود. آسمان ابري است.

سه شنبه- 15 نوامبر
هوا كماكان ابري است.منتهي ديگر چترم را فراموش نكردم.با اين حال باز هم خيس شدم. كالسكه چي احمق! طوري ي راند انگاري قرار بود حكم اعدام لويي شانزدهم را لغو كند.بايد شاكر باشم كه هنوز زنده ام.ولي حس مي كنم بايد كاري مي كردم....نمي دانم!دلم مي خواست آن مردك پست را از كالسكه پايين بكشم و درسي حسابي به او بدهم. اما اين رفتار در شان من نيست! نه! مي بايست بيشتر مراقب مي بودم،در هر حال من هم بي ملاحضه پريدم وسط خيابان!
آزمايشات مايوس كننده است.تمام موش ها تلف شدند.

پنج شنبه- 17 نوامبر
يا مريم مقدس! اشكال كار من كجاست؟چرا نتيجه اي نمي گيرم؟!...
فردا شب منزل بارون مهمان هستم. از مجالس شب نشيني معروف اوست! تمايل زيادي به رفتن ندارم منتهي مجبورم.نمي خواهم گستاخ تلقي شوم.در عين حال عده اي از دوستان همكار هم خواهند آمد.بدم نمي آيد در مورد آزمايشهايم با آنها صحبتي داشته باشم.

دوشنبه- 21 نوامبر
زندگي معجون دردناكي است كه به زور به خوردمان مي دهند و بعد انگشت در حلقمان مي كنند تا آن را قي كنيم!
رفتار همكارانم در مهماني جمعه شب روحم را رنجور كرد.آنها به ايده هايم خنديدند و مرا خرافه پرست خواندند! احمق هاي كند ذهن! چشم هاي آنها براي درك زيبايي هاي اين تحقيقات كور است.خودشان را به درجا زدن در كتاب هاي كپك زده شان خوش كرده اند!
با اين حال در ازمايش امروز اتفاق مهمي افتاد. يكي از موشها زنده ماند. گيرم كه بعد از مدتي مرد.منتهي بيشتر از بقيه زنده ماند.چيزي حدود دو ساعت. شايد همين زندگي كوتاه 2 ساعته كورسوي اميدي باشد...

چهارشنبه- 7 دسامبر
امروز هم يكي از موشها 2 ساعت بيشتر زنده ماند!

يكشنبه- 11 دسامبر
خسته ام! تمام روز را خواب بودم!

سه شنبه- 13 دسامبر
به نظر مي رسد مريم مقدس دوباره مرا مورد مرحمت خود قرار داده است. متاسفانه باز هم 2/3 موش هاي تحت آزمايش تلف شدند. ولي باقي( 4 عدد) زنده اند و من اميدوارم كه زنده بمانند.

چهارشنبه- 14 دسامبر
برف.سرما!
تشريح لاشه هاي تلف شده را آغاز كرده ام. تمامي اجساد نشانه هاي يكساني داشت. پارگي رگ هاي مغز و گشادي بيش از حد دريچه هاي قلب.

دوشنبه-19 دسامبر
مرگ و مير اين جوندگان نگون بخت كاهش يافته است. تنها سه عدد صورت گرفت كه آن هم با تاخير بود.اين نشانه خوبي است،با اينكه هنوز علت مرگ و مير آنها را درنيافته ام ولي حداقلش اين است كه كار تشييع جنازه ام كاهش يافته.

پنج شنبه- 22 دسامبر
به خانم تادسون-منشي دفترم-سپردم كه مطب را بازگشايي كند. با اينكه چيزي به كريسمس نمانده ،ولي خب اوضاع آزمايش ها به گونه است كه مي توانم مريض قبول كنم.

دوشنبه- 26 دسامبر
مطمئنم خداوند متعال امروز صبح خوشبختي بالاتر از آنچه انتظار داشتم به من عطا فرمود. پروردگارا! تو را شكر مي گويم!
آن جوندگان كوچك،همه سالم و قبراق بودند. بدون تلفات! بايد اين مرحله را سه بار ديگر تكرار كنم! و بعد به نتيجه قطعي برسم!
آه اي موش هاي تيز دندان! اي فرزندان من! شما تنها اميد من هستيد!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه خداحافظی سخته .... حتی اگه برا مدتی باشه ......
من چقدر طعم تلخ خداحافظی را چشیدم .....

برای عزیزی که رفت و ارزوی ثانیه ای دیدن دوباره اش رو یای محال زندگیم شد .....
برای او که رفت.... اما ماندگار شد در روح و ذهنم .....
و برای خودم که رفتم .....

