داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
قدر جواهرات ارزشمند زندگي‎تان را بدانيد

قدر جواهرات ارزشمند زندگي‎تان را بدانيد

روزي سربازي قصد بازگشت از جنگ به وطنش را داشت‎. پس با والدين خود تماس گرفت و گفت‎: «به زودي به خانه باز خواهم گشت‎، ولي مي‎خواهم لطفي در حقم بكنيد. دوستي دارم كه مايلم او را همراه خود به خانه بياورم‎. اجازه مي‎دهيد؟»
آنان پاسخ دادند: «البته عزيزم‎، از آشنايي با او خوشحال خواهيم شد».
سرباز جوان ادامه داد: «ولي ابتدا بايد شما را در جريان موضوعي قرار دهم‎. او در جنگ‎، به شدت‎ مجروح شده است‎. او روي زمين پر از مين قدم گذاشت و يك دست و يك پاي خود را از دست داده‎ است‎. او جايي براي زندگي ندارد و من مي‎خواهم كه او در كنار ما زندگي كند».
آنان پاسخ دادند: «پسرم تو نمي‎داني كه چه درخواستي از ما داري‎. فردي با چنين معلوليت و ناتواني‎ جسماني‎، مانند سدي بزرگ در زندگي ما خواهد بود. ما بايد زندگي خود را بكنيم و نمي‎توانيم اجازه‎ دهيم كه چنين فردي در زندگي ما اختلال ايجاد كند. بهتر است او را فراموش كني و زودتر به خانه‎ برگردي‎. مطمئن باش كه او هم مكاني براي زندگي خود پيدا خواهد كرد».
سرباز ديگري چيزي نگفت و با خانواده‎اش خداحافظي كرد. پدر و مادر او، مدت‎ها از او بي‎خبر ماندند تا اينكه چند هفته بعد پليس با آنان تماس گرفت و اطلاع داد كه پسرشان به علت سقوط از بلندي‎ جان باخته است‎. مرگ او بيشتر شبيه خودكشي بود. پدر و مادر عزادار و اندوهگين با دلي شكسته راهي‎ آنجا شدند تا هويت پسرشان را شناسايي كنند. آنان پسر خود را شناختند ولي در كمال وحشت و ناباوري متوجه شدند كه پسرشان يك دست و يك پا نداشت‎!
خانواده اين سرباز شباهت زيادي به بيشتر افراد دارند. بيشتر افراد گول ظواهر فريبنده را مي‎خورند و دوست ندارند با افرادي معلول و ناتوان كه سد راه در نظر گرفته مي‎شوند، معاشرت كنند. معمولاً افراد ترجيح مي‎دهند با افرادي سالم‎، زيباتر و باهوش‎تر از خود مراوده داشته باشند. خوشبختانه‎، وجود برتري هست كه به اين شكل به ما نگاه نمي‎كند. او با عشقي بي‎قيد و شرط و محبتي بي چشمداشت ما را دوست دارد و همواره نگران ماست‎.
پس امشب‎، قبل از خوابيدن با خداي خود كمي راز و نياز كنيد و از او بخواهيد تا به شما توان آن را ببخشد كه ديگران را با تمام ناتواني‎هايشان بپذيريد و بتوانيد تفاوت‎هايشان را درك كنيد. معجزه‎اي به نام‎ دوستي وجود دارد كه در قلب شماست و حتي نمي‎دانيد چگونه به وقوع مي‎پيوندد يا چه زماني آغاز مي‎گردد. ولي مي‎دانيد كه اين موهبت منحصر به فرد و استثنايي‎، هميشه در قلب‎تان وجود دارد و در مي‎يابيد كه دوستي‎، يكي از ارزشمندترين موهبت‎هاي خداوند است‎. در واقع دوستان‎، جواهراتي بسيار نادر و كمياب هستند. آنان به چهره شما لبخند مي‎نشانند و شما را به سوي موفقيت سوق مي‎دهند. آنان‎ گوشي شنوا به شما قرض مي‎دهند، واژه‎هايي دلگرم كننده به زبان مي‎آورند و هميشه دروازه قلب‎شان را به روي شما مي‎گشايند. قدرشان را بدانيد.
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه عاشقانه رابرت شومان به كلارا

نامه عاشقانه رابرت شومان به كلارا

رابرت شومان آهنگ ساز و پيانيست قرن هفدهم آلمان به خاطر اپراهاي جاوداني و قطعاتي كه براي پيانو نوشته مشهور است. وي هنگامي كه تحت تعليم فردريك ويك درس هاي اوليه نواختن پيانو را فرا مي گرفت عاشق دختر او كلارا شد. كلارا خود در نواختن پيانو استاد بود و پدر به شدت با اين ازدواج مخالفت مي كرد. اما رابرت كه اصرار بر ازدواج داشت براي كسب رضايت قانوني به دادگاه مراجعه كرد. عشق او سرانجام در محكمه پيروز شد و به زودي با كلارا ازدواج كرد.

