حكايات وطنزهاي جالب

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند که درعهد ماضی ، قاضیی بود و پسری داشت جوان ، عالم و متقی . ازاتفاق آن جوان را وفات رسید . پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ نوع صبر و سکون در دل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حکم[ داوری و قضاوت ] نمی نشست و کارهای مسلمانان مهمل می ماند . ترسایی [ مسیحی] به نزدیک او در آمد و گفت: " قاضی مسلمانان را سوالی خواهم پرسید ، اگراز راه کرم جواب فرماید."[قاضی] گفت :" بپرس آنچه خواهی ." ترسا گفت:" چند سال است تا [که] تو قاضیی؟"گفت:" پنجاه سال"
ترسا گفت : اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟
قاضی گفت: نه.ترسا گفت: ای قاضی، آفریدگار، تو را فرزندی داده بود وحکم خویش بر وی نافذ گردانیده[ مرگ را به سوی او فرستاد و جانش را گرفت]، چرا به قضای او رضا ندهی؟!
قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردي بانردبان به باغي مي رفت تاميوه بدزدد.صاحب باغ رسيدوگفت:درباغ من چه كارداري؟گفت نردبان مي فروشم،گفت نردبان درباغ من مي فروشي؟گفت نردبان ازآن من است هركجاكه بخواهم مي فروشم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يكي بودبه هرحمام كه رفتي،چون بيرون آمدي حمامي رابگرفتي كه تورختي ازآن من دزديده اي ،به جايي رسيدكه اورادرهيچ حمام نمي گذاشتند.روزي درحمامي رفت چندكس راگواه گرفت كه هيچ شعبده نكند وهربهانه اي بياورد،دروغ باشد.چون درحمام رفت،حمامي تمامت جامه هاي اورابه خانه خودفرستاد.مردازحمام بيرون آمد،دعوي نتوانست كرد.غلاف شمشيروتيردان رابرهنه درميان بست وگفت اي مسلمانان،من دعوي نمي توانم كرد،اماازاين حمامي بپرسيدكه من مسكين چنين به حمام اوآمدم؟
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدرجُحي سه ماهي بريان به خانه برد.جحي درخانه نبود.مادرش گفت اين رابخوريم پيش ازآن كه جحي بيايد.سفره بنهادند.جحي بيامددست بردرزد.مادرش دوماهي بزرگ درزيرتخت پنهان كردويكي كوچك درميان آورد.جحي ازشكاف درديده بود.چون بنشستندپدرش ازجحي پرسيدكه حكايت يونس پيغمبرشنيده اي؟جحي گفت ازاين ماهي بپرسم تابگويد.سرپيش ماهي برده وگوش بردهان ماهي نهاد.گفت اين ماهي مي گويدكه من آن زمان كوچك بودم اينك دوماهي ديگرازمن بزرگتردرزيرتختند.ازايشان بپرس تابگويند.
برگرفته ازكتاب طنزهاي عبيدزاكاني
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوتوانگرويك فقيرباهم به حج رفتند.توانگراول چون دست بردرحلقه كعبه زد،گفت خدايابه شكرانه آن كه مرااين جاآوردي بلبان وبنفشه راازمال خودآزادكردم.توانگردوم چون حلقه بگرفت،گفت بدين شكرانه مبارك وسنقرراآزادكردم.مردفقيرچون حلقه بگرفت،گفت خداياتومي داني كه من نه بلبان دارم نه سنقرونه بنفشه ونه مبارك،بدين شكرانه،همسرم راازخودبه سه طلاق آزادكردم.
برگرفته ازحكايات وطنزهاي عبيدزاكاني
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي بادوستي گفت كه مراچشم دردمي كند،تدبيرچه باشد؟گفت مراپارسال دندان دردمي كرد،بركندم.
برگرفته ازطنزهاي عبيدزاكاني
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درخانه جحي رادزديدند،اورفت ودرمسجدي راكندوبه خانه برد.گفتندچرادرمسجدراكنده اي؟گفت درخانه مرادزديده اندوصاحب اين در،دزدرامي شناسد،دزدرابه من شناسدودرخانه خود را بگيرد.
برگرفته ازحكايات عبيدزاكاني
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جُحي دركودكي چندروز شاگردخياطي بود.روزي استادش كاسه عسل به دكان برد،خواست كه به كاري رود.جحي راگفت دراين كاسه زهراست،آن رانخوري تاهلاك نشوي.جحي گفت باشد.چون استادبرفت جحي وصله جامه به صراف داد وباپول آن تكه ناني گرفت وبا آن تمام عسل راخورد.استاد كه برگشت وصله راطلبيد.جحي گفت مرا نزن تاراست بگويم.در حالي كه من غافل شدم دزدوصله راربود.من ترسيدم كه بيايي ومرا بزني گفتم زهررابخودم كه وقتي بيايي من مرده باشم.تمام زهرراخودم ولي هنوززنده ام.باقي راتوداني!!!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این یکی خیلی جالب هست حتم بخونید