و دلم می خواهد بروم به ناکجااباد .... خودم باشم با خدا تنهای تنها ....

وامشب می روم به قول سهراب :
باید امشب بروم ....
باید امشب چمدانی که به اندازه تنهایی من جا دارد بردارم و بروم......
به سمتی که درختان حماسی پیداست ....
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .....

نمیدونم دووم میارم یا نه ....
اما باید برم ... باید عادت کنم .... گرچه اهل عادت نیستم
ولی باید به تنهایی به تنها بودن عادت کنم ......

پس میرم ....
چمدون تنهایی هام و برداشتم .....
راستی کفش هایم کو .....

تا برگشتی دوباره ...... به خدا میسپارمت ....

التماس دعا :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ديشب، رفتم جلوي آينه، نمي دونم چرا يكي بهم خيره شده بود. يه جوري بود. اصلا اوني نبود كه فكر مي كردم... يه غريبه بود. براي يه لحظه ترسيدم. ولي بعد بهم لبخند زد....شايدم پوزخند. شروع كرديم به حرف زدن...

- خب كه چي؟
- كه چي و زهر مار!
- اين چه طرز حرف زدنه؟
- همينه كه هست!
- به درك!
- نه! به جهنم!
-گذاشتي منو سر كار؟
- يه همچين حالتي!
- چرا؟
- چون خودت خواستي.
- من هيچ وقت چيزي نخواستم!
- ...
- امتحانا كي شروع ميشه؟
- به تو ربطي نداره!
- مي دونم! ولي كنجكاوم!
- شنبه همين هفته!
- اون وقت داري اينجوري مي كني با خودت دم امتحانا؟
- چي كار كنم؟
- بمير!!!
- سعي كردم... نشد.
- چرا؟
- جراتشو ندارم!
- خيلي ترسويي!
- مي دونم!
- نمي خواي آدم شي؟
- مگه آدما چيشون از ديوونه ها جلوتره؟
- نمي دونم!
- پس؟
- اينجوري داغون مي شي. اينو مي دوني؟
- آره.
- يعني ادامه مي دي؟
- نمي دونم!...شايد بريدمش.
- چيو؟
- نخ رو...
- ... جراتشو داري؟
- نمي دونم! فعلا كه نداشتم!
- يعني چي؟
- يعني همين كه بهت گفتم!
- خيلي خري!
- آره مي دونم!
- حالا چي ميشه؟...
- چي مي خواي بشه؟
- يعني مي خواي بگي چيزي قراره بشه؟
- هر چيزي بالاخره يه روزي ميشه!
- تو هم مي شي؟
- نمي دونم! شايد...
- شايد...
خيلي با چيزي كه فكر مي كردي فرق دارم؟
- يه كم...
- يعني انتظارمو نداشتي؟
- چرا...ولي...
- ولي چي؟
- نمي خواستم قبول كنم.
- بايد قبول كني!
- حالا هر چي...
- برو ديگه!

پشتشو مي كنه بهم و راه ميوفته...داد مي زنم: مي بينمت!
مي ايسته. صداي پوزخندش مياد.آروم ميگه:‌شايد...شايد...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از فضای تاریک و تنگ می ترسم. از تنهایی می ترسم. از دور شدن و رفتن می ترسم.از هم نشینی با آن موجودات می ترسم.
فریاد می زنم:نمی خواهم... نمی خواهم... نمی خواهم...
صدایی می شنوم...« به خواست تو نیست »
با بغضی در گلومی گویم:می دانم،می دانم...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بياييد! بياييد...همه بياييد. بياييد...
بيا مادر! بيا دلبندم! بياد عزيز. بيا. به ياد عروسك بازي ات بيا. بياد عروسك بازي هايت بود كه مرا خلق كردي! پس بيا...بيا مادرم..
قدم بردار مرد! قدم بردار. پيش بيا. به پيش بيا پدر... پيش آي! منم! آني كه هميشه مي خواستي برايت آيينه اي باشم از دوران جواني خودت...بيا پدر! منم كه تو را مي خوانم!
تو بياد برادرم! پيش آي! به ياد بازي هاي توي كوچه، به ياد صلوه ظهر آفتاب تابستاني...به ياد رقص توپ پلاستيكي روي اسفالت نيمه ذوب...بيا برادر! بيا!
بياييد رفقا! بياييد! به ياد تمرين ها، سفرها، آوازهاف خنده ها، گريه ها، دردها، به ياد زندگي! به ياد زندگي آييد! به ياد نفس گرم مرگ روي گردنم! به ياد سمفوني جاري در روز خاكسپاريم! به ياد اينها بياييد...بياييد برادران...بياييد...
بياييد دست بر من و سنگواره ام بكشيد...بياييد با اشك هايتان آبم دهيد...عزيزانم! هوا سرد است. اين لحاف سنگي را رويم بكشيد... و حالا لالايي بخوان مادر...پدر!دست بر موهايم بكش..