كلارا،

نمي داني چقدر نامه هاي قبلي تو مرا خوشحال كرد. آنهايي كه از شب كريسمس به بعد برايم نوشتي. بايد تو را با دوست داشتني ترين صفات صدا بزنم اما كلمه ي دوست داشتني تر از كلمه ساده "عزيزم" پيدا نمي كنم. اما نكته در طرز بيان آن است. عزيزم هنگامي كه فكر مي كنم تو از آن من هستي اشك شوق از چشمانم جاري مي شود و اغلب از خودم مي پرسم كه آيا شايستگي تو را دارم؟

ممكن است تصور شد كه سينه و ذهن هيچ انساني تحمل ندارد كه تمام چيزهايي را كه در يك روز اتفاق مي افتد در خود جاي دهد. اين هزاران فكر، آرزو، غصه، اميد و شادي از كجا مي آيد؟ هر روز بدون استثنا اين جريان ادامه دارد. اما ديروز و روز قبل از آن چقدر خوشحال بودم! از درون نامه هاي تو چه روح شرافتمند و چه ايمان و چه عشق سرشاري به بيرون مي تابيد!

كلاراي من، به خاطر عشق تو حاضرم هر كاري بكنم. سلحشوران قديم حال و روزشان بهتر از ما بود، مي توانستند براي رسيدن به عشق خود از آتش بگذرند يا اژدها بكشند. اما امروزه مجبوريم به آزمون هاي معمولي مثل كمتر سيگار كشيدن و امثال آن اكتفا كنيم. با اين وجود چه سلحشور و چه غير سلحشور مي توانيم عاشق شويم و بدين ترتيب مثل هميشه، اين دوره و زمانه است كه تغيير مي كند ولي دل انسان ها نه...

نمي تواني تصور كني كه نامه تو چقد بتعث قوت قلب من شده است... تو محشري! و من دلايل بسياري دارم كه به تو افتخار كنم ولي تو در مورد من نمي تواني چنين حرفي بزني.

تصميم خودم را گرفته ام كه تمام آرزوهايت را در چهره ات بخوانم. بنابراين بدون اينكه حرفي بزني مي دانم كه فكر مي كني رابرت تو آدم خوبي است، كاملا از آن توست و تو را بسيار بيشتر از آنچه كلمات بيان كنند دوست دارد.

در آينده شادي كه پيش رو داريم دلايل كافي خواهي داشت كه اينگونه فكر كني. هنوز تو را با آن كلاه كوچكي كه در آخرين شب روي سرت گذاشته بودي مي بينم.

هنوز مي شنوم چطور مرا صدا مي زدي : "عزيزم". كلارا من از تمام گفته هاي تو هيچ چيز ديگر به جز آن كلمه را نشنيدم. به خاطر مي آوري؟ اما در لباس هاي فراموش نشدني ديگري هم تو را مي بينم. يك بار با لباس مشكي با اميليا ليست به تئاتر مي رفتي در آن وقتي كه از هم جدا بوديم، مي دانم كه فراموش نكرده اي. براي من كاملا زنده و روشن است.

بار ديگر در توماس گاشن قدم مي زدي و چتر روي سرت گرفته بودي و به ناچار از من روي گرداندي. يك بار ديگر هم در حالي كه بعد از يك كنسرت كلاهت را روي سرت مي گذاشتي چشمانمان به طور اتفاقي به هم افتاد و ديدم كه چشمانت پر از عشقي قديمي و تغيير ناپذير است.

تو را با اشكل و لباس هاي مختلف پيش چشم مي آور. همان طور كه تو را ديده ام. زياد به نو تگاه نكردم اما تو مرا بي اندازه افسون كردي... آه هرگز نمي توانم آن گونه كه شايسته است تو را به خاطر خودت و به خاطر عشقي كه نسبت به من داري و من هيچ سزاوار آن نيستم، ستايش كنم.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به آن‎ها عشق بورز!

به آن‎ها عشق بورز!

روزي مردي كه به باغچه باصفا و بزرگ خانه‎اش افتخار مي‎كرد، متوجه شد كه يك دسته بزرگ از گياهان قاصدك خودرو در آن رشد كرده‎اند. او از طريق همه روش‎هاي شناخته شده‎، تلاش كرد تا از شر قاصدك‎ها خلاص شود ولي موفق نشد. قاصدك‎ها همچنان به رويش خود ادامه مي‎دادند و دست از سر باغچه آن مرد بر نمي‎داشتند.
عاقبت مرد كه به ستوه آمده بود، نامه‎اي براي اداره كشاورزي نوشت و از آن‎ها درخواست كمك كرد. او در نامه‎اش تمام روش‎هايي را كه به كار بسته بود، توضيح داده و سؤال كرده بود: «حالا چه بايد بكنم‎؟»
چند وقت بعد پاسخ نامه او رسيد كه در آن نوشته شده بود: «توصيه مي‎كنيم نحوه عشق ورزيدن به‎ آن‎ها را ياد بگيريد!»

