داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اثباتي ساده براي وجود خدا !


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


 

Kaizen

عضو جدید
زیباترین چیز در دنیا

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.
وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد.
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطره اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
اجي مجي لا ترجي



يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي
و آقا 92 ساله شد!

پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها............ .....مونث هستن!
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه ای برای بابا

نامه ای برای بابا

از شماها که گذشت ولی بخونیدش مخصوصا آقا پسرا


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاًمرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود(پدر)
با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه روخوند :پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوستدختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. مناحساسات واقعي رو با)مینا)پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تواون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اونحامله است.
مینابه من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگلداره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعدادزيادي بچه.
میناچشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسيصدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه ايکه توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا ميکنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، ومینابهتر بشه. اون لياقتش روداره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
يک روز،مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.باعشق،پسرت،((نیما))


پاورقي : پدر: هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه محمد.
فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبتبه کارنامه مدرسه که روي ميزمه.
دوسِت دارم! هروقت خونه براي اومدن امن بود، بهمزنگ بزن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
» داستان ظهر يک روز سرد زمستانی

» داستان ظهر يک روز سرد زمستانی

[SIZE=-2][/SIZE]

ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ،
" با عشق ، خدا"
 

kastin

عضو جدید
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پسركي در كلاس درس ، آنها را روي كاغذ كشيد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آنوقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و در همان يك نگاه قلبشان تپيد [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي از هيجان لرزيد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي در ادامه گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وخانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذي، ميتوانيم برويم خط كنار جاده دور افتاده و متروك شويم يا خط كنار يك نردبام . من روزها كار مي كنم و هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي پس از كمي كنترل خود گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كو چك و خلوت مثل پارك پل گيشا . چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]افسوس دو خط موازي به هم نمي رسند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در همين لحظه معلم فرياد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي پقي زد زير گريه. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي ضمن اينكه همديگر رو نگاه مي كردند ومي لرزيدند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] نه اين امكان ندارد حتما يك راهي پيدا مي شود . يعني هيچ راهي وجود ندارد ؟ ما هيچ وقت بهم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شنيدي كه چه گفتند ولي ما از صفحه خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نبايد نا اميد شد . بالاخره كسي پيدا مي شود كه مشكل ما را حل كند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيدند . از زير كلاس درس گذشتند و وارد حياط مدرسه شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ................[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از صحراهاي سوزان ...........[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از كوههاي بلند ...........[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از دره هاي عميق .............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از درياها ...............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از شهرهاي شلوغ ............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سالها گذشت و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رياضيداني به آنها گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هيچ فرمول رياضي شما رابهم نخواهد رساند، اين محال است ، شما همه چيز را خراب مي كنيد ، بگذاريد از همين الان نااميدتان كنم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فيزيكدان گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نمي توان قوانين طبيعت را ناديده گرفت از من كاري ساخته نيست ، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نخواهد داشت ، دردتان بي درمان است .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پزشك گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شيمي دان گفت : اگر با يكديگر تركيب شويد همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . و شما در اين صورت خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ستاره شناس گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان و دنيا كن فيكن مي شود ، سيارات از مدار خارج مي شوند ،كرات با هم تصادف مي كنند نظام هستي از هم مي پاشد چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فيلسوف گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] جمع نقيضين محال است ...... متاسفم كاري از دست من ساخته نيست .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي او را هم ترك گفتند و باز هم به سفر هايشان ادامه دادند . اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل مي گرفت . آنها از اين همه سفر خسته شده بودند آنها كم كم ميل بهم رسيدن را از دست مي دادند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] اين بي معنيست.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه بي معنيست ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] اينكه بهم برسيم [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من هم همينطور فكر مي كنم و آنها به راهشان ادامه دادند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يك نقاش در ميا ن سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي مي كرد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا كنيم . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] شايد ما هيچوقت نبايد از آن كاغذ بيرون مي آمديم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و اينچنين شد كه آن دو وارد دشت شدند و رفتند روي د ست نقاش و بعد روي قلمش . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نقاش فكري كرد و شرح حال آن دو را شنيد و قلمش را حركت داد و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پائين ميرفت به عشق اينكه دو خط موازي به هم برسند ،ولي بعلت كوچك بودن بوم و غير واقعي بودن ، آنها به هم نرسيدند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي به راه خويش ادامه دادند تا به پير دير رسيدند و ماجرايشان را براي پير تعريف كردند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پير دير گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]راه حل رسيدن شما پيش من است . در اين دنياي بزرگ كه خالق آن خداوند است رازها ورموز هايي است كه از ذهنيات ما و شما از توصيف آن قاصر است . پير ضمن توضيحات لازمه و خلاصه گفت : شما زماني مي توانيد بهم برسيد كه دلهايتان بهم رسيده باشد . فقط همين قدر به شما نويد مي دهم همه چيز از يك نقطه زائيده شده اند و به همان نقطه هم بهم ميرسند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي با خوشحالي انگار كه بهم رسيده اند در دنياي ماوراء يكديگر را عاشقانه در آغوش گرفتند و داستان به پايان رسيد .[/FONT]
 

