داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنوز نگران است!
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.
شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید:" شوهرت چطور است؟! "
زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نشانه عشق
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمل تحمل
شیوانا استاد معرفت بود.اما بسیاری از مردم عادی، از راه های دور و نزدیک نزد او می آمدند تا برای مشکلاتشان راه حل ارایه دهد. روزی مردی نزد شیوانا آمد و گفت که از زندگی زناشویی اش راضی نیست و فقط به خاطر مشکلات بعدی جرات و توان جدایی از همسرش را ندارد. مرد از شیوانا پرسید که آیا این تحمل اجباری رابطه زناشویی او و همسرش درست است و یا این که او می تواند راه حل دیگری برای خلاصی از این درد جانکاه پیدا کند؟!
در دست مرد قفسی بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداری می شدند. شیوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکی از پرنده ها پر کشید و مانند تیری که از چله کمان رها می شود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمی روی زمین فرود آمد و با اشتیاق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشید و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت. مرد درحالی که بابت از دست دادن پرنده اش آزرده شده بود با تلخی گفت:" پرنده ای که پرید و رفت ساکت ترین و زیباترین بود. در حالی که پرنده ای که برگشت بیشتر از همه آواز می خواند و خودش را به در و دیوار قفس می زد. همیشه فکر می کردم این که آواز غمگین می خواند بیشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکت ترین پرنده مشتاق رفتن بود. این دیگر چه حکایتی است نمی دانم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" هر دو پرنده چیزی را تحمل می کردند. آن که رفت دوری از آزادی را تحمل می کرد و وقتش که رسید به سمت چیزی پر کشید که آرزویش را داشت! اما این دومی که آواز می خواند و از میله های قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل می کرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس "تحمل کردن" را از دست بدهد!
مرد نگاهی به شیوانا انداخت و در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت:" یعنی می گویید من شبیه این پرنده ای هستم که قفس را انتخاب کرد؟!"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" تو از تحمل برای خود قفسی ساخته ای و در این قفس شروع کرده ای به آواز و شعر اندوهگین خواندن و از دیگران هم می خواهی در قفس بودن تو را تحسین و تایید کنند. حال آنکه بیشتر از همه تو اسیر قفس خودت هستی. تو حمال تحمل خود هستی. پرنده ای که بخواهد برود راهش را می کشد و می رود و دیگر حتی به قفس فکر نمی کند! تو همه این سال ها قفس زندگی ات را می پرستیدی و در عین حال بار سنگین تحمل را نیز حمل می کردی. به همین سادگی!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناز ناشناختنی
شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه سرازیر نماید . اما ساعت ها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گشودند. یکی از جوانان از لابلای جمعیت با تمسخر گفت: " آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی. حتماً از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود."
عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و شیوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هیچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت: " آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختنی را قبول ندارد."
شیوانا تبسمی کرد و گفت: " مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!"
جمعیت متعجب، پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است. شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟ "
پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:" همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟ "
شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال باتنها گذاشتن تو، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند، اما عزت تو در این سرزمین نزد ناشناختنی از همه، حتی از من شیوانا هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! "
پیرمرد با چشمانی پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـی گفت: "فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کنی! "
می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند.
شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرم زده گفت: " دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سال های باقیمانده سعی کنید قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید. "
سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم! "
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خبر خوش
روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختگن مي شود تا آماده رفتن شود

پس از ساعتي ، او داخل پاركينگ تك وتنها به طرف ماشينش مي رفت كه زني به وي نزديك مي شود. زن پيروزيش را تبريك مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد كه پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست .

دو ونسنزو تحت تاثير حرفهاي زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالي كه آن را توي دست زن مي فشارد گفت : براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي كنم

يك هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يك باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود كه يكي از مديران عاليرتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديك مي شود و مي گويد : هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرده ايد . مي خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است . او نه تنها بچه مريض و مشرف به موت ندارد ، بلكه ازدواج هم نكرده . او شما را فريب داده ، دوست غزير

دو ونسزو مي پرسد : منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است .

بله كاملا همينطور است .

دو ونسزو مي گويد : در اين هفته ، اين بهترين خبري است كه شنيدم .
 

sara1984

عضو جدید
می خواهم زنده بمانم ...