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پيروزي از آن كدام است‎؟

پيروزي از آن كدام است‎؟

روزي پدربزرگي با نوه خود صحبت مي‎كرد و مي‎خواست در لابه‎لاي سخنانش‎، درس مهمي از زندگي را به او ياد دهد. پس گفت‎: «عزيزم‎، من احساس مي‎كنم كه دو گرگ در قلبم با يكديگر مي‎جنگند. يكي از آن‎ها، موجودي وحشي‎، كينه توز، خشمگين و خطرناك است‎. ديگري موجودي مهربان رئوف و دلسوز است‎».
نوه او با كنجكاوي پرسيد: «خوب كدام گرگ در جنگل داخل قلب‎تان پيروز مي‎شوند؟»
پدربزرگ گفت‎: «آنكه من تغذيه‎اش كنم‎».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عقابي در آرزوي پرواز

عقابي در آرزوي پرواز

روزي روزگاري كشاورزي آشيانه رها شده عقابي را پيدا كرد كه داخل آن تخم عقابي قرار داشت كه‎ هنوز گرم بود. كشاورز تخم را برداشت و آن را داخل لانه مرغان مزرعه‎اش گذاشت‎. مرغ‎ها به اين خيال‎ كه آن تخم مال خودشان بود، روي آن نشستند تا اينكه جوجه عقاب از تخم در آمد. جوجه عقاب در كنار مرغ‎هاي مزرعه بزرگ شد و همراه آن‎ها دانه خورد. او تمام عمرش را در آن مزرعه سپري كرد و به ندرت‎ به آسمان نگاهي مي‎انداخت‎.
تا اينكه روزي كه خيلي پير شده بود سرش را بلند كرد و نگاهي به آسمان پهناور بالاي خود انداخت و با صحنه‎اي عجيب مواجه شد! عقابي تيزپرواز را در آسمان ديد كه بال‎هايش را باز كرده و در آسمان اوج‎ گرفته بود.
عقاب پير با ديدن آن صحنه فوق العاده از ته دل آهي كشيد و با خود گفت‎: «ايكاش من هم يك عقاب‎ بودم‎».

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
هرگز نااميد نشويد

هرگز نااميد نشويد

روزي آنچنان نااميد شده بودم كه تصميم گرفتم از همه چيز دل بكنم‎... از شغلم‎، از همسرم‎، از فرزندم‎ و حتي از زندگي‎ام‎. پس به جنگل زدم تا براي آخرين بار، مكالمه‎اي با خالق هستي داشته باشم‎. در وسط‎ جنگل‎، سرم را به سوي آسمان بلند كردم و فرياد زدم‎: «پروردگارا! آيا مي‎تواني به من انگيزه‎اي براي ادامه‎ زندگي بدهي‎؟ خسته شده‎ام و ديگر توان ادامه راه را ندارم‎».
صدايي در گوشم زنگ زد: «خوب به اطرافت نگاه كن‎. آيا آن سرخس و آن خيزران را مي‎بيني‎؟»
نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم‎: «بله‎».
ـ از هنگامي كه بذر سرخس و خيزران را در زمين كاشتم‎، حسابي مراقب آنان بودم‎. به آن‎ها نور دادم‎. به آن‎ها آب دادم‎. سرخس خيلي زود از دل زمين بيرون زد و رشد كرد. طولي نكشيد كه برگ‎هاي سبزءے؛ ّّ ك زيباي آن زينت بخش زمين شدند. با اين حال‎، از بذر خيزران‎، چيزي رشد نكرد. ولي من از خيزران قطع‎ اميد نكردم‎. در سال دوم سرخس بيشتر رشد كرد و شاداب‎تر شد، ولي باز هم خيزران جوانه نزد. ولي من‎ از خيزران قطع اميد نكردم‎. در سال سوم‎، باز هم خيزران جوانه نزد، ولي من از آن قطع اميد نكردم‎. سال‎ چهارم نيز به همين شكل سپري شد ولي من از خيزران قطع اميد نكردم‎. بعد در سال پنجم جوانه‎ كوچكي از خيزران‎، از دل زمين بيرون زد. اگرچه در مقايسه با سرخس به شدت كوچك بود ولي شش ماه‎ بعد خيزران آنچنان رشد كرد كه يك سر و گردن از سرخس بلندتر شد. پنج سال طول كشيده بود تا خيزران ريشه دهد. و آن ريشه‎هاي قوي باعث قدرت خيزران شده بودند تا بتوانند به حياتش در اين دنيا ادامه دهد. فرزندم‎، من هرگز بندگان خود را با چالشي مواجه نمي‎كنم كه نتوانند از عهده آن برآيند. آيا مي‎داني كه در تمام اين مدت كه سخت در تلاش و تقلا بودي‎، در واقع ريشه‎هايت قوي مي‎شدند و بيشتر رشد مي‎كردند؟
همانطور كه من هرگز از رشد خيزران قطع اميد نكردم‎، از تو هم نااميد نشدم‎. پس هرگز خود را با ديگران مقايسه نكن‎. هدف خيزران از هدف سرخس متفاوت بود. با اين حال هر دو زينت بخش جنگل‎ هستند.
زمان رشد تو هم فرا خواهد رسيد. زماني كه بايد رشد كني و به حد اعلاء دست يابي‎».
متعجب پرسيدم‎: «چقدر بايد رشد كنم‎؟»
ـ «خيزران چقدر رشد مي‎كند؟»
گفتم‎: «تا جايي كه توان داشته باشد».
ـ «بله‎، پس تو هم تا جايي كه توان داري بايد رشد كني و به حد اعلا تكامل يابي‎».
آن روز با انگيزه‎اي قوي و دلي پراميد از جنگل بازگشتم و مدت‎ها به مكالمه‎ام با خالق هستي فكر كردم‎. آري خداوند هرگز از بندگان خود قطع اميد نخواهد كرد. او هرگز بندگانش را به حال خود رها نخواهد كرد و همواره و در همه حال مراقب آنان است‎. پس شما هم هرگز اميد خود را از دست ندهيد و با استفاده درست از نعمات و موهبت‎هاي خداوند نهايت استفاده را از زندگي و روزهاي عمرتان به عمل‎ آوريد و تا جايي كه مي‎توانيد رشد كنيد.​

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
فقط پنج دقيقه‎!

فقط پنج دقيقه‎!

روزي در كنار مردي روي نيمكتي در پارك‎، نزديك محوطه بازي نشسته بودم‎. در حالي كه مراقب پسر كوچكم بودم كه سرسره بازي مي‎كرد. رو به آن مرد كردم و گفتم‎: «او پسر من است‎. چقدر بچه‎ها در اين‎ سن و سال بازيگوش هستند. به نظر مي‎رسد كه هرگز از بازي كردن خسته نمي‎شوند».
مرد خنديد و گفت‎: «بله‎، همين طور است‎. انشاءا... پسرتان در پناه حق‎، سال‎هاي سال سالم و سرحال‎ باشد. آن هم دختر من است كه دوچرخه‎سواري مي‎كند».
مرد نگاهي به ساعتش انداخت رو به دخترش كرد و گفت‎: «عزيزم‎، موافقي به خانه برگرديم‎؟»
دخترك گونه پدرش را بوسيد و گفت‎: «پدر خواهش مي‎كنم فقط پنج دقيقه ديگر! فقط پنج دقيقه‎!»
مرد موافقت كرد و دخترك با شادماني به دوچرخه سواري ادامه داد. چند دقيقه بعد، مرد دوباره‎ دخترش را صدا زد و گفت‎: «حالا موافقي به خانه برگرديم‎؟»
دخترك دوباره گفت‎: «پدر خواهش مي‎كنم پنج دقيقه ديگر، فقط پنج دقيقه‎!»
مرد لبخندي زد و گفت‎: «بسيار خوب‎، دخترم‎».
من كه شاهد اين صحنه‎ها بودم حيرت كردم و گفتم‎: «شما واقعاً پدري با حوصله و صبور هستيد».
مرد لبخند تلخي زد و گفت‎: «برادر بزرگ دخترم‎، سال گذشته وقتي مشغول دوچرخه سواري در خيابان بود، زير ماشين رفت و جان خود را از دست داد، من هرگز وقت زيادي را با پسرم صرف‎ نمي‎كردم و حالا حاضرم هم چيزم را بدهم تا فقط پنج دقيقه بيشتر با او باشم‎، ولي متأسفانه امكانش‎ وجود ندارد. پس حالا با خود عهد كرده‎ام كه مرتكب همان اشتباه در مورد دخترم نشوم‎. دخترم با گرفتن‎ رضايت من براي پنج دقيقه دوچرخه سواري بيشتر، يك دنيا ذوق مي‎كند، در حالي كه حقيقت اين است‎ كه با اين پنج دقيقه اضافي‎، من قادرم پنج دقيقه بيشتر، دخترم را نگاه كنم و لذت ببرم‎. بايد قدر لحظه‎هاي زندگي را دانست‎، چون هرگز باز نمي‎گردند و زماني كه عزيزي را از دست مي‎دهيم‎، ديگر نمي‎توانيم لحظه‎ها و خاطرات با او بودن را زنده كنيم‎».
بله‎، زندگي يعني اولويت بندي‎. اولويت‎هاي شما در زندگي‎، چه هستند؟
همين امروز، همين حالا و در همين لحظه به عزيزتان‎، پنج دقيقه وقت بيشتر اختصاص دهيد!