kastin

عضو جدید
"لیاقت اشک"
زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.
 

kastin

عضو جدید
معناي دوم عشق



روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر ودو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتشبه سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردنآتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبهنشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفتو از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"

جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتشگير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاكو صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم رااز اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."



شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشقپاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهريدر حق او روا سازد.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردنآتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود ايندر اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن ويا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيسكرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانانيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجاتدادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس ازبين نرفت.



روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او رابه شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديدهجوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معنايدوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .
 

kastin

عضو جدید
"تمام لذت"
شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....
 

kastin

عضو جدید
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بد گویی از
همسرش و گفت:
"ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی دست راستش و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده
گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود میگفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود.من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمیخورد برادرانم را صدا زدم و با
کمک آنها او را از خانه و این دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم!!با رفتن او بقیه هم وقتی فهمیدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند
و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم.یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه؟!!همین!"
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.در آخرین لحظات ناگهان برگشت و
ادامه داد:"راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این
فروشنده دوره گرد هم سوخته بود"!
 

سـعید

مدیر بازنشسته
اصل قورباغه ای
اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟

بیرون می پرد!
درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کارنیست وباید برود!
!!


حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟


استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید : ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است!!!


نتیجه اخلاقی داستان!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان
کوتاهی کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است ...
همه ما باید نسبت به جریانات زندگیمان آگاه وبیدار باشیم.

پرسش دوم ؟

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟


البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس،کمک،کمک ،من بیست کیلو چاق شده ام !


اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و...
آیا بازهم همین عکس العمل را نشان میدهید؟
نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید...


برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟


زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.


اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!


ما باید هر روز این پرسشها را برای خود مطرح کنیم :
به کجا دارم می روم؟
آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتراز سال گذشته ام هستم؟
واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم ...

خلاصه کلام

شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید ...
 

Kaizen

عضو جدید
زندگی خروسی

زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم،بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.برحسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروسها شروع به خندیدن کردند و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر موقع که عقاب از رؤيايش سخن می گفت به او می گفتند که رؤیای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کمکم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی،از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی،هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رؤیاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن.
 

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
آموزگارى در نيويورک تصميم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شيوه جالبى قدردانى کند.

او دانش‌آموزان را يکى‌يکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.

آنگاه به سينه هر يک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلايى نوشته شده بود: «من آدم

تاثيرگذارى هستم.»

سپس آموزگار تصميم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعريف کند تا ببيند اين کار از لحاظ پذيرش اجتماعى چه

اثرى خواهد داشت.

آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بيرون از مدرسه همين مراسم

قدردانى را گسترش داده و نتايج کار را دنبال کنند و ببينند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس

از يک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمايند.

يکى از بچه‌ها به سراغ يکى از مديران جوان شرکتى که در نزديکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى

که در برنامه‌ريزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و يکى از روبان‌هاى آبى را به پيراهنش زد. و دو روبان

ديگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام يک پروژه هستيم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بيرون برويد،

کسى را پيدا کنيد و از او با نصب روبان آبى به سينه‌اش قدردانى کنيد.