اكنون برويد...آرام برويد..نگذاريد خواب از وجودم رخت بركند...برويد..براي ابد برويد...به آهستگي ابديت برويد...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غمگین و خسته به تقویم نگاه می کند. از آن روز تا به حال چند هفته می گذرد. با خودکاری قرمز رنگ روی تاریخ آن روز یک علامت ضربدر کشیده است.
قلبش درد می گیرد... سرش گیج می رود... سخت نفس می کشد...
آهسته کنار پنجره می رود و نفسی عمیق می کشد.
چشم هایش را می بندد. اشک می ریزد... اشک می ریزد...
آغوشی برای گریه می خواهد. می خواهد بلند گریه کند. می خواهد فریاد بزند. می خواهد حرف بزند.
ولی... به یاد می آورد که نمی تواند.
برای آرامش دیگران وعزیزانش باید سکوت کند و آرام باشد. باید به اجبار بخندد. باید طوری رفتار کند که گویا برایش سخت نیست.
آه... چقدر دردناک است...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ نیست جزء زوزه قطاری که ذهن زمان را میدرد و شتابان میرود تا مه آلود غروب اگر باران میبارد بر شیشه های قطور قطار گمان بارش رحمت حماقتی دیر پاست..اگر میپنداری از ورای شیشه های باران خورده میشود شکوه خورشید را عمیق تر فهمید سخت در اشتباهی من بارها نگرسته ام... اما نیافتم جزء غباری ساکن... گریزان میرود قطار و فقط تو به دنبال چشمه ای نو میگردی اما قطار میرود بدون اینکه تو را دریابد...
 

shanli

مدیر بازنشسته
بازی قشنگی بود.. ما با حضور پر شور خودمون در انتخابات به جهانیان نشون دادیم که انقدر از مملکتمون راضی هستیم که همگی رفتیم پای صندوق های رای و هممون هم انقدر به احمدی نژاد اعتقاد داشتیم و ایمان داشتیم که بهش رای دادیم !!!!!! فقط ۲۲ میلیون رای شهرستانی داره !!!!! این چه ملت ناراضی هستش که میره پای صندوق رای و به رئیس جمهور وقتش رای میده !!!!
اگر حداقل جمعیت هر استان رو (دقت کن میگم استان نه شهر!) یک ملیون نفر فرض کنی و نصفش..فقط نصفش یعنی پونصد هزار نفر بخواد به موسوی رای بده، کل رایی که موسوی میاره یعنی پونصد هزار ضربدر بیست و هشت،تازه میشه چهارده ملیون!!!!!!!
بازی قشنگی بود...!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ....
از الان معلومه تابستون هم نباید خیلی خوب بگذره ......
تا وقتی من و خاطره ها هستیم .... هیچی نمیگذره همه چی متوقفه ....

هرروز این روزها رو با پارسال مقایسه کردم ......
یاد خاطرات شیرینه ولی بعدش موج غمی میاد سراغت که دیوونه کنندس ...
خوب ها ماندگار نیستند البته در قلب ها جاودانه میشن .....

من دیگه فقط به خودت اعتماد دارم ..... تو تنها شنونده درد هایم هستی و غم هایی که قلبم و دارن منفجر میکنند .........
من با خاطره هام زندگی قشنگی دارم خیلی قشنگ ......

