آورده اند که درعهد ماضی ، قاضیی بود و پسری داشت جوان ، عالم و متقی . ازاتفاق آن جوان را وفات رسید . پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ نوع صبر و سکون در دل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حکم[ داوری و قضاوت ] نمی نشست و کارهای مسلمانان مهمل می ماند . ترسایی [ مسیحی] به نزدیک او در آمد و گفت: " قاضی مسلمانان را سوالی خواهم پرسید ، اگراز راه کرم جواب فرماید."[قاضی] گفت :" بپرس آنچه خواهی ." ترسا گفت:" چند سال است تا [که] تو قاضیی؟"گفت:" پنجاه سال"
ترسا گفت : اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟
قاضی گفت: نه.ترسا گفت: ای قاضی، آفریدگار، تو را فرزندی داده بود وحکم خویش بر وی نافذ گردانیده[ مرگ را به سوی او فرستاد و جانش را گرفت]، چرا به قضای او رضا ندهی؟!
قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.
ترسا گفت : اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟
قاضی گفت: نه.ترسا گفت: ای قاضی، آفریدگار، تو را فرزندی داده بود وحکم خویش بر وی نافذ گردانیده[ مرگ را به سوی او فرستاد و جانش را گرفت]، چرا به قضای او رضا ندهی؟!
قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.