داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قدرت اندیشه
پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولي چاره اي ديگر نبود تا از او كمك بگيرد.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولي در صورتي هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.

زمان زيادي نگذشت تا اينكه پیرمرد تلگرافي را با اين مضمون دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهي چه کني ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید
مسلما می توانید از عهده ي آن بخوبي برآييد.
مانع فقط ذهن است !
نه اینکه شما در کجا هستید و آيا انجام كاري حتي در دور دست ها امكان پذير هست يا نه ...!
 

mahsaii

عضو جدید
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در انجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند .آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر،مرداز پسرش پرسید نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟


پسر پاسخ داد عالی بود پدر!


پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟


پسر پاسخ داد (بله پدر!


وپدرپرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟


پسر کمی اندیشید وبعد به ارامی گفتفهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وانها چهارتا.ما در حیاط مان یک فواره داریم وآنهارودخانه ای دارند.ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم وانها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ،اما باغ آنها بی انتهاست!)


با شنیدن حرفها ی پسر،زبان مرد بند آمد ه بود .پسر بچه اضافه کردمتشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!)
 

kaveh_sharififar

عضو جدید
خیلی عالی بود ...... هیچ نمیگویم تا ابهت مطلبت را کم نکنم چون هرچه بگم کمه....
چ ون بژی شه رطه نهوک چه نده بژی...
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من خودم يه زماني اعتقادي پر از يقين به خداوند داشتم ولي اتفاقي افتاد كه همه ي يقينم به شك تبديل شد


می شه بگی چی شده که اینجوری فکر می کنی؟

حادثه ای چیزی تو زندگیت پیش اومده

فضولی نکرده باشم
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرسی بچه ها. تشکرام فعال نبود. داستانهاتون خیلی قشنگن.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از همگی ممنون
خیلی زیبا و دوست داشتنی
 

oxision

عضو جدید
کاربر ممتاز
اثباتي ساده براي وجود خدا !

اثباتي ساده براي وجود خدا !

اگه تکراری هست ببخشید;)
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
 

m@ys@m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو دوستم داری (عاشقانه)!!

بگو دوستم داری (عاشقانه)!!

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
دمی می آید و باز دمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

 

Mehr noosh

عضو جدید
بدون تعارف بگم داستان به اصطلاح عاشقانت اصلا قشنگ نبود.
البته ببخشيد ها ولي ميتونستي داستان قشنگ تري بنويسي.:surprised::redface:
البته ببخشيد ها من فقط نظر دادم اما مرسي از اينكه صفحه رو پر كردي:biggrin:
 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود فقط اگر طرف یه کم عقلش رو به جای احساسش به کار می انداخت میتونست راهی پیدا کنه تا هردو زنده بمونن.
 

biomedical-err

عضو جدید
داستانی در مورد عشق و ازدواج

داستانی در مورد عشق و ازدواج

یه دانش آموز از معلمش میپرسه: آقا معلم عشق یعنی چی؟
معلم میگه: برو توی خوشه زارهای گندم و بلندترین خوشه رو بکن و برای من بیاربه این شرک که وقتی داری توی خوشه زار راه میری و میری جلو دیگه به عقب بر نگردی.
دانش آموز میره توی خوشه زار و هر چی میگرده بلندترین خوشه رو پیدا نمیکنه چون توی یه خوشه زار بیشتر از یه میلیون خوشه وجود داره. با نا امیدی بر میگرده پیش معلم و میگه: آقا معلم پیداش نکردم.
معلم میگه: عشق یعنی این.
دانش آموز میگه: پس ازدواج یعنی چی؟
معلم میگه: اینبار برو توی جنگل و بلندترین درخت رو پیدا کن و روش علامت بزن به این شرط که به عقب برنگردی.
دانش آموز میره توی جنگل و بزرگترین درخت رو پیدا میکنه و بر میگرده پیش معلمش و میگه: آقا معلم پیداش کردم پیداش کردم.
معلم میگه: ازدواج یعنی این. آدم وقتی عاشق میشه تمام عناصر طبیعت دست به دست هم میدن تا اون آدم به عشقش نرسه اما در هر صورت به ازدواج میرسه. پس پسرم هیچ وقت نگو عاشق اون دخترم بگو اون دخترو دوست دارم تا بهش برسی...
دوستان شاید از این تاپیک خوشتون نیاد اما یه دور که بخونید میدونید که با معناست
 
آخرین ویرایش:

biomedical-err

عضو جدید
عشق و ازدواج

عشق و ازدواج

یه دانش آموز از معلمش میپرسه: آقا معلم عشق یعنی چی؟
معلم میگه: برو توی خوشه زارهای گندم و بلندترین خوشه رو بکن و برای من بیاربه این شرک که وقتی داری توی خوشه زار راه میری و میری جلو دیگه به عقب بر نگردی.
دانش آموز میره توی خوشه زار و هر چی میگرده بلندترین خوشه رو پیدا نمیکنه چون توی یه خوشه زار بیشتر از یه میلیون خوشه وجود داره. با نا امیدی بر میگرده پیش معلم و میگه: آقا معلم پیداش نکردم.
معلم: عشق یعنی این.
دانش آموز میگه: پس ازدواج یعنی چی؟
معلم: اینبار برو توی جنگل و بلندترین درخت رو پیدا کن و روش علامت بزن به این شرط که به عقب برنگردی.
دانش آموز میره توی جنگل و بزرگترین درخت رو پیدا میکنه و بر میگرده پیش معلمش و میگه: آقا معلم پیداش کردم پیداش کردم.
معلم: ازدواج یعنی این. آدم وقتی عاشق میشه تمام عناصر طبیعت دست به دست هم میدن تا اون آدم به عشقش نرسه اما در هر صورت به ازدواج میرسه. پس پسرم هیچ وقت نگو عاشق اون دخترم بگو اون دخترو دوست دارم تا بهش برسی...
 

maryam_65

عضو جدید
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. آین بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !
 

سـعید

مدیر بازنشسته
بهشت واقعی!!
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌کشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود که به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر که مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
 

pishoo

عضو جدید
با توجه به گفته شما (مجید) پس اراده و اختیار آدم چی میشه؟ پس ما چی؟:cry:
 
آخرین ویرایش:

badboy

عضو جدید
قصه‌ای به‌ زيبايی‌ نان‌ ....

قصه‌ای به‌ زيبايی‌ نان‌ ....

يك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توي‌ پارچه‌ای‌ نمناك‌ خيس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمي‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روبانی‌ قرمز گرفت‌ و همسايه‌ سكه‌ و سيب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروی‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.

دانه‌های‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستی‌ كه‌ آن‌ را می ‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوی‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
اما برگ‌های‌ تقويم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سيزدهمين‌ برگ‌ پايان‌ دانه‌های‌ گندم‌ بود.
روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستي‌ دانه‌های‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. رويای‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و اين‌ آخر قصه‌ بود.
دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌ای‌ كه‌ خدا برايشان‌ نوشته‌ بود.
پس‌ به‌ خدا گفتند: اين‌ قصه‌ای‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتيم، اين‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روييدن. قصه‌ سبزی، قصه‌ای‌ كه‌ براي‌ فهميدنش‌ عمری‌ بايد زيست.
قصه‌ شما، قصه‌ زندگي‌ بود و كوتاهی ‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همين‌ بود.
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان سيندرلا(طنز)ايراني
يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .
سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند
 

طاها حک

کاربر فعال مهندسی IT ,
کاربر ممتاز
من به همه ی دوستان توصیه می کنم کتاب "قصه هایی برای پدران، فرزندان و نوه های" پائلوکوئلیو رو بخونن. اون کتاب پر از نوشته های زیبا و پنداموزه :

سکوت شب
صوفی با مریدش در یکی از صحرا های افریقا سفر می کردند. شب که شد، خیمه ای برافراشتند تا استراحت کنند.
مرید گفت: چه سکوتی!
مراد گفت: نگو چه سکوتی! بگو نمی توانم صدای طبیعت را بشنوم.
 

طاها حک

کاربر فعال مهندسی IT ,
کاربر ممتاز
سعدی و دعا

سعدی و دعا

سعدی می گوید:
وقتی بچه بودم، اغلب در کنار پدر و عموها و پسر عموهایم دعا می کردیم. هر شب دور هم جمع می شدیم تا سوره ای از قران را بخوانیم.
یکی از این شب ها در حالیکه عمویم قران می خواند، متوجه شدم که بیشتر حاضران خوابیده اند. به پدرم گفتم: "ببین پدر، هیچ کدام از این خفتگان نمی توانند به کلمات پیامبر گوش دهند. خدا از انها راضی نخواهد بود."
پدرم پاسخ داد:" فرزندم راه خود را با ایمان طی کن و بگذار دیگران به فکر راه خود باشند. مکه می داند شاید در خواب دارند با خداصحبت می کنند. من هزار بار بیشترترجیح می دهم که مثل انها در خواب باشی و این گونه سخت دیگران را محکوم نکنی."
از کتاب" قصه هایی برای پدران، فرزندان و نوه ها"


من به شخضه فقط می تونم بگم کاش همه ی مردم این گونه بوند.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه منم از امروز می خوام داستان های پند آموز خودم رو اینجا بزارم


اینم اولیش

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تٿاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي اٿتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گٿتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرٿهاي آنها را نشنيده گرٿتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گٿتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گٿته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها ٿرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرٿهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه ٿکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینو حتما حتما بخونید


مردی در اتومبیل گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و امدی میگذشت
ناگهان از بین 2 اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه اجری به سمت او پرتاب کرد
پاره اجر به اتومبیل او برخورد کرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش
صدمه زیادی دیده است به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد و پسرک گریان با تلاش بالاخره توانست
توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از روی صندلی به زمین افتاده بود جلب کند
پسرک گفت:اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از ان عبور میکند برادر بزرگم از روی صندلی به زمین افتاد
و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما رو متوقف کنم ناچار شدم از پاره اجر استفاده کنم
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره اجر به سویتان
پرتاپ کنند خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند
زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور میشود پاره اجر به سمت ما پرتاپ کند
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه
 

Similar threads

بالا