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پرندة با ارادة جنگل

پرندة با ارادة جنگل

روزي روزگاري در جنگلي بزرگ و انبوه‎، پرنده‎اي به نام تاسو زندگي مي‎كرد. در يك روز داغ تابستاني‎،‎حريقي در جنگل آغاز شد و شعله‎هاي سوزان آتش‎، بسياري از درختان سر به فلك كشيده و حيوانات جنگل را در كام خود سوزاند. آتش به سرعت پيشرفت مي‎كرد و همه پرندگان براي نجات جان خود، به‎آسمان پرواز مي‎كردند و از جنگل دور مي‎شدند، ولي تاسو نمي‎توانست جنگل زادگاهش را ترك كند و ‎بگذارد موطنش طعمه حريق شود. پس همراه ديگر پرندگان فرار نكرد و در عوض شب و روز به كنار ‎رودخانه مي‎رفت و منقار كوچكش را از آب پر مي‎كرد. سپس همان مقدار اندك آب را روي شعله‎هاي‎ج‎آتش خالي مي‎كرد تا شايد بتواند براي نجات جنگل كاري كرده باشد. جرأت و شهامت بي‎نظير و اراده‎ راسخ و تزلزل‎ناپذير تاسو باعث شد فرشتگان بارگاه الهي اشك شادماني بريزند و قطرات اشك فرشتگان‎ به سان قطرات احياكننده باران بر روي جنگل سوزان و در كام حريق فرود آمدند. از اين رو، طولي نكشيدتكه حريق مهار شد و جنگل از نابودي نجات يافت‎. آري‎، حتي كوچك‎ترين اعمال ناشي از شهامت و اراده تزلزل‎ناپذير مي‎توانند تفاوتي عظيم به وجود آورند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
آخرين بار، تبرتان را چه زماني تيز كرديد؟

آخرين بار، تبرتان را چه زماني تيز كرديد؟

روزي روزگاري‎، هيزم شكني بسيار قوي و فعال به دنبال كار بود و پس از پيدا كردن كار مورد نظرش‎،‎آن قدر خوشحال شد كه سر از پا نمي‎شناخت‎. شرايط و در آمد كار عالي بودند و مرد هيزم شكن‎،«مي‎خواست با به كار بستن نهايت سعي خود در جهت حفظ آن بكوشد.
روز اول‎، صاحب كارش تبري به او داد و قسمتي را كه بايد مرد هيزم شكن در آن كار مي‎كرد، نشان اوج‎داد. روز اول‎، هيزم شكن هجده اصله درخت را قطع كرد و صاحب كار او، با ديدن نتيجه كارش به او«تبريك گفت و از او خواست كه كارش را به همين شكل ادامه دهد.
هيزم شكن كه از تعريف و تحسين صاحب كارش به وجد آمده و انگيزه زيادي براي ادامه كارش پيداكرده بود، روز دوم بيشتر تلاش كرد ولي نتوانست بيشتر از پانزده اصله درخت را قطع كند. روز سوم بيشتر ‎از روز قبل تلاش كرد، ولي فقط ده اصله درخت را قطع كرد. روز به روز، تعداد اصله درختاني را كه قطع‎مي‎كرد، كمتر و كمتر مي‎شدند. پس هيزم شكن با خود فكر كرد: «حتماً قدرتم كم شده است‎». بعد پيش‎ صاحب كار خود رفت و پس از عذرخواهي از او، گفت‎: «اصلاً سر در نمي‎آورم‎. نمي‎دانم چرا نمي‎توانم‎مثل روز اول پركار باشم‎».
صاحب كارش پرسيد: «آخرين مرتبه‎اي كه تبرت را تيز كردي‎، چه زماني بود؟»
هيزم شكن به فكر فرو رفت و با تعجب‎، گفت‎: «من اصلاً فرصت تيز كردن تبر را پيدا نكردم‎. آن قدر مشغول قطع كردن درختان بودم كه تيز كردن تبر را از ياد برده بودم‎!»
زندگي ما نيز شباهت به همين ماجرا دارد. ما گاهي آن قدر مشغول مي‎شويم كه فرصتي براي تيز كردن‎ تبر خود پيدا نمي‎كنيم‎. در دنياي پرتكاپوي امروز، انسان‎ها پرمشغله‎تر از قبل هستند، ولي كمتر از گذشته‎، احساس رضايت مي‎كنند. علت چيست‎؟ شايد علتش اين باشد كه تيز باقي ماندن را از يادت‎برده‎ايم‎. لازمه موفقيت‎، علاوه بر سخت‎كوشي و تلاش‎، اين است هر روز درصدد يادگيري چيزهاي‎جديدتر باشيم و مهارتهايمان را تقويت كنيم‎.
بايد گاه و بيگاه فرصتي را براي ديدن عزيزانمان اختصاص دهيم‎، مطالعه كنيم‎، استراحت كنيم‎، تأمل‎كنيم تا چيزهاي جديدي ياد بگيريم و سير تكامل و تعالي را طي نماييم‎.
اگر زماني را به تيز كردن تبر زندگي‎مان اختصاص ندهيم‎، زندگي مال يكنواخت و كسل كننده مي‎شود و انگيزه‎مان را از دست خواهيم داد. به فكر شيوه‎هايي جديد براي بهبود زندگي‎تان باشيد و ارزش‎عزيزانتان را بدانيد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
تابوت‌ چوبي‌