مدير جوان چند ساعت بعد به دفتر رئيسش که به بدرفتارى با کارمندان زير دستش شهرت داشت رفت و به

او گفت که صميمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسين می‌کند.

رئيس ابتدا خيلى متعجب شد. آنگاه مدير جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذيرد به او اجازه

دهد تا آن را بر روى سينه‌اش بچسباند.

رئيس گفت: «البته که می‌پذيرم.» مدير جوان يکى از روبان‌هاى آبى را روى يقه کت رئيسش، درست بالاى

قلب او، چسباند و سپس آخرين روبان را به او داد و گفت: لطفاً اين روبان اضافى را بگيريد و به همين ترتيب

از فرد ديگرى قدردانى کنيد.

مدير جوان به رئيسش گفت پسر جوانى که اين روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام يک پروژه

درسى است و آن‌ها می‌خواهند اين مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببينند چه اثرى روى مردم

می‌گذارد.

آن شب، رئيس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١٤ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز يک اتفاق باور

نکردنى براى من افتاد.

من دردفترم بودم که يکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسين می‌کند و به خاطر نبوغ

کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.

می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من يک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سينه‌ام چسباند

که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثيرگذارى هستم.»

رئيس ادامه داد: او به من يک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسيله آن از کس ديگرى قدردانى

کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به اين فکر می‌کردم که اين روبان را به چه کسى بدهم و

به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.

مشغله کارى من بسيار زياد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آيم توجه زيادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر

نمرات درسی‌ات که زياد خوب نيستند و به خاطر اتاق خوابت که هميشه نامرتب و کثيف است، سر تو فرياد

می‌کشم.

امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشينم و به تو بگويم که چقدر برايم عزيزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى

زندگى من تاثيرگذار بوده‌اى.

تو در کنار مادرت، مهم‌ترين افراد در زندگى من هستيد. تو فرزند خيلى خوبى هستى و من دوستت دارم.

آنگاه روبان آبى را به پسرش داد.

پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گريه افتاد. نمی‌توانست جلوى گريه‌اش را بگيرد. تمام بدنش می‌لرزيد.

او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از اين که به خانه بيايى، من در اتاقم نشسته

بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برايتان توضيح دادم که چرا به زندگيم خاتمه دادم و از شما خواستم

مرا ببخشيد.»

من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابيديد، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من

برايتان اهميتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.

پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پيدا کرد.

فردا که رئيس به اداره آمد، آدم ديگرى شده بود. او ديگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که

همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثيرگذار بوده‌اند.

مدير جوان به بسيارى از نوجوانان ديگر در برنامه‌ريزى شغلى کمک کرد. يکى از آن‌ها پسر رئيسش بود و

هميشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثيرگذار بوده‌اند.

و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند:

«انسان در هر شرايط و وضعيتى می‌تواند تاثيرگذار باشد.»

همين امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثير مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنيد.