بیمار سرطانی بود و سرطان روده او را به سمت مرگ می‌برد, شانس زندگی برایش بسیار اندک بود, دکترها معتقد بودند درصد زنده ماندن و بهبود برای او بعد از عمل جراحی خیلی خیلی کم است. مثل فردی می‌ماند که اسلحه روی شقیقه اش گذاشته اند و ضامن آن را هم کشیده اند, فقط یک حرکت کافی بود تا زندگی از او گرفته شود؛ اما راه نجات را پیدا کرد و به همه پیش بینی‌ها زنده ماند و دستش را برای کمک بسیاری دیگر دراز کرد. او "شهرزاد آیرام اروح کندی" است کسی که اراده کرد تا خوب شود و شد!

همه جا سیاه بود

پنج سال از آن روزها می‌گذرد؛ آیرام کاملا خوب شده و مدیر موسسه " سرور مهراندیشان راستین" است که به صورت رایگان به بیماران سرطانی کمک می‌کند. اما اینکه چگونه این ترس تبدیل به راه بهبود و امیدواری شد را از زبان خودش بخوانید:
" از مرگ ترس داشتم و ترس من که آدم سرطانی بودم مثل سرطانی‌های دیگر با ترس همه آدم‌های دنیا فرق داشت, بیمار سرطانی احساس تنهایی می‌کند, مثل فردی می‌ماند که اسلحه روی شقیقه‌اش گذاشته اند و ضامن آن را هم کشیده اند , فقط منتظر یک حرکت کوچک است. با اینکه بیمار را همه دوست دارند و اطرافیانش مرتب به او می‌گویند خوب می‌شود اما چشم‌هایشان چیز دیگری می‌گوید مثل اینکه برای او فردایی نیست او رفتنی است, در حالی که یک فرد سالم می‌تواند به شش ماه بعد فکر کند, برای آن برنامه ریزی کند. بیمار سرطانی نمی تواند و فکر می‌کند باید خودش را برای خداحافظی آماده کند و در این خداحافظی تنهای تنهاست, عزیزترین کسانش هم نمی توانند کنارش بمانند, او باید تنها برود و تازه آن موقع است که غمی عظیم را در دلش احساس می‌کند و دلتنگ می‌شود. دلتنگ برای زیبایی‌های زندگی, برای خورشید که هر روز خانه اش را روشن می‌کند, برای ماه که چراغ شب‌هایش است, برای جدایی از همسرش, برای دوری از فرزندانش و انسان سرطانی در همه این دردها تنهای تنهاست, پزشکان سعی می‌کنند با دارو جسم او را نجات دهند اما افسردگی چنگال سیاهش را بر روح و ذهن بیمارن کشیده است. هرجا بروند تاریکی احاطه شان کرده! اتفاقی که موجب می‌شود بیمارن سرطانی حتی به درمان و اثر دارو بی اعتقاد شوند, اتفاقی که برای من افتاد.

دنیا برایم عوض شد

اما به ناگاه همه چیز با تغییر یک فکر عوض می‌شود و او صبحش را با اندیشه ای نو آغاز می‌کند:
" از خواب که بیدار شدم تصمیم تازه ای گرفتم. به خودم گفتم تو از شیمی درمانی هیچ آسیبی نمی‌بینی, دچار عوارضی نخواهی شد, اراده کردم و تصمیم را ملکه ذهنم کردم. مرتب به خودم این را می‌گفتم و تلقین می‌کردم شاید باور نکنید اما از آن روز دیگر حالت تهوع نداشتم و گرفتار عوارض شیمی درمانی نشدم. انگار دنیا برایم عوض شد, به قدرت ذهن خودم پی بردم, از داروها معذرت خواستم, گفتم داروهای عزیز شما برای کمک به تن رنجور من وارد بدن من می‌شوید آن وقت من به شما بد می‌کنم, همین شد که به جای مقابله با درمان و داروها با آنها همراه شدم."

اصل خود تو هستی

الان پنج سال از آن روزها می‌گذرد و بیماری شهرزاد را ترک کرده, اما از آن بیماری برایش ثمره ای مانده و آن هم تاسیس موسسه ای است که در آن به بیماران یادآوری می‌شود, اصل خودشان هستند و روحیه و اراده شان و اگر از ته دل بخواهند با باور اینکه بهبود پیدا می‌کنند می‌توانند بر سخت ترین بیماری‌ها غلبه کنند و خوب شوند؛ البته در کنار درمان‌های طبی. شهرزاد آیرام درباره نگاهش به زندگی هم می‌گوید:" زندگی می‌تواند سراسر سلامتی و شیرینی باشد, بیماری در حال حاضر یک گزینش است, طبیعت باکتری و ویروسی را که بتواند موجب بروز حمله ای قلبی, سرطان , بیماری قند و پوکی استخوان و .... شود بر انسان‌ها تحمیل نکرده است. همگی اینها عوارض ساخته‌های مشکوک دست انسان هستند, آنچه بشر ساخته است را می‌توان به دست خود با خویشتن شناسی و آگاهی نسبت به توانایی‌ها اصلاح کرد."
 

sara1984

عضو جدید
زن با هوش!!

یک روز زن و مردی ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه، بطوری که ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه، ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند...
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون اومدند، خانم رو به طرف مقابل کرد و گفت: آه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینهامون اومده؟! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید یک نشونه از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم...!
مرد هم با هیجان پاسخ داد: بله کاملا با شما موافقم، این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!
بعد اون زن ادامه داد و گفت: وای خدای من! اینجا رو ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالم مونده! مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم!
زن مشروب رو به مرد داد و مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان داد، در بطری رو باز کرد و نصف شیشه رو با ولع سر کشید! بعد بطری رو برگردوند به زن که او هم بنوشه...
اما زن در بطری رو بست و شیشه رو با خونسردی برگردوند به مرد!
مرد با تعجب گفت: شما نمی نوشید؟!
و زن در جواب گفت: نه، فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم!!!
 

sara1984

عضو جدید
تمرکز روی مشکل یا راه حل؟؟؟


هنگامی كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكی روبرو شد.
آنها دریافتند كه خودكارهای موجود در فضای بدون جاذبه كار نمی كنند. (جوهر خودكار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح كاغذ نمی ریزد...)
برای حل این مشكل آنها شركت مشاورین اندرسون را انتخاب كردند ...

تحقیقات بیش از یك دهه طول كشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودكاری طراحی كردند كه در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب كار می كرد، روی هر سطحی حتی كریستال می نوشت، و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد كار می كرد !!!
اما روس ها راه حل ساده تری داشتند
آنها از مداد استفاده كردند !
نتیجه :
این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است :

1. تمركز روی مشكل ( نوشتن در فضا ! )
2. یا تمركز روی راه حل (نوشتن در فضا با خودكار !!!)
 

sara1984

عضو جدید
وال استریت!


اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید، ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند. این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!...

به وال‌استریت خوش آمدید .....
 

pro_mfeian

عضو جدید
[FONT=&quot]تصویر ذهنی[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید».[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید[/FONT]
;):smile:;)
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

peiman_eng

عضو جدید
كار
چون در دوره‌ی سنی ِحسّاسي هستم، پدرم جوانكِ مضحكي را مامور كرده زير نظرم بگيرد؛ و او با آن دماغ عقابي و هيكل ِ قناسش، هميشه و هر جا دنبالم است.
يك دفتر خاطراتِ قلابي با عكس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و يك خودكارِ سبز ِ بيك در دست دارد و تمام حركات و رفت و آمدهايم را يادداشت مي‌كند.
يك‌بار از او پرسيدم كه از پدرم چه‌قدر دستمزد مي‌گيرد.
گفت: روزي دو هزار تومان!
وجودش برايم غير قابل تحمل شده است. شب‌ها هم خوابش را مي‌بينم.
فكري به سرم زده است.
از او مي‌پرسم كه چه‌قدر بايد بدهم تا زير ِنظرم نگيرد.
مي گويد: روزي دو هزار تومان!
*
دانشگاه را ول كرده‌ام و در يك شركتِ ساختماني كار مي‌كنم، در كارگاهِ بتون‌سازي. از ساعتِ 6 صبح تا ساعتِ 6 عصر.
روزي دو هزار و پانصد تومان دستمزد مي‌گيرم.
دو هزار تومانش را به جوانكِ دماغ‌عقابي مي‌دهم و پانصد تومانِ بقيه را هم تخمه و آدامس و بستني مي‌گيرم.
عصرها كه به خانه برمي‌گردم، حسابي غذا مي‌خورم و فورن می‌گیرم مي‌خوابم. زير نظر هيچ‌كس هم نيستم.
جوانكِ دماغ‌عقابي را ديگر نمي‌بينم.
شماره حسابي دارد كه روزي چهار هزار تومان به آن واريز مي‌شود.
پدرم صبح زود دو هزار تومانش را به حسابِ او مي ريزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ كارگاه.
هر دو خيالمان راحت است.
 

peiman_eng

عضو جدید
سپاس

سپاس

خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
مردی جهانگردی شنید روحانی مقدسی در سرزمین خاور زندگی می كند. وسایلش را جمع كرد تا برود و شكوه و عظمت او را ببیند. وقتی به خانه روحانی رسید او را در كلبه محقری تنها یافت در حالی كه در آن خانه جز یك قفسه كتاب و میز و صندلی چیزی وجود نداشت.
مرد جهانگرد از روحانی پرسید: « پس وسایل خانه شما كجاست؟»
روحانی پرسید: « وسایل تو كجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم
روحانی نیز پاسخ داد: « من هم وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم ...»
یادمان باشد همه ی ما مسافر هستیم......
 

peiman_eng

عضو جدید
یه روزی که تیله بازی می کردی توی یه کوچه خاکی یادته!
با شاه تیله ات زدی اون تیله کوچیک و سیاه رو شکستی و از میدون به درش کردی یادته!
یه تیکه بزرگ از اون تیله شکست و افتاد تو میدون و گم شد...
اما اون دیگه هیچ وقت تو اون میدون که شاه تیله اش تویی نمیاد!
اون تیکه هم مال خودت . مال خود خودت!حالا اون بمونه...ولی تو حق نداری به اون تهمت کوچیک بودن و ضعیف بودن بزنی... ضعیف نیست .تو نمی دونی....
تو نمیدونی....
ولی به بلندای قامت اون کوچیک قسمت میدم تو نباز!
تو باید ببری...تو اون میدون بزرگی که شاه تیله اش تو نیستی...نباید ببازی!...
خدای اون تیله شکسته چشمهای اون نگاه با توئه!باید ببری.....
ولی بعدش باید خدا رو معنا کنی...و از روش صد بار بنویسی...
بازم کمه...ولی همین برای تو کافیه......
خدا یعنی چی؟
 

sara1984

عضو جدید
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.

اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.

در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:


خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بیشرف اداره پست آن را برداشته اند ...!!! :gol:
 

sara1984

عضو جدید
این حقیقته.....

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."

جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند.

یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.

پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!

و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو به دست پدرش داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

:heart:خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. :heart:
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.​
 

sara1984

عضو جدید
من در میان مثلث هندسه ی عشق گرفتار شدم
از پی تاریخ سکوت
من باختم دل دیوانه به یک ضرب عجیب
و رسیدم به یک مرز جدا
زندگی می تند مثل یک قانون بقا
و شب می بازد مثل یک رنگ سیاه
دنیا پر از رازهای گسسته است دست نخورده
و خانه ها و فرش ها پر از هرم ها و مخروط ها
نگاه ها پر از معادله اند بی جواب
و رازها سرشارند از جبر
زندگی معادله ی تقدیر است
و مجهول آن انسانهایند
نمی گویم همه چیز حد است
منها بی معنا نیست
اعداد پی بازی کودکانه اند،بی خبر
نفس های سنگین زمین لبریز از شماره های معکوس است
برای زندگی
و به راستی برای آدم ها
گویا بودن آسان نیست در حجوم امواج اصم!:heart:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ملكة عبرت

ملكة عبرت

روزگاري در كنار رود نيل‎، باستان‎شناسي‎، صندوق بزرگي را پيدا كرد. وقتي در صندوق را باز كردند، جسد موميايي شده‎اي را ديدند كه در اطرافش چند خروار جواهر قرار داشت‎. وقتي تحقيق كردند، فهميدند يكي از ملكه‎هاي مصر بوده كه بعد از مرگش جسدش را موميايي كرده‎اند. در اين صندوق همراه‎ جواهرات لوحي را نيز پيدا كردند كه روي آن نوشته بود: اين وصيت نامة من است‎. پس از مرگم هر كس‎ جنازه‎ام را ببيند، بداند كه در زمان سلطنت من در مملكتم قحطي شد و كار بدانجا رسيد كه من كه ملكه‎ مصر بودم حاضر شدم تمام اين جواهرات را بدهم و يك عدد نان در عوض آن‎ها بگيرم اما ميسر نشد تا اينكه از گرسنگي به بستر مرگ افتادم‎. اين را همه بايد بخوانند تا عبرت بگيرند و بفهمند كه تا وقتي‎ خداوند نخواهد هيچ چيز نمي‎تواند انسان را بي‎نياز كند.
اگر خداوند نخواهد حتي اگر تمام وسايل و زمينه‎ها را فراهم كني هيچ كاري نمي‎تواني از پيش ببري‎.