فردي درمعامله اي كه باديگري داشت،براي مبلغي كم چانه زني زيادي كرد.اورامنع كردندكه چانه زني براي اين مبلغ ناچيزنمي ارزد.چرامن مقداري ازمال خودراترك كنم كه مرايك روزويك ماه ويك سال وهمه عمركفايت مي كند؟گفتندچگونه؟گفت:اگربه نمك دهم يك روزبس باشد،اگربه حمام روم يك هفته بس باشد،اگربراي حجامت دهم يك ماه، اگربه جاروب دهم يك سال واگربه ميخي دهم ودرديوارزنم همه عمربس باشد.پس نعمتي كه اين همه براي من منفعت داردچرابگذارم به كوتاهي ازدست من برود؟
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درویشی به در دهی رسید. جمعی کدخدایان را دید، گفت: « مرا چیزی بدهید وگرنه به خدا با این ده همان کنم که با آن ده دیگر کردم. » ایشان ترسیدند، گفتند:« مبادا که ساحری باشد که از او خرابی به ده ما رسد. » آنچه خواست دادند. بعد از آن پرسیدند که:« با آن ده چه کردی؟ » گفت: « آنجا سؤالی کردم، چیزی ندادند. به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی دادید این ده را نیز رها می کردم و به دهی دیگر می رفتم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دهقاني دراصفهان به درخانه خواجه بهاءالدين رفت.به خواجه سراگفت:«به خواجه بگو خدابيرون نشسته وباتوكاردارد».خواجه او را احضار كردو پرسيد توخدايي ؟ گفت: آري. گفت: چگونه؟ گفت:«من قبلا دهخدا،باغ خداوخانه خدابودم.سربازان توده،خانه وباغ راازمن گرفتندوفقط(خدا)ماند».
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حكایت می كنند از شقیق بلخی كه چون در راه كعبه به بغداد رسید، هارون الرشید او را طلب كرد.
شقیق با اكراه نزد هارون رفت. هارون از او پرسید:
شقیق زاهد تویی؟
شقیق در پاسخ گفت: شقیق منم ، اما زاهد نیستم.
هارون از او خواست كه سخنی چند بر سبیل موعظه و نصیحت گوید.
شقیق گفت: ای هارون چنین تصور كن كه در یك بیابان بی آب و علف تشنه مانده ای و لبهایت از شدت عطش چون چوب خشك شده است و به هلاكت نزدیك گردیده ای؛ در این حالت اگر كوزه ای آب خنك و گوارا یابی به چند خری از صاحب آن؟
هارون گفت: به هر چند كه خواهد...
شقیق گفت: اگر نفروشد الا به نیمه مملكت تو، آیا باز هم خریدار آن هستی؟
هارون گفت: به خدا سوگند كه می خرم.
شقیق گفت: تصور كن كه آن آب را خوردی و بول تو بند شده و از تو بیرون نیامد، چنان كه بیم هلاكت بود... اگر كسی در آن حال گوید كه من ترا علاج می كنم اما نیمه دیگر مملكت تو بستانم. چه كنی؟
هارون گفت: به خدا سوگند كه می دهم.
شقیق خندید و گفت: درین صورت به مملكتی كه قیمتش شربتی آب باشد كه بخوری و از تو خارج نشود؛ چه نازی؟!
هارون به شنیدن این سخنان بسختی بگریست و شقیق را با اعزاز و اكرام تمام به مكه فرستاد...
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول داد


این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.
 
  • Like
واکنش ها: cute

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی کنعان را به مصر میبردند یوسف به استقبال پدر رفت هنگامی که به او رسید خواست تا از بارگاهش پایین بیاید و دست پدر را به احترام ببوسد اما لحظه ای اندیشید که این مردم مصر که نمیدانند این پیرمرد پدر من است چه فکری خواهند کرد اگر ببینند که عزیز مصر برای پیرمردی نابینا از بارگاهش پایین آمده و دست او را میبوسد اما خیلی زود بر شک خود غلبه کرد و به خدمت پدر رسید در همین لحظه به یوسف وحی شد که ای یوسف به خاطر مکث و درنگی که در احترام به پدرت کردی نبوت تا هفت نسل از خاندان تو برداشته شد
الا ای یوسف ممصری که کردت سلطنت مغرور--------------- پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتى صاحب عباد نان همى خورد با نديمان و كسان خويش، مردى لقمه‏اى از كاسه برداشت. مويى در لقمه او بود. مرد همى نديد. صاحب او را گفت: اى فلان! موى از لقمه بردار. مرد، لقمه از دست فرو نهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود كه باز آرديدش و پرسيد كه: اى فلان! چرا نان نيم‏خورده از خوانِ‏ ما برخاستى؟ اين مرد گفت: مرا نان آن كسى نبايد خورد كه مويى در لقمه من بيند! صاحب، سخت خجل شد از آن حديث​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد ناخدا گفت که دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود گفتند در این وقت چرا اینگونه آرامی او گفت نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم وهمانگونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساخل رسید مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر !!! از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمدانستم اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آن هنگام از خلافت هارون الرشید که برمکیان در مسند قدرت بودند و بسیار مشهور و مقتدر مردی نزد هارون آمد و گفت من از خاندان برمکیان هستم حال از تو تقاضا دارم که مرا جزو این خاندان ندانی و میخواهم از آل برمک نباشم هارون بسیار تعجب کرد اما تقاضای او را پذیرفت مدتی بعد ستاره اقبال برمکیان افول کرد و بدنبال آن تمام خاندان برمکیان مورد آزار قرار گرفتند و هارون دستور داد تا تمام اموال آنان را مصادره کنند وقتی مامورین برای مصادره به نزد آن مرد رفتند او گفت خلیفه مر از آل برمک نمیداند او را به نزد هارون بردند بسیار تعجب کرد و گفت از کجا میدانستی که چنین اتفاقی برای برمکیان می افتد او گفت:
در باغ نشسته بودم و به فواره آب نگاه میکردم دیدم که آب وقتی به اوج میرسد سقوط میکند و به پایین میریزد دانستم که هر صعودی را نزولی است و چون برمکیان در آن هنگام در اوج بودند فهمیدم که به زودی سقوطشان شروع خواهد شد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا اینجا ؟
ما تو تالار هنر و ادبیات تایپیک بهتری برای این موضوع در نظر گرفتیم
من درخواستم از مدیزان محترم اگه میشه این تایپک به تالار هنر و ادبیات منتقل بشه
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابوسعید ابوالخیر به راهی میرفت دو کودک دید یکی فقیر و دیگری غنی کودک فقیر نان خشک با آب میخورد و کودک غنی نان و حلواطفل فقیر آن دیگر را گفت از نان و حلوایت به من ده آو جواب داد سگ شو تا تو را نان و حلوا دهم پسرک خم شد . چون سگان پارس کرد و آن دیگر او را نان و حلوا داد ابو سعید بسیار گریست و به پسرک گفت اگر به نان خود قانع بودی سگ نشدی
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ظريفي با عربي همراه شد در آن اثنا از او پرسيد : چه نام داري ؟

گفت : مطر ، يعني باران .

پرسيد : کنيت تو چيست ؟

گفت : ابوالغيث ، يعني پدر باران .

پرسيد : پدرت چه نام دارد .

گفت : فرات . پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ابوالفيض يعني پدر آب روان

پرسيد : نام مادرت چيست . گفت : سحاب يعني ابر – پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ام البحر : يعني مادر دريا

گفت براي خدا ، لحظه اي باش تا زورقي پيدا کنم و گرنه در همراهي با تو غرق خواهم شد .



لطايف الطوايف​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي نزد معتصم آمد و دعوي پيامبر کرد ، معتصم پرسيد : چه معجزه اي داري ؟

جواب داد : مرده زنده کنم !

گفت : اگر از تو اين معجزه ظاهر شود به تو بگروم . پس بدنبال درخواست مدعي ، دستور داد شمشير بسيار تيزش را آورند و بدست مدعي دهند .

گفت : اي خليفه ! در حضور تو گردن وزير تو را بزنم و في الحال زنده گردانم .

خليفه گفت : نيکو باشد ، سپس رو به وزير خود کرد و گفت : چه مي گويي ؟

پاسخ گفت : اي خليفه تن به کشتن در دادن کاري دشوار است ، من از او هيچ معجزه اي نمي طلبم ، تو خود گواه باش که من به او ايمان آورده ام .

معتصم بخنديد و او را خلعت داد و مدعي را به دار الشفاء فرستاد!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حكيمى بود از حكماى عرب كه او را شن خواندندى، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدى كرده بود كه او زنى در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتاى او نباشد. و چندانكه گرد جهان مى رفت و چنين جفتى مى طلبيد،البته به دست نمى شد(به دