درس عبرتی از چنگیز خان

A M I N_BND

عضو جدید
کاربر ممتاز





یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و
چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که
می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.

اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و

روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

 

solar flare

مدیر بازنشسته
مرسی مطلب جالبی بود درس عبرتی بود اگر آویزه گوشمان شود
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بشکنه دستی که نمک نداره!

خیلی از آدما قدر خوبی های اطرافیانشونو نمی دونن...

هیییی:(
 

alborz_3000

اخراجی موقت
با اینکه چنگیز شخصیت محبوبی نیست برام، اما جالب بود. چنگیز پسر ارشد خودش "چوچی" رو هم دستور میده موقع شکار بکشن
 

Mehrdad-254

عضو جدید
مفهومش اینه که چنگیز لیاقت اون شاهینو نداشت و خوبیشو درک نکرد!

یه دست چلاق نمیتونه سیب سرخو نگه داره و ...

سلام

ولی من یکی رو میشناسم که یه دستاش کار نمیکنه سیب که سهله ... تو دستش داره.

حال و حوصله اخراج ندارم وگر نه موضوع رو واضح تر میگفتم.

در کل با یه دست خیلی کارا میشه کرد حتی با چلاقش
 

A M I N_BND

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

ولی من یکی رو میشناسم که یه دستاش کار نمیکنه سیب که سهله ... تو دستش داره.

حال و حوصله اخراج ندارم وگر نه موضوع رو واضح تر میگفتم.

در کل با یه دست خیلی کارا میشه کرد حتی با چلاقش
اون کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا اخراج بشی....دی
منم همین عقیده رو دارم...دی
 

alborz_3000

اخراجی موقت
چه جالب...نمیدونستم
البته دلیل اینکه پسر ارشد رو کشت، این بوده، که قبل از به قدرت رسیدن چنگیز، در جنگ بین قبایل، چند روز زن (زن اولش)چنگیز رو میدزدن، و بعد که پسش میگیرن، "چوچی " به دنیا میاد، و چنگیز همیشه شک داشته که این پسر خودش هست یا نه. بخاطر همین دستور قتلش رو میده . "چوچی" به مغولی یعنی "مهمان" حتی اسمش رو هم مشکل دار انتخاب کرده
 

Similar threads

بالا