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
باز شدن زبان

باز شدن زبان

جواني را اجل در گرفت و زبانش از گفتن‎: لااله الاا... بند آمد. نزد پيغمبر خدا(ص‎) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت‎.
پيغمبر خدا(ص‎) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد ولي زبان او باز نشد. رسول خدا(ص‎) فرمود: آيا اين جوان نماز نمي‎خوانده و روزه نمي‎گرفته است‎!؟
گفتند: بله نماز مي‎خواند و روزه مي‎گرفت‎.
حضرت فرمود: آيا مادرش وي را عاق نموده‎؟
گفتند: بله‎.
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزني را آوردند كه يك چشم وي نابينا بود.
پيامبر خدا(ص‎) به پيرزن فرمود: پسرت را عفو كن‎.
گفت‎: عفو نمي‎كنم چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از كاسه در آورده است‎.
رسول خدا(ص‎) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد.
پيرزن گفت‎: براي چه مي‎خواهيد؟
حضرت فرمود: مي‎خواهم او را به خاطر اين عملي كه با تو انجام داده بسوزانم‎. پيرزن گفت‎: او را عفو كردم‎! آيااو را مدت نه ماه براي آتش حمل نمودم‎! آيا او را مدت دو سال براي آتش شير دادم‎! پس ترحم‎ مادري من كجا رفته است‎.
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت‎: اشهد ان لااله الاا... زني كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسي بسوزد. پس خدايي كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مي‎دهد، شخصي را كه مدت هفتاد سال‎ به گفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
موهبت‌ كودكي‌

موهبت‌ كودكي‌

دختر كوچكم‌ در اتاقش‌ مشغول‌ بازي‌ بود. در يك‌ دستش‌ گوشي‌ يك‌ تلفن‌ پلاستيكي‌ به‌ چشم‌مي‌خورد و در دست‌ ديگرش‌ يك‌ جاروي‌ اسباب‌ بازي‌. او در حال‌ بازي‌، مشغول‌ گفت‌ و گوي‌ تلفني‌ بايك‌ دوست‌ خيالي‌اش‌ بود. آن‌ روز پشت‌ در اتاقش‌ ايستادم‌ و به‌ سخنانش‌ گوش‌ كردم‌، سخناني‌ كه‌ هرگزاز ياد نبردم‌.
او تلفني‌ مي‌گفت‌: “سارا گوشه‌ اتاق‌ نشسته‌، چون‌ دختر خوبي‌ نبوده‌ است‌. او به‌ هيچ‌ يك‌ از حرف‌هاي‌من‌ گوش‌ نكرده‌ است‌”.
نگاهي‌ به‌ گوشه‌ اتاقش‌ انداختم‌ و عروسك‌ محبوبش‌ را كف‌ زمين‌ ديدم‌. مشخص‌ بود كه‌ دخترم‌عروسكش‌ را مخصوصٹ گوشه‌ اتاق‌ انداخته‌ تا تنها باشد و فكر كند.
دخترم‌ همچنان‌ به‌ مكالمه‌ تلفني‌اش‌ ادامه‌ مي‌داد: “ديگر خسته‌ شده‌ام‌ و نمي‌دانم‌ با او چكار كنم‌. هروقت‌ كار دارم‌، گريه‌ و زاري‌ مي‌كند و مي‌خواهد من‌ با او بازي‌ كنم‌. او نمي‌گذارد به‌ كارهايم‌ برسم‌.مي‌خواهد به‌ من‌ در شستن‌ ظرف‌ها كمك‌ كند ولي‌ آن‌ قدر كوچك‌ است‌ كه‌ دستانش‌ به‌ ظرفشويي‌نمي‌رسند و تا كردن‌ لباس‌ها را بلد نيست‌. من‌ هم‌ وقت‌ ندارم‌ به‌ او اين‌ كارها را ياد بدهم‌. كلي‌ كار دارم‌ وبايد خانه‌ بزرگم‌ را تميز كنم‌. وقت‌ ندارم‌ كه‌ بنشينم‌ و با او بازي‌ كنم‌. مي‌فهمي‌ چه‌ مي‌گويم‌؟”
در آن‌ روز، در حالي‌ كه‌ به‌ حرف‌هاي‌ معصومانه‌ دخترم‌ گوش‌ مي‌كردم‌، احساس‌ مي‌كردم‌ چاقويي‌ درقلبم‌ فرو مي‌رود. از لابه‌لاي‌ سخنانش‌ درد دل‌هايش‌ را فهميدم‌ و متوجه‌ شدم‌ كه‌ براي‌ عزيزترين‌ موجودزندگي‌ام‌ به‌ اندازه‌ كافي‌ وقت‌ نمي‌گذارم‌. در واقع‌ آن‌ قدر غرق‌ مسئوليت‌هاي‌ زندگي‌ شده‌ بودم‌ كه‌احساسات‌ پاك‌ عزيزترين‌ عزيزم‌ را از ياد برده‌ بودم‌. از آن‌ روز به‌ بعد سعي‌ كردم‌ دنيا را از دريچه‌ چشمان‌كوچك‌ دخترم‌ ببينم‌. مي‌خواهم‌ خانه‌ام‌ را مملو از خاطرات‌ شاد يك‌ كودك‌ و مادر كنم‌. چون‌ فقط يك‌بار، موهبت‌ كودكي‌ به‌ ما عطا مي‌شود، نه‌ بيشتر...

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به‌ خود قول‌ بدهيد

به‌ خود قول‌ بدهيد

به‌ خود قول‌ بدهيد كه‌:
آن‌ قدر قوي‌ باشيد كه‌ هيچ‌ چيز نتواند آرامش‌ فكري‌تان‌ را بهم‌ بزند.
با هر فردي‌ كه‌ مواجه‌ مي‌شويد، درباره‌ سلامتي‌، خوشبختي‌ و سعادت‌ حرف‌ بزنيد.
كاري‌ كنيد كه‌ همه‌ دوستانتان‌ احساس‌ كنند كه‌ نقطه‌ قوتي‌ منحصر به‌ فرد در آنان‌ وجود دارد.
به‌ جنبه‌ مثبت‌ قضايا بنگريد و خوشبين‌ باشيد.
فقط به‌ چيزهاي‌ خوب‌ بينديشيد، فقط براي‌ رسيدن‌ به‌ بهترين‌ها تلاش‌ كنيد و فقط در انتظار بهترين‌هاباشيد.
نسبت‌ به‌ موفقيت‌ و پيشرفت‌ ديگران‌ همان‌ اندازه‌ از خود شور و شوق‌ نشان‌ دهيد كه‌ در موردموفقيت‌ها و پيشرفت‌هاي‌ فردي‌تان‌ خوشحال‌ مي‌شويد.
اشتباهات‌ گذشته‌ را فراموش‌ كنيد و به‌ سوي‌ موفقيت‌هاي‌ بيشتر در آينده‌ گام‌ برداريد.
ظاهري‌ بشاش‌ و متبسم‌ داشته‌ باشيد و با هر موجود زنده‌اي‌ با لبخند مواجه‌ شويد.
براي‌ بهتر شدن‌ خود آن‌ قدر وقت‌ اختصاص‌ دهيد كه‌ وقتي‌ براي‌ انتقاد كردن‌ از ديگران‌ نداشته‌ باشيد،
در دل‌ آن‌ قدر شاد باشيد كه‌ جايي‌ براي‌ نگراني‌، خشم‌ و وحشت‌ وجود نداشته‌ باشد.
طرز تلقي‌ مثبتي‌ نسبت‌ به‌ خود داشته‌ باشيد و اين‌ حقيقت‌ را نه‌ با صداي‌ بلند، بلكه‌ با اعمال‌ ورفتارتان‌ به‌ دنيا نشان‌ دهيد.
با اين‌ باور زندگي‌ كنيد كه‌ تا زماني‌ كه‌ تمام‌ ويژگي‌هاي‌ نيك‌تان‌ را به‌ دنيا اختصاص‌ مي‌دهيد، همه‌ دنيادوستدار شما هستند.

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دسته گل
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه كرد كه از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق فیلسوف
خيلي تو خودش بود، آخرش دلم را زدم به دريا و گفتم: تو هيچ عاشق شدي؟

گفت: آره.

گفتم: چند بار؟

گفت: خيلي. گفتم: مگر سر مي بري؟

گفت: يكبار.

گفتم: چه حسي داشتي؟

گفت: عشق حس نيست، باوره، مكتبه، بودنه.

گفتم: اينا را كه گفتي يعني چي؟

گفت: تا حالا سوار قطار شدي؟

_ آره.

_ ديدي يكي ترمز قطار را بكشد؟

_ آره.

_ به اون ميگن عشق!

گفتم: يعني عشق ترمز قطاره؟ گفت: نه بابا! تو چقدر پرتي، يه جور گير كردنه.