جالبه ..................................
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزا هر کی حرفی داره تا خودشو سرگرم کنه.اما من چقدر روزام سخت میگذرن.خدایا بازم ممنونم که تو اوج درد و رنجهام کمکم کردی.کمی سستم ای خدا.بذار به حساب کم ظرفیتی خودم.به حساب بزرگ نشدنم.
خدایا میدونم در برابر رنجهایی که همنوعان من دارن غم و غصه من هیچه.اما خدایا صبرم بده تا به قوانین تو احترام بذارم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیروز رودخانه طغیان کرد. دست هایش را تا زمین های دور هم رساند.
چند روز گذشته زمین از او طلب آب کرده بود و رودخانه وعده های فرداها را داده بود.
و دیروز... دیروز همان فرداهای دیروزها بود.
باران بارید. رودخانه به قولش عمل کرد!
زمین زیر دست و پایش گم شد و اکنون... زمین ناپدید شده است.
گویا با آب های طلب کرده اش آب شده است!
افسوس... زمین خبر نداشت که رودخانه و باران با هم از قدیم دوست بوده اند.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در حـجـم سـرد و تـاریـک اتـاقم مـدت هـاست که بی جان و رمق افـتاده ام.
نمـی دانم از کدامین درد سخـن گـویم؟ نمی دانم...
پـر از غمم، پـر از دردم، پـر از تنهـایی، پـر از بی کسی ام...
دلخـوشم به یک آرزوی مـحال. پـریـشـانـم...
در پشت نقـاب خـنده ام غـمـی است که هـیـچ گـاه نمی توانی سنگـینی دردش را احـساس کـنی.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا باز شب شد ای خدا ؟؟؟؟؟؟

هر شب دلم میگیره از کنار پنجره به خیابونا و آدماش نگاه میکنم نمیدونم چرا این ساعت لعنتی نمیگذره یه دقیقش یه دنیاست ، مدتها به انتظار بودم نمیدونم کی میخواد به آخر برسه شاید من نباشم میگن بعضی وقتها خدا تموم هواسشو جمع میکنه تا درست همون چیزی که دوستش داری و ازت بگیره نمیدونم هر روز بیشتر دلم میخواد گریه کنم یعنی دیگه طاقت ندارم یاد گذشته و اتفاقایی که قراره بیافته آرومم نمیذاره میترسم...
((زندگی یعنی همین یعنی همان.....))
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا حالم بده ... خیلی بد ....
وقتی حق نداشته باشی حرف بزنی ... تا بخوای یه چیزی بگی بکوبن تو دهنت بگن تو نمیفهمی ..... نظر ما درسته حرف ما درسته .....
خدایا میبینی فقط تو میبینی چقدر خستم و چقدر دل شکسته .....
یعنی زندگی اون قدر بی معنیه که ادما به این راحتی عوض میشن .....
من نمیتونم تحمل کنم نمیتونم .... قرار نیست همه مثل من باشن میدونم ....
اما پس چرا بین اعتقادات این همه فاصله است ....
میگن این و قبول داریم میگن اعتقاد هست ....
ولی جای جاش حرفای ما دروغه فقط خودشون راست میگن ....
جای جاش اونا حق دارن هر کاری بکنند ما باید ببینیم اما خفه شیم هیچی نگیم .... چون از نظرشون ما نمیفهمیم ... ما نادانیم .......
قبلش همون جوری بود الانم همون طوریه ... کی درست میشه پس ....
من واقعا نمتونم تحمل کنم .....
چرا بعضیا فکر میکنند حق دارن چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا نظر من و مثل من ارزشی نداره ........
اخه منطقشون چیه ................

میدونم میدونم میگی صبوری کن صبوری ولی خیلی خستم خیلی ....
هر حرفی رو تحمل کردم گفتم تموم میشه .....
گفتم این نیز بگذرد ...........
اما اصل جریان تموم شد و حواشیش مونده ........
دارن زور میگن اما بازم نباید حرفی زد .... باید خفه شد .....
بخاطر زیاده خواهی عده ای ادم ها فدا شدن اما بازم مهم نیست ....

خدایا نشون دادی اگه تو بخوای خیلی چیزا میشه .....
همیشه قدرت و بزرگیت و قبول داشتم و دارم ......
بازم خودت کمک کن ......کمکمون کن ........
فقط تو میتونی کمک کنی .... همه راه ها به انتها رسیده .....
ولی ما اشکش داشت در می اومد اما بازم مهم نیست ... مهم نظر زور گو هاست ...... اه که خسته شدم .... واقعا خسته شدم ....
حالم از حرفا از شعارا از این رنگا بهم میخوره .....

