خودتو با یه شعر وصف کن...!

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
باز هم سه شنبه ايي ديگر آمد و تو نيامدي:w04:


ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم که بي‌ياد تو بنشينم

جهان پير است و بي‌بنياد، از اين فرهادکُش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش، ملول از جان شيرينم!
:gol:
"روحش شاد!"
 

Zargham

عضو جدید
کاربر ممتاز

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش...
و او یکریز و پی درپی دم خویش سخت در گلویم بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدینسان بشکند دایم سکوت مرگبارم را...

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلبم امشب
از دردِ غمی
به خودش می پیچد
من به دنبال کلامی درذهن
که بگویم
چیست این غم
و نمی یابم کلامی
بارها پرسیدم از خود
شعر گفتن ها را چه سود
نه کسی می خواند
نه کسی می شنود
واگرهم که شنید
تو بدان
عمق کلامت را
نمی فهمد...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوای نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه نا پاکم اگر ننشانم از ایمان خود چو ن کوه
یادگاری جاودانه بر تر از بی بقای خاک
 

delshode

عضو جدید
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت / پرده خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد / خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بي عشقس ما ديد و دريغش آمد / آتاش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ما به چه كارش ميخورد؟ / كه چود برق آمد و بر خشك تر ما زد و رفت
رفت و از گريه طوفاني ام انديشه نكرد / چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بود آيا كه ز ديوانه خود ياد كند؟ / آنكه زنجير به پاس دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه ميگفت كه دوش / عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سكوت خویش راگم كرده ام​
لاجرم در این هیاهو گم شدم​
من كه خودافسانه می پرداختم​
عاقبت افسانه ی مردم شدم​
ای سكوت ای مادرفریاد ها​
سازجان ما ز تو پر آوازه بود​
تا در آغوش توراهی داشتم​
چون شراب كهنه شعرم تازه بود​
در پناهت برگ وبار من شكفت​
تو مرا بردی به شهر یاد ها​
من ندیدم خوش تر از جادوی تو​
ای سكوت ای مادرفریاد ها​
گم شدم در این هیاهو گم شدم​
تو كجایی تابگیری داد من​
گر سكوت خویش را میداشتم​
زندگی پر بود ازفریاد من
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم بروم برای آیینه گریه کنم
گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می آیند
و آسمان بنفش می شود
یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم
و یاد تو می افتم
که همیشه حال مرا از آیینه می پرسیدی
بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند
مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند
و من فکر می کنم آخرین بوسه ات
روی کدام انگشتم بود؟
باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود
باز آیینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند!!!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست ؟
من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست ؟
من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار ؟
من چگونه بخوانم سرود فتح
من چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربان
زیباترین بهار در این شهر
زیباترین خزانست
من چگونه بر این سنگفرش سخت
با چه گونه گیاهی نظر کنم
با چگونه رفیقی سفر کنم
من چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد ؟
من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست ؟
پرنده ها به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها به تماشای آبهای سپید
زمین عریان مانده ست و باغهای گمان
و یاد مهر تو ای مهربانتر از خورشید


م.ازاد:gol:
 

aydin-n

عضو جدید

كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ های آرزوهايم يكايك زرد می شد
آفتاب ديدگانم سرد می شد
آسمان سينه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در كنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسيم پر شكسته
عطر غم می ريخت بر دل های خسته
پيش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال
به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند ...
نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم
تمام خطوط این خنده های خواب آلود
با رگبار گریه های شبانه
از رخساره ی خسته و خیسم
پاک می شوند...
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين
آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن
سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با
ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك
پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم
به ناله گرم بود محفلی که من دارم
...
رهی!چو شمع فروزان گرَم بسوزانند
زبان شِکو ِه ندارد دلی که من دارم
:gol:
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر كس به طريقي دل ما مي شكند

بيگانه جدا،دوست جدا مي كند

بيگانه اگر مي شكند،حرفي نيست

از دوست بپرسيد كه چرا مي شكند؟

:(
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ ِپیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که توفان زا بوَد دریای دل
:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر کنید شما پر و بال گل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل صورت دل
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پره می کنم
ای ستاره ها گر مرا مدد کنین
دامن از غمش پر ستاره می کنم
 

Zargham

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن خطاط سه خط نوشتی...
یکی هم خود خواندی و هم غیر
یکی فقط خود خواندی و لا غیر
یکی نه خود خواندی و لا غیر....
آن خط سوم منم...
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
منبه سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک اینه ، یک بستگی پاک قنا عت دارم
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ شکم هوبره را اثر پای بز ک.هی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می اید کبک کی می خواند باز کی می میرد
 

p_sh

عضو جدید
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
 

Similar threads

بالا