گفتم: يعني آدم به هر چيزي گير بكند عاشق شده؟

گفت: ببين! اصلاً قطار و گير كردنو ول كن، ببين عشق يه لحظه واقعاً نابه، كه تو زندگي هر كسي در يك لحظه ي خاص پيش مي آيد مثلاً همين ازدواج، ديدي بعضي ها مي گويند: طرف را ديدم يك دل نه صد دل عاشقش شدم.

_ خب منظور؟

_ ببين وقتي آدم عاشق مي شه قلبش يا كند يا مي ايسته، صداش در نمياد، چشماش مي خواد از حدقه بيرون بزند و ...

گفتم: يعني وقتي آدم اينطوري بشه، عاشق شده؟

با بي حوصلگي گفت: آره.

آن شب سر ميز غذا وقتي غذا تو گلويم گير كرد و بسوي دستشويي دويدم، وقتي خودم را در آينه ديدم فهميدم عاشق شدم. به خودم گفتم: بعضي ها عجب بد سليقه اند، به چي ميگن عشق؟
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچکس

اسم خودش رو گذاشته بود هیچ کس... آخه فکر می کرد هیچکی آدم حسابش نمی کنه... فکر می کرد واسه هیچ کس و هیچ چیزی مفید نیست... عصرا می رفت دم در ورودی پارک و بساط کتابهاش رو پهن می کرد... خودش هم می نشست پشت بساط و سرش تو یکی از اون کتابها فرو می رفت... عاشق رمانهای ایرانی بود... خودش رو می ذاشت جای قهرمانهای داستان و غرق یه شخصیت تازه می شد... یه روز می شد یه جوون با شمشیر طلایی و گاهی هم می شد یه شاهزاده که هر دختری منتظر رسیدنشه... اون روز هم مثل همیشه غرق کتاب بود که صدای یه زن اون رو از دنیای خیال بیرون کشید:
ـ ببخشید آقا این کتاب فروغ فرخزاد چنده؟
- کتاب فروغ؟... هان بله... دو هزار تومنه
ـ از این کتاب فقط همین یه دونه هست؟
- یه دونه؟... بله... همین یه دونه است
ـ راستش من الان پول همراهم نیست... به این کتاب هم نیاز ضروری دارم... می شه این رو ببرم فردا پولش رو بیارم؟
- فردا؟!...
ـ بله من هر روز همین ساعت میام اینجا و هر روز هم شما رو می بینم... می تونم این ساعتم رو بذارم پیشتون ضمانت
و ساعت رو از دستش در آورد و داد دست اون جوون بدون نام... هاج و واج مونده بود... ساعت رو گرفت و زن بدون به زبون آوردن کلمه ای دیگه وارد پارک شد... به ساعت نگاه کرد... ساعت ۵ بعد از ظهر بود... چه چشمهایی داشت...
<<>>
ساعت ۵ و ۵ دقیقه شده و اون هنوز نیومده... خیلی نگران شده... دلش بی تاب اون نگاهه... به جای اینکه خیره بشه به صفحات کتاب غرق شده تو دنیای اون ساعت نقره ای و صاحبش که چه نگاهی داشت... فکر می کرد زیر قولش زده... دیروز یه دختری همراهش بود که حالا اون طرف ایستاده بود... دوست داشت بره ازش سراغ اون چشما رو بگیره ولی روش نمی شد...
<<>>
حالا یک هفته بود که دیگه دستاش صفحات هیچ کتابی رو ورق نمی زد... یه ساعت نقره ای توی دستاش و چشمای نگرونش به راهی که ممکن بود هر لحظه از اون طرف صاحب ساعت از راه برسه و امانتیش رو پس بگیره... فکر نگاه دختر راحتش نمی ذاشت... فکر می کرد اگر اسم خودش هیچ کسه اسم اون باید همه کس باشه... همه دنیاش شده بود... دوست دختر رو اون طرف خیابون دید... دلش رو زد به دریا و محکم و راسخ رفت جلو... دستاش لرزید...
- ببخشید خانم!...
ـ بله؟!... کاری داشتین؟
- بله... راستش یک هفته پیش شما با خانمی اومدین پیش من و اون خانم از من کتاب فروغ فرخزاد رو خرید و به جای پول این ساعت رو پیش من ضمانت گذاشت...
و ساعت رو داد دست دختر... دختر نگاهی به ساعت انداخت و آهی از ته دل کشید... بعد گفت:
ـ خوب حالا شما پولتون رو می خواین؟
- نه من می خواستم اگه می شه اون خانم رو ببینم و این امانتی رو پسشون بدم
دختر آهی از ته دل کشید و گفت:
ـ بهتره این امانتی پیش خودتون بمونه یادگاری... اون روز دنیا برای همیشه از پیش ما رفت و تو یه نامه وصیت کرده بود که کتاب فروغ رو توی قبرش بذارن... راستی یه نامه هم برای کسی که ساعت دست اونه گذاشته... فکر کنم باید مال شما باشه... فردا براتون می یارمش
<<>>
ساعت ۵ بعد از ظهر بود... دختر از راه رسید نامه رو داد دستش و رفت... پاکت رو باز کرد توش دو هزارتومن بود و یه ورق کاغذ... روش نوشته بود:
اونقدر غرق اون کتابها بودی که هرگز نگاه عاشقم رو ندیدی
و امضا کرده بود:‌ هیچ کس
بهتش زده بود... چطور می شد دنیا تبدیل به هیج کس بشه و اون که هیچ کس بود تبدیل به دنیای یک دختر... از اون روز به بعد دیگه هرگز نگاهش غرق هیچ کتابی نشد و تا آخر عمر با خیال اون نگاه زندگی کرد
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود .
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند .
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و شوهری ، رییس اداره ای را که آقا در آن کار می کرد ، مهمان کرده بودند . اما هر دو سخت نگران بودند . زیرا آقای رییس بینی گنده خنده آوری داشت و شکی نبود که اگر (( کارولین )) کوچولو بینی او را می دید ، متلکی بارش می کرد و باعث شرمساری می شد
ناچار کارولین را از همان اول شب ، توی اتاق دیگری حبس کردند . اما بد بختی این بود که رییس بچه ها را خیلی دوست داشت و تا وارد سالن پذیرایی شد ، گفت : ممکن است این دختر کوچولو یتان را به من معرفی کنید