يادتان نرود که روبان آبی را از طريق ايميل هم می‌توان فرستاد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پسركي در كلاس درس ، آنها را روي كاغذ كشيد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آنوقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و در همان يك نگاه قلبشان تپيد [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي از هيجان لرزيد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي در ادامه گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وخانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذي، ميتوانيم برويم خط كنار جاده دور افتاده و متروك شويم يا خط كنار يك نردبام . من روزها كار مي كنم و هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي پس از كمي كنترل خود گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كو چك و خلوت مثل پارك پل گيشا . چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]افسوس دو خط موازي به هم نمي رسند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در همين لحظه معلم فرياد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي پقي زد زير گريه. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي ضمن اينكه همديگر رو نگاه مي كردند ومي لرزيدند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نه اين امكان ندارد حتما يك راهي پيدا مي شود . يعني هيچ راهي وجود ندارد ؟ ما هيچ وقت بهم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شنيدي كه چه گفتند ولي ما از صفحه خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نبايد نا اميد شد . بالاخره كسي پيدا مي شود كه مشكل ما را حل كند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيدند . از زير كلاس درس گذشتند و وارد حياط مدرسه شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ................[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از صحراهاي سوزان ...........[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از كوههاي بلند ...........[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از دره هاي عميق .............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از درياها ...............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از شهرهاي شلوغ ............[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سالها گذشت و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رياضيداني به آنها گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هيچ فرمول رياضي شما رابهم نخواهد رساند، اين محال است ، شما همه چيز را خراب مي كنيد ، بگذاريد از همين الان نااميدتان كنم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فيزيكدان گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نمي توان قوانين طبيعت را ناديده گرفت از من كاري ساخته نيست ، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نخواهد داشت ، دردتان بي درمان است .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پزشك گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شيمي دان گفت : اگر با يكديگر تركيب شويد همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . و شما در اين صورت خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ستاره شناس گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان و دنيا كن فيكن مي شود ، سيارات از مدار خارج مي شوند ،كرات با هم تصادف مي كنند نظام هستي از هم مي پاشد چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فيلسوف گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جمع نقيضين محال است ...... متاسفم كاري از دست من ساخته نيست .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي او را هم ترك گفتند و باز هم به سفر هايشان ادامه دادند . اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل مي گرفت . آنها از اين همه سفر خسته شده بودند آنها كم كم ميل بهم رسيدن را از دست مي دادند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اين بي معنيست.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه بي معنيست ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اينكه بهم برسيم [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من هم همينطور فكر مي كنم و آنها به راهشان ادامه دادند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يك نقاش در ميا ن سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي مي كرد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا كنيم . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط اولي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شايد ما هيچوقت نبايد از آن كاغذ بيرون مي آمديم .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خط دومي گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و اينچنين شد كه آن دو وارد دشت شدند و رفتند روي د ست نقاش و بعد روي قلمش . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نقاش فكري كرد و شرح حال آن دو را شنيد و قلمش را حركت داد و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پائين ميرفت به عشق اينكه دو خط موازي به هم برسند ،ولي بعلت كوچك بودن بوم و غير واقعي بودن ، آنها به هم نرسيدند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي به راه خويش ادامه دادند تا به پير دير رسيدند و ماجرايشان را براي پير تعريف كردند .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پير دير گفت : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]راه حل رسيدن شما پيش من است . در اين دنياي بزرگ كه خالق آن خداوند است رازها ورموز هايي است كه از ذهنيات ما و شما از توصيف آن قاصر است . پير ضمن توضيحات لازمه و خلاصه گفت : شما زماني مي توانيد بهم برسيد كه دلهايتان بهم رسيده باشد . فقط همين قدر به شما نويد مي دهم همه چيز از يك نقطه زائيده شده اند و به همان نقطه هم بهم ميرسند . [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دو خط موازي با خوشحالي انگار كه بهم رسيده اند در دنياي ماوراء يكديگر را عاشقانه در آغوش گرفتند و داستان به پايان رسيد .[/FONT]
:gol::gol::gol::gol:
 

r.kh

عضو جدید
ممنون جالب بود. به نظر من آینده هر کسی کاملا دست خودش نیست . محیط و کائنات هم در ساختن آینده هر کسی سهم بزرگی دارن . البته این نظر شخصی خودمه ...
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون جالب بود. به نظر من آینده هر کسی کاملا دست خودش نیست . محیط و کائنات هم در ساختن آینده هر کسی سهم بزرگی دارن . البته این نظر شخصی خودمه ...

بله اين كاملا درسته ... مطالبي كه در طالع بيني ها هست تا حد زيادي درسته و اين ريشه در واقعيتي داره كه ما در موردش چيزي نميدانيم.
ولي من به داستان آن مرد آمريكايي فكر ميكنم كه توي يه معامله سرش كلاه گذاشتن و يه بيابان خشك را بهش فروختند. ولي نا اميد نشد ديد كه تو اين بيابان مار و عقرب فراوانه پس يه شركت تاسيس كرد و زهر مار و عقرب ها رو كه مصارف دارويي داره فروخت و الان جزو ثروتمندترين اشخاص آمريكاست. وگرنه هر كس ديگه بود شايد خودكشي ميكرد.
حرفتونو كاملا قبول دارم ما نميتونيم بعضي چيزها رو عوض كنيم مثل مليت، خانواده، محيطي كه ما رو شكل ميده و فرهنگي كه در آن رشد ميكنيم ولي تا حد بسيار زيادي شرايط را ميتوانيم عوض كنيم فكر ميكنم مستند راز را ديده باشي... هر چي بخواهيم فقط بايد خودمون را صاحب اون بدانيم و براي داشتنش همه توانايي خودمون را بسيج كنيم. در اين حالت تمام گيتي براي برآوردن خواسته شما به جنبش در مي آيد. فقط بايد باور داشته باشيم كه شكست نخواهيم خورد. چرا برزيل با اينكه بهترين تيم جهان را داره هميشه قهرمان نميشه؟ واسه اينكه فعل خواستن را درست صرف نميكنه...