تابوت‌ چوبي‌

كشاورزي‌ آن‌ قدر پير شده‌ بود كه‌ ديگر نمي‌توانست‌ روي‌ زمين‌هاي‌ كشاورزي‌اش‌ كار كند. از اين‌ رو هرروز لب‌ ايوان‌ مي‌نشست‌ و به‌ زمين‌ها خيره‌ مي‌شد. پسر جوانش‌ كه‌ روي‌ زمين‌ها كار مي‌كرد، گاهي‌ سرش‌را بلند مي‌كرد و از ديدن‌ پدرش‌ كه‌ بيكار و ناتوان‌ در گوشه‌اي‌ نشسته‌ بود، كلافه‌ مي‌شد. با خودمي‌انديشيد: “او ديگر به‌ درد نمي‌خورد. هيچ‌ كاري‌ از او بر نمي‌آيد!”
سرانجام‌، يك‌ روز كه‌ پسر به‌ شدت‌ عصباني‌ شده‌ بود، يك‌ تابوت‌ چوبي‌ درست‌ كرد، آن‌ را روي‌ ايوان‌آورد و به‌ پدرش‌ گفت‌ كه‌ داخل‌ آن‌ بخوابد. پدر پير، بدون‌ آنكه‌ حرفي‌ بزند يا اعتراضي‌ كند، داخل‌ تابوت‌خوابيد.
پسر در تابوت‌ را بست‌ و آن‌ را لبه‌ يك‌ پرتگاه‌ كشاند. درست‌ وقتي‌ قصد داشت‌ آن‌ را به‌ داخل‌ دره‌ پرت‌كند از داخل‌ تابوت‌ صداي‌ ضربه‌ ملايمي‌ را شنيد. در تابوت‌ را باز كرد. پدر كه‌ همچنان‌ آرام‌ داخل‌ تابوت‌دراز كشيده‌ بود نگاهي‌ به‌ پسرش‌ انداخت‌ و گفت‌: “مي‌دانم‌ كه‌ مي‌خواهي‌ مرا به‌ داخل‌ پرتگاه‌ بيندازي‌ولي‌ قبل‌ از آنكه‌ اين‌ كار را بكني‌، مي‌توانم‌ حرفي‌ بزنم‌؟”
پسر با عصبانيت‌ گفت‌: “حرفت‌ را بزن!”
پدر به‌ آرامي‌ گفت‌: “اگر مي‌خواهي‌ مرا به‌ داخل‌ پرتگاه‌ بينداز، ولي‌ پيشنهاد مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ تابوت‌چوبي‌ محكم‌ را براي‌ خودت‌ نگه‌ دار، چون‌ ممكن‌ است‌ فرزندانت‌ هم‌ مثل‌ تو بخواهند روزي‌ از آن‌استفاده‌ كنند!”
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به یک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقیر هستند آنها یک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت ودرپایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسرگفت:فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم وآنها چهارتا. ما در حیاتمان یک فواره داریم وآنهارودخانه ای دارند که نهایت ندارد.مادرحیاتمان فانوس های تزیینی داریم وآنها ستارگان رادارند ممنونم پدر! تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید.او دید که در عالم رویا پابه پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زندو در همان حال در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش بود، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شنها دیده می شودو آن هم وقتهایی است که او دوران پر درد و رنج زندگیش را طی می کرده است.
بنابراین با ناراحتی به به خدا که کنارش راه می رفت گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر است، چرا مرا در لحظاتی که به تو احتیاج داشتم تنها گذاشتی؟
خداوند لبخندی زد و گفت:
بنده عزیزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمانهایی که در رنج و سختی بودی، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی.
 

sara1984

عضو جدید
دوست با وفا

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!

حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.

- منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم!

اون گفت: جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دانشگاه استنفورد
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند

مرد به آرامی گفت: « مایل هستیم رییس راببینیم .» منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد. »
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت:« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.»

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت: « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس یکه خورده بود. با غیظ گفت:« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .»

خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار نخ نما شده آن دو را برانداز کرد و گفت: « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار تا دوست كه 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یك مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف كردن ...
بعد از مدتی یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو میكشونن به تعریف از فرزنداشون:
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یك كار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یك شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد!
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه . توی یك شركت هواپیمایی مشغول به كار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد!!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده . . .
اون توی بهترین دانشگاه های جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یك شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس كرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلاس 3000 متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توی یك كلوپ مخصوص كار میكنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی!!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت!!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی كه كاملا ازش مطمئن نیستی افتخار نكن
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:
« این کار شما تروریسم خالص است! »
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید:چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت:
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت:


« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
How Do You Interpret Love?

عشق را شما چگونه تفسير مي كنيد؟


Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت


The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه كه نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم



True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمیمیره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و ازبین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوستدارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق كامل و پختهمیگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت واردبشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"


 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
راز خوشبختي

راز خوشبختي

زني هر روز در صف نانوايي‎، زن جواني را مي‎ديد كه هميشه شاد و پرانرژي به نظر مي‎رسيد. او مي‎دانست كه زن جوان در زندگي‎اش مشكلات زيادي داشته‎. او با عشق با مردي ازدواج كرده بود ولي‎ زندگي زناشويي‎اش به طلاق و شكست منجر شده بود. او مجبور بود به تنهايي با مشكلات زندگي‎اش‎ دست و پنجه نرم كند و با اين حال هميشه شاد و سرحال بود. او شكست را براي زندگي خود انتخاب‎ نكرده بود، ولي تصميم گرفته بود نهايت استفاده را از زندگي‎اش ببرد و شاد باشد. او با همه سلام و احوالپرسي مي‎كرد و هميشه لبخندي بلند بالا روي صورتش ديده مي‎شد. روزي زن كنجكاو از او پرسيد: «تو چگونه هميشه شاد و پرانرژي هستي و هرگز غمگين به نظر نمي‎رسي‎؟»
زن جوان كه چشمانش مي‎خنديدند، با خنده‎اي شيرين گفت‎: «چون من راز زندگي موفق را مي‎دانم‎!به شرطي آن را با تو در ميان خواهم گذاشت كه آن را به ديگران هم ياد بدهي‎. اين راز اين است‎: من يادگرفته‎ام كه كار زيادي براي خوشحال و راضي شدنم در زندگي از دست من ساخته نيست‎. پس هميشه به‎جخداوند توكل مي‎كنم و براي رفع مشكلاتم از او كمك مي‎خواهم‎. همه ما خدايي داريم كه از همه نيازها و مشكلاتمان آگاهي دارد و اگر به او اعتماد كنيم‎، او با سخاوتمندي فراوان دروازه خوشبختي را به روي‎ح‎ما مي‎گشايد. خداوند هرگز بندگان درمانده‎اش را به حال خود رها نمي‎كند. از وقتي پي به اين راز برده‎ام‎،»از زندگي‎ام راضي هستم و طعم غم و اندوه را تجربه نمي‎كنم‎!»
زن به فكر فرو رفت‎. چه راز ساده‎اي بود! او سال‎هاي سال تصور مي‎كرد داشتن خانه‎اي بزرگ مي‎تواند او را خوشحال كند ولي چنين نشده بود، فكر مي‎كرد داشتن شغل آبرومند و پردرآمد مي‎تواند او راج‎راضي كند، ولي چنين نشده بود. آيا مي‎دانيد چه زماني به راز خوشبختي پي برد؟ زماني كه در كمال‎‎سلامت و تندرستي كنار نوه‎هايش مقابل تلويزيون نشسته بود و غذاي خانگي مي‎خورد. اين بهترين‎هديه از سوي خداوند بود كه بايد قدر و ارزشش را مي‎دانست‎!
و حالا شما هم از اين راز آگاه شده‎ايد. ما نبايد به ديگران تكيه كنيم تا شادمانمان كنند. اگر به خداوندث‎توكل كنيد، او با درايت خود، خوشبختي و رضايت را در زندگي برايتان به ارمغان مي‎آورد!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كي قيامت به پا شود؟

كي قيامت به پا شود؟

در بحار الانوار است كه انس بن مالك گفت‎: روزي پيغمبر(ص‎) در مسجد روي منبر بود كه عربي‎ بَدْوي بياباني وارد شد. عرض كرد: يا محمد(ص‎) قيامت كي برپا مي‎شود؟
حضرت فرمود: براي قيامت چه كرده‎اي‎؟
قيامت بالاخره مي‎آيد لكن علت چيست‎؟ اعرابي گفت‎: من براي قيامت نه نماز زيادي دارم نه روزه‎ زيادي‎، تنها تو را دوست دارم‎.
پيغمبر اكرم‎(ص‎) فرمود: مرد با آنچه دوست دارد محشور مي‎شود. هر كس هر چه و هر كس را دوست‎ داشت با صورت مثاليّه‎اش همراه است‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عرضة گناه در محضر خدا

عرضة گناه در محضر خدا

يكي از صالحين به فرزند خود گفت‎: مرا به تو حاجتي است‎. پسر گفت‎: هر چه بفرمايي اطاعت‎ مي‎كنم‎. پدر گفت‎: شب كه به منزل مي‎آيي هر چه از هنگام خارج شدن از منزل گفته و انجام داده‎اي برايم‎ نقل كن‎. پسر قبول كرد.
شب كه آمد شروع به نقل كرد، تا رسيد به حرف‎هاي زشتي كه زده بود و كارهاي ناروايي كه انجام داده‎ بود، از پدر خجالت كشيد كه بگويد. دست پدر را بوسيد و گريه كرد و گفت‎: اي پدر از اين حاجت بگذر و جز آن هر چه بفرمايي اطاعت مي‎كنم‎. زيرا از تو خجالت مي‎كشم‎.
پدر فرمود: اي پسر من بندة ضعيف و عاجزم از من خجالت مي‎كشي‎، ولي فرداي قيامت در محضر رب العالمين چه خواهي كرد. اين موضوع و موعظه سبب توبة پسر گرديد.
اميرالمؤمنين‎(ع‎) در نهج البلاغه مي‎فرمايد: كاري كه مي‎خواهي انجام دهي‎، حرفي كه مي‎خواهي‎ بزني چنان باشد كه فردا بتواني آن را بخواني‎.
آيا مي‎تواني فردا بخواني كه در فلان روز فحش دادم‎؟ در فلان روز كار زشت را انجام دادم‎؟
پس اگر نمي‎تواني چرا؟!... هم اكنون در فكر باش‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به خاطر يك عمل وارد بهشت شد