مادر بد بخت ، کارولین را ناچار پیش مهمان آورد و خیلی هم سفارش کرد که از بینی آقای رییس حرفی نزند
کارولین روی زانوان آقای رییس نشسته بود و هی حرف می زد و مادر بیچاره هر لحظه منتظر بود که نکند دختر کوچولو از بینی آقای رییس هم حرفی بزند و خیط کند . اما دخترک تا آخر شب ،از همه چیز حرف زد جز بینی آقای رییس
بالاخره ، مادر کارولین را به اتاق خوابش برد و نفس راحتی کشید و پیش مهمان بر گشت و لیوان نوشابه آقای رییس را بر داشت و از روی خوشحالی و دست
پاچگی گفت : اجازه می دهید که کمی یخ توی بینی تان بریزم ؟
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
- پیشگویی
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که: در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قول به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت. پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
- کیسه زر

در گوشه ای کنار یک درخت قدیمی، پیرمردی در خلوت خود گوشه ای نشسته بود. جوانکی غافل از پیرمرد در گوشه دیگری از این درخت میگریست و لعنت برخدا می فرستاد !! پیرمرد جلو رفت و گفت : لعنتت بر خدا برای چیست؟
جوانک گفت: از روزگارم می نالم، از زری که ندارم. پیرمرد گفت: من ۶۰ سال است، که کیسه زری دارم و نمی توانم خرج کنم!!!
جوانک گفت: پس به من بده تا خرج کنم... پیرمرد رفت و بعد از اندکی زمان برگشت، و کیسه زری به او داد و گفت: این کیسه زر کیسه عمر من است. آیا به خواست این کیسه زر اطمینان داری؟ جوانک گفت: بله ...
پیرمرد گفت: امیدوارم که مثل من عذاب وجدان نگیری. من سالها پیش زیر همین درخت بواسطه گریستن، کیسه زری به دودوزه بازی بدست آوردم!!! اما ۶۰ سال ازعمرم را زیر این درخت نشستم تا شاید دینم را به دروغم ادا کنم و کیسه زر را به صاحبش برگردانم. افسوس که از او مشتی از خاک بیش نمانده...
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
- پاكترین ذره

پسرك باهوش نگاهش خبر از كشف تازه ای می داد...
دوان دوان مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد. مادر فكر می كرد پسرك جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند.
اما پسرك با دستان كوچكش به شبنمی اشاره كرد، كه بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود.
مادر از تصور پاك و معصومانه كودكش اشك ریخت و او را در آغوش كشید.
كودك پاكترین ذره را خدا می دانست....
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک داستان جالب و خواندنی

یک داستان جالب و خواندنی




يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد.
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: - خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى كريم! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!
 

Similar threads

بالا