کمک کن کمکم کن برم ..... بزار هر کار دلشون میخواد بکنن تو تنهامون نمیزاری همونطور که نشون دادی ......مطمئنم .....
فقط کمکم کن برم ....
حتی نمیتونی اعتراض کنم .... تحملم ته کشیده .....
کمکم کن تا برم .....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تكاپوي تهي

تكاپوي تهي

بايد به هنگام مرد، درست است! هر مردني هنگامي دارد...و كه مي داند هنگام مناسب كي است؟ كه مي داند ضربان اين قلب سوراخ سوراخ ِ من كي بايد خاتمه يابد؟ كه مي داند؟
جايي خواندم:" اگر سرنوشت ما نيستي است، زنده بمانيم و اثبات كنيم كه اين بي عدالتي است! " درست است! بايد اثبات كرد!
اما دليل چطور؟ دليل مرگ هم مهم است؟ اين كه به خاطر چه مي ميري هم مهم است؟ اينكه بداني و بدانند كه چرا بر خاك مي افتي هم مهم است؟
ايا اصلا مهم است كه بدانند؟ چرا بايد بدانند؟ چرا نبايد در بي خبري ابدي بمانند؟ آيا بهتر نيست كه خود را با افكار خوش بينانه تسكين دهند؟چرا نبايد بي هيچ اخطاري ناپديد شد و خلاص؟.. ايا نبايد اشك ها را ذخيره كرد؟! چرا بايد حرامشان كرد؟

و كامران ها هستند كه خواهند آمد! كامران هايي كه به خاطر محمد ها خواهند گريست! كامران هايي كه دل لعنتي شان به خاطر رنج ديگران جرواجر خواهد شد! كامران هايي خواهند آمد! و همين دليل كافي است! كامراني كه الان وجود دارد چندان مورد بحث نيست! چه مي شود اگر كامراني برود تا كامران هاي ديگر بمانند؟!!.... آيا در اين صورت بهتر نخواهد بود؟ كه ديگر كامراني نگريد، ديوانه نشود، فرياد نزند، ميل به سازش را از دست ندهد، اميالش پرپر نشوند؟ آيا اين منصفانه تر نيست؟! ايا اين درد، شيرين تر از لذت رقص انگشتان روي بدنه ساز نيست؟ آيا لذت بخش تر از عشق بازي با نت و ملودي نيست؟!

و اگر كامراني نبود، همه خواهند دانست. خواهند دانست كه كامران هايي خواهند آمد! و اين كامران ها، به معني حقيقي كلمه، كامران خواهند بود! و حتي اگر اينگونه نشود... مهم نخواهد بود. مهم تكاپو ست. حتي اگر تهي باشد و ز معني خالي...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
من امشب آمدستم وام بگذارم حسابم را کنار جام بگذارم

من امشب آمدستم وام بگذارم حسابم را کنار جام بگذارم

انسان وام دار پروردگار خویش است و جام اگر پر کند حق بندگی به جا ی آورد و قد اگر خم کند تو اضعش را عیان کند
و ر نه ساقی نه محتاج پیمانه ای شکسته است و نه نیازمند قامتی خمیده
با این حال بنده باید تنها او را بستاید که تنها او ست شایسته تقدیس و تنها او را بخواند خواندنی از سر عشق چون عاشق پیشگان و نه تاجر پیشگان که تاجر پیشه به هر چه می نگرد در پی سهم خویش است و دستی اگر برای بخشیدن گشاید دستی دیگر را برای خواستن می گشاید : از بنده در عوض آنچه داده است چیزی طلب می کند و از پروردگار مزدش را می خواهد و از دیگر بندگان می خواهد تا او را بخشنده خوانند . غافل است او نه بخشنده است تاجر است
اما عاشق پیشه از عالم هیچ نخواهد به جز عشق و عشق تمام دارایی او ست هر آنچه می دهد از عشق است و سبب آنچه می گیرد عشق است . او می بخشد با قلبی خشنود و رویی گشاده و دستانی گشوده در حالی سر خم کرده است به نشان تواضع در برابر خالق و ادب در برابر مخلوق بی هیچ منتی تنها از سر عشق، عشقی که زمانی جزیی از او بود و اینک فرمانروای اوست و او فرمان می برد هر آنچه را عشق فرمان می دهد
و خوشا به حال که بنده ای که بخواند پروردگارش را به مسلک عاشق پیشگان بی آنکه در پی سهم خویش از این خواندن باشد و یقین بدارد که او سهم بنده ا ش را در همان پیمانه ای که پر می کند عیان کرده است و او ست یکتای بی همتا
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در اهتزاز بيداري

در اهتزاز بيداري

من خوابم مي آيد.من يك انسان خوب آلودم. من مي خواهم بخوابم... مي خواهم سر بر بالش بگذارم. لحاف روي تن بي جانم بكشم. مي خواهم چشمانم را ببندم.
ولي بايد بيدار شوم. بايد بيدارم كنيد! ساعت را بالاي سرم بگذاريد. اگر ساعت زنگ زد و من بيدار نشدم، حواستان باشد كه بايد سر موقع بيدار شوم. نبايد دير شود. يادتان نرود! درست 1 ساعت و 25 دقيقه بعد از مرگم بايد بلند شوم! لطفا يادتان باشد، بيدارم كنيد.
بيدارم كنيد و بگوييد همه چيز تمام شده.
بيدارم كنيد و بگوييد ديگر مرگي را نخواهم ديد.بيدارم كنيد و بگوييد ديگر نخواهم بود!آرام تكانم دهيد! آرام ِ آرام... نگذاريد لذت ِ رخوت از وجودم رخت بركند...آرام بيدارم كنيد. نرم بيدارم كنيد! بيدارم كنيد و بگوييد كه ديگر مي توانم تا ابد بخوابم. فقط يادتان نرود، سر ِ وقت بيدارم كنيد! درست 1 ساعت و 25 دقيقه بعد از مرگم.
 

یاکاموز

عضو جدید
زمان همین طور میگذره و تو بزرگ و بزرگتر میشی تو این حین که داری هی بزرگتر میشی مسلما چیزهای بیشتری رو هم می فهمی و یاد میگیری وقتی بزرگ میشی خیلی وقتا سر دوراهی و یا حتی چند راهی قرار میگیری بچه که بودی با خودت فکر میکردی مگه انتخاب کردن و تصمیم گرفتن چقدر سخته که بزرگترها واسش این همه فکر میکنن و حتی گاهی با هم بحث هم میکنن!
اونوقتا جواب سوالتو نمی دونستی ولی حالا که بزرگ شدی و خودت تو همچین موقعیتی قرار گرفتی خوب متوجه میشی که چقدر سخته.... همه چیز خوب جلوه میکنه همه خوب جلوه میکنن و این انتخاب رو واسه تو سختر میکنه با اینکه همه چیزو همه کس به نظر خوب میان ولی از درونت احساس میکنی که نه ،حتما یه جای کار میلنگه اگه همه خوب باشن که دیگه اوضاع اینطوری نمیشد!!!!
خلاصه یه خورده که می گذره یهو میبینی که ای دل غافل همونایی که خیلی خوب بودن تو زرد از آب درمیان این میگه اون بده اون یکی میگه این بده،خلاصه همه همو متهم میکنن وتو این وسط با خودت فکر میکنی یعنی کی راست میگه البته تعجب هم میکنی چون می فهمی که همه دروغگو هستن بلا استثنا یکمی که میگذره به بد بودن همه ایمان میاری و به خدا میگی :حالا تو بگو که من...چیکار باید بکنم...چیکار؟
تا غروب اون جمعه چیزی نمونده مگه نه؟؟؟؟؟!!!!! من فقط منتظرم...همین
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شب هايي هست كه مي خواهي وقتي سر بر بالين مي گذاري ديگر بلند نشوي! وقت هايي هست كه چيزي در گلويت گير كرده و هيچ رقمه نمي تواني تفش كني! فقط مي خواهي بخوابي...و ديگر بلند نشوي! منتهي خواب هم از وجودت رخت بر بسته...
الان هم همچين وقتي است...ساعت 11:‌47 دقيقه...7 تير 1388
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگن هر اومدنی یه رفتنی داره
و شاید هر رفتنی اومدنیم با خودش داشته باشه
مهم اینه که وقتی میری چقد به این فک می کنی که سر چیزایی که پشت سر گذاشتی چه بلایی میاد
و اگه یه وقتی برگشتی و دیدی این چیزی نیست که قبلا بودش
تعجب می کنی
شوکه میشی
فک می کنی
...
حالا دوباره کسی نمیشناسدت
و شاید نصف کسایی که منتظرت بودن دیگه نیستن

پس مواظب باش که چه تصمیمی می گیری

چون ممکنه محیط جدید نتونه همونی که تو بودی و هستی رو قبول کنه
و اگه رودخونه ای که تو توش بودی ساکن بود حالا شاید مخالف تو جریان پیدا کرده
حالا می تونی تصمیم بگیری، تسلیم بشی یا همون راهی که توش بودی رو ادامه بدی
و صد در صد مشخصه که راه دوم سخته...

پس مواظب باش که چه تصمیمی می گیری چون همش سر و ته بر می گرده به خودت
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هفته اي يه بار ميرم بهشت زهرا... ميرم يه گشتي مي زنم...همينجوري... بايد عادت كنم به فضاش... بايد تا ابديت رو اونجا سر كنم.
 
بالا