خودتو با یه شعر وصف کن...!

*mahdi_joker*

عضو جدید
نگاه کن که من گم کرده فردا در این شبهای بی اوازو سرما
نگاه کن که از خود میشوم گم در این شب پرسهای بی ترحم
بی تو بی تو هر لحظه با تو ام هنوز دستای گرمت نگاهای شرمت
هرگز یادم نمیره

منم من تنهای ترانه صدایم گریه تلخ شبانه
در اوازم به غیر از اسم تو رازی ندارم
پس از تو زخمهء سازی ندارم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم وچندی به سر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق در مسم آمیخت و زر شدم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من
بس بودم و آزمودم
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانه ام
اما
نه
ای آنچنان لحظه ها از کجایید ؟
از شوق اینده های بلورین /
یا یادهای عزیز گذشته ؟
نه
اینده ؟ هوم ، حیف ، هیهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
یادم
آمد
چون سیلی از آتش آمد
با ابری از دود
بدرود ای لحظه ! ای لحظه !‌ بدرود ...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازيها
من يكرنگ بيزارم، از اين نيرنگ بازيها
زرنگي، نارفيقا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقان را زپا افكندن و گردن فرازيها
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنازم همت والاي باز و، بي نيازيها
به ميداني كه مي بندد پاي شهسواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اينتركتازيها
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من گلي بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون
در شبي تاريك روئيدم
تشنه لب بر ساحل كارون

بر تنم شراب شبنم خورشيد مي لغزيد
با لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش
سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز
غنچه نشكفته اي مي چيد
پيكرم فرياد زيبائي
در سكوتم نعمه خوان لبهاي تنهائي
ديدگانم خيره در روياي شوم سرزميني دور و رويائي
 

صهبا

عضو جدید
در ميكده ام : چون من بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست
بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست
در ميكده ام دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست
مجروحم و مستم و عسس مي بردم
مردي ، مددي ، اهل دلي ، آيا نيست ؟:gol:

 

Sharif_

مدیر بازنشسته
چه کین است با من فلک را به دل؟ :heart: که هر روز یک غم کند بیستم
از این زیستن هیچ سودم نبود :heart: هوایی همی بیهده زیستم
اگر مهربانی بپرسد مرا :heart: چه گویم از این عمر بر چیستم؟
از آن طیره گشتم که بخت بدم :heart: بخندد بر من چو بگریستم
بدان حمل کردم که گردون همی :heart: نداند حقیقت که من کیستم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فكر خطر باش
عروسك قصه ي من زخم شكسته با تنت
بميرم اي شكسته دل چه بي صداست شكستنت
بيا و نقطه پايان به شعر عمر من بگذار
تنم ديوار بين ماست ، تنم را از ميان بردار
زندگی آب روان است روان می گذرد...
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم


م.سرشک
 

Similar threads

بالا