خاطرات يك دختر فراري

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*مادر نازنیم کجایی که ببینی فلاکت عروسکت رو!همون عروسک خوشگلی که می گذاشتی
روی پاهات و موهاش رو می بافتی
دیشب کجا بودی که ببینی چطور همون موها در دست های پسرا بود و مرا بر روی زمین
می کشیدند و نبودی ببینی که چطور

بر روی دست و پای اون ها افتاده بودم و التماسشون می کردم که مرا از خونه بیرون
نکنند ...

امروز هفت روز از فرار من از خونه می گذره خونه که چه عرض کنم جهنم،یک جهنم
واقعی جهنمی که نامادریم ساخت و من توسعه ش

دادم

امروز هفتمین شبیست که سرگردان شهرم ده روز قبل ظاهرا من همه چیز داشتم
یک پدر سنگدل یک نامادری یک خونه امن

و از همه مهمتر شرف و ابروی دختری اما حالا چی؟نه پدر نه نامادری و از همه
مهمتر نه.......

از خودم حجالت می کشم من دیگه یه دختر پاک نیستم من شرف و پاکی خود رو به بهایی
ناچیز به یه نامرد فروختم به یه نامردی که

از مردی تنها خوی وحشیگری و حیوونی رو یدک می کشید و من چه راحت فریب حرف های
قشنگ و مهربانیش رو خوردم

من از خودم بیزارم از زندگی بیزارم از مرد ها بیزارم من چه طوری اون دنیا به
چشمای مادرم نگاه کنم مادر کاشکی پیش من بودی...

لعنت ابدی بر هر چی نامرد است

هوا داره تاریک میشه سه شب رو با هزار ترس و لرز در پارک خوابیدم و سه شب دیگه
رو.....خدایا خجالت می کشم بگم

و برای یک لقمه نون و برای یک جای خواب...من دیگه چیزی برای از دست دادن
ندارم...دیگه ارامش ندارم...برایم دعا کنید*
 

Similar threads

بالا