مثل همیشه عالی بود .:w16::gol:

شما هم مثل هميشه لطف داريد:sweatdrop::gol:
 
  • Like
واکنش ها: r.kh

kastin

عضو جدید
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.
او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.
به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم.
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.
سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟
خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟!
گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 

kastin

عضو جدید
"نازناشناختنی"


شيوانا را به دهكده اي دور دست دعوت كردند تا براي آنها دعاي باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شيوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم كند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه ايشان سرازير نمايد. اما ساعتها گذشت و باراني نيامد. كم كم جمعيت از شيوانا و دعاي او نااميد شدند و لب به شكايت گذاشتند.يكي از جوانان از لابلاي جمعيت لب به سخره گشود و فرياد زد:" آهاي جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل مي كني ! وقتي نمي تواني از دعايت باران بسازي حتما از حرفهايت هم نتيجه اي حاصل نمي شود. "

عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاكي پيوستند و لب به مسخره كردن شيوانا باز كردند. اما استاد معرفت هيچ نگفت. و در سكوت به تمام حرفها گوش فراداد. سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سكوت كردند به آرامي گفت:" آيا در اين دهكده فرد ديگري هم هست كه به جمع ما نپيوسته است!؟ "

همان جوان معترض گفت:" بله! پيرمرد مست و شرابخواره اي است كه زن و فرزندش را در زلزله ده سال پيش از دست داده است و از آن روز دشمن كائنات شده است و ناشناختني را قبول ندارد. "

شيوانا تبسمي كرد و گفت:" مرا نزد او ببريد! باران اين دهكده در دست اوست!"

جمعيت متعجب پشت سر شيوانا به سمت خرابه اي كه پيرمرد دشمن ناشناختني در آن مي زيست رفتند. در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند كه روي زمين خاكي نشسته و با بغض به آسمان خيره شده است. شيوانا به نزد او شتافت و كنارش نشست و از او پرسيد:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوي او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمي كني!؟"

پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت:" همين آسمان روزي با خراب كردن اين خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاك سياه نشاند. تو چه مي گويي!؟"

شيوانا دست به پشت پيرمرد زد و گفت:" قبول دارم كه مردم دهكده در اين ده سال با تنها گذاشتن تو و واگذاشتن تو به حال خودت ، خويش را مستحق قحطي و خشكسالي نموده اند. اما عزت تو در اين سرزمين نزد ناشناختني از همه ، حتي از من شيوانا، هم بيشتر است. به خاطر كودكان و زناني كه از تشنگي و قحطي در عذابند، ناز كشيدن ناشناختني را قبول كن و درخواستي به سوي بارگاهش روانه ساز! "

پيرمرد دشمن ناشناختني اشك در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان كرد و خطاب به ناشناختني گفت:"فكر نكن هميشه منت تو را مي كشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو مي خواهم به خاطر زنان و كودكان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوي اين دهكده روانه كن!"

مي گويند هنوز كلام پيرمرد تمام نشده بود كه در آسمان رعد و برقي ظاهر شد و قطرات باران باريدن گرفتند.

شيوانا زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت:" دليل قحطي اين دهكده را فهميديد! در اين سالهاي باقيمانده سعي كنيد. قدر اين پيرمرد و بقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد. او بركت روستاي شماست. سعي كنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد."