به خاطر يك عمل وارد بهشت شد

روز قيامت مردي را مي‎آوردند كه متوجه اوضاع و احوال خود مي‎شود، مي‎بيند اصلاً حسنه‎اي‎ ندارد!
ندا مي‎شود كه اي فلان به وسيلة عمل خود داخل بهشت شو!
او مي‎گويد: بار خدايا با كدام عمل‎؟!
خطاب مي‎رسد: در فلان شب كه خواب بودي و از اين پهلو به آن پهلو مي‎غلطيدي‎، گفتي‎: يا ا... و سپس فوراً خوابت برد. تو اين موضوع را فراموش كردي اما من كه خُمار نبودم و خواب در وجودم راه‎ ندارد، اين سخن تو را فراموش نكردم كه مرا صدا زدي‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
نجات دهنده

نجات دهنده

مردي بر روي قبري خيمه زد و نمي‎دانست در جايي كه خيمه زده قبر است‎. پس شروع به قرآن خواندن نمود و سورة تبارك الذي بيده الملك را شروع به تلاوت كرد.
ناگهان صداي عجيبي شنيد كه ندا در داد اين سوره منجيه يعني نجات دهنده است‎. پس اين جريان را به حضرت رسول‎(ص‎) رساند. حضرت فرمود: در آنجا كه نشسته بودي قبر بود. وقتي اين سوره را خواندي چون روحي قبر او بود او را عذاب رهانيدند. و اين سوره نجات دهنده است از عذاب قبر، يكي‎ از چيزهايي كه باعث نجات انسان است‎، قرآن خواندن به سر قبر علي الخصوص سورة تبارك الذي بيده‎ الملك كه ميت در حال عذاب را نجات مي‎دهد. و اين دعا از حضرت رسول‎(ص‎) وارد گرديده كه هر كس آن را بخواند حق تعالي عذاب قبر را از او بر مي‎دارد تا روزي كه صور دميده شود.

 

sara1984

عضو جدید
دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ایاز جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست. فردا، به صورتی معجزه آسا تمام چیزهاییکه خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای اوپاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزهارا ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها بهتو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

باید بدانیم که نعمت هایمان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست
 

sara1984

عضو جدید
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

:heart::heart::heart:آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.:heart::heart::heart:
 

sara1984

عضو جدید
پل

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:? مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
.
.
.
حتما ً ما هم می تونیم ساختن پل رو یاد بگیریم مگه نه ؟
 

sara1984

عضو جدید

دل مهربان

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:+ چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟ متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.:gol:
 

sara1984

عضو جدید
؟
می گویند برای تعمیر دیگ بخار یک کشتی عظیم بخاری از یک متخصص دعوت کردند.
وی پس از آنکه به توضیحات مهندس کشتی گوش داد و سوالاتی از او کرد به قسمت دیگ بخار رفت، نگاهی به لوله های پیچ در پیچ کرد و چند دقیقه به صدای دیگ بخار گوش داد و چکش کوچکی را برداشت و با آن ضربه ای به شیر قرمز رنگی زد ...

ناگهان تمام موتور بخار کشتی به طور کامل به کار افتاد و عیب آن برطرف شد و آن متخصص هم در پی کار خود رفت!

روز بعد که صاحب کشتی یک صورتحساب هزار دلاری دریافت کرد متعجب شد و گفت که این متخصص بیش از پانزده دقیقه در موتورخانه کشتی صرف نکرده است.


آنگاه از او صورت ریز هزینه ها را خواست و متخصص این صورتحساب را برایش فرستاد :

بابت ضربه زدن چکش 5/. دلار !

بابت دانستن محل ضربه 5/999 دلار !!!

نتیجه: آنچه شما را به نتیجه مطلوب می رساند الزاما نه تلاش و فعالیت سخت و طاقت فرسا که آگاهی و اطلاع از چگونگی انجام دقیق و درست کارهاست.
بسیاری عمر خود را صرف بدست آوردن چیزهایی می کنند که شیوه کسب آن را نیاموخته اند.

آنها با حالتی از تعجب و عدم رضایت از خود می پرسند چرا زندگی مزد تلایشهایمان را نداده است در حالی که همه آنچه در توان داشتیم به کار برده ایم؟!

موفقیت و رسیدن به اهداف و خواسته ها دارای اصول و قواعدی مشخص است و قبل از هر اقدامی باید از این اصول آگاهی پیدا کرد.

زندگی به «عمل همراه با علم و آگاهی» جایزه می دهد و شما باید دقیقا بدانید که چه کارهایی، در چه زمانی و با چه شیوه ای انجام دهید تا به نتایج مورد نظرتان دست پیدا کنید.:smile:
 

Similar threads

بالا