سپس از كنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني كه در صحرا به او اعتراض كرده بود رفت و در گوشش زمزمه كرد:" صحنه اي كه ديدي اسمش معرفت است. من به شاگردانم اين را آموزش مي دهم!"
 

kastin

عضو جدید
نشانه عشق" "
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم."
خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم .
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و
التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود. شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است **** لیک دیوانه تر از من
دل شیدای من است.
حقیقت انسان به آن چه اظهار میکند نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرا بسپار
 

kastin

عضو جدید
"چون كه لايق تريني! "

زن و شوهري با حالتي افسرده و غمگين نزد شيوانا آمدند و به او گفتند:" اي استاد معرفت! ما متاسفانه قادر نيستيم بچه دار شويم. سالهاست از ازدواج ما مي گذرد اما اميد داشتن فرزند در وجود هر دوي ما از بين رفته است.
هفته گذشته در مراسم جشن عمومي دهكده ، پيرمردي جهان ديده در جمع خطاب به ما گفت كه ناشناختني بزرگ خالق هستي ، چون ديده ما لياقت داشتن فرزند را نداريم ، ما را از بچه دار شدن محروم كرده است.

به راستي اگر چنين است ، چرا ناشناختني ما را به جرم گناهي كه خودمان در بروز آن بي تقصير بوده ايم مجازات كرده است. ما از آن روز دلمان شكسته است و نمي دانيم به كجا پناه ببريم. به همين خاطر نزدشما آمديم تا به روشنايي برسيم."

شيوانا تبسمي كرد و گفت:" شما برگزيده هستيدچون لايق ترين ايد. بسيارند پدر و مادران بي كفايتي كه كودكان معصوم خود را دريتيم خانه ها رها كرده اند و رفته اند. كم نيستند كودكان پاك سيرتي كه به دليلي از نعمت داشتن پدر و مادر محروم اند و منتظر اند تا لايق ترين پدر و مادرها به سراغشان بيايند و آنها را به فرزندي قبول كنند.

برعكس آنچه آن مرد پير جهان ديده ولي خام و نپخته گفته است، شما نه تنها كفايتتان از ديگران كمتر نيست بلكه از سوي ناشناختني برگزيده ترينيد وتربيت عزيزترين كودكان ناشناختني به شماسپرده شده است.
به جاي مقصر شمردن خود دنبال دليل مثبت براي نداشته هاي خود بگرديد. خواهيد ديد كه نداشتني هاي شما به دليل چيزهاي فوق العاده باارزشي است كه فقط شما صاحب آن هستيد."
 

kastin

عضو جدید
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

 

kastin

عضو جدید
بار روی دوشش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس می زد . اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نَفَس خداست. مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: «گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی.
خدا گفت: «همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای!»
مورچه گفت: «این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خُرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.»
خدا گفت: «اما نقطه سر آغاز هر خطی ست.»
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: «من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»
خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.»
مورچه این را می دانست. اما شوق گفت و گو داشت. پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»
مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست.

 

kastin

عضو جدید
کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
 

sina1

عضو جدید
به نظر من اصلا پیشگویی لازم نیست اگه اینو باور داشته باشیم :

قانون طبیعت => عمل = عکس العمل

هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون خیلی جالب بود
من شخصا فردی رو میشناسم که یه جورایی یه قسمتهایی از آینده رو میتونه ببینه و واقعا درک کردم که چقدر سخته و خیلی طاقت فرساست.
امیدوارم که کسی چنین بار سنگینی رو نداشته باشه مثل شمشیر دوطرفه است خیلی باید آدم درستی باشی که سواستفاده نکنی و یا چیزی رو به نفع خودت تغییر ندی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت اندیشه

قدرت اندیشه

قدرت اندیشه
پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولي چاره اي ديگر نبود تا از او كمك بگيرد.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولي در صورتي هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.

زمان زيادي نگذشت تا اينكه پیرمرد تلگرافي را با اين مضمون دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهي چه کني ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید
مسلما می توانید از عهده ي آن بخوبي برآييد.
مانع فقط ذهن است !
نه اینکه شما در کجا هستید و آيا انجام كاري حتي در دور دست ها امكان پذير هست يا نه ...!
 

Similar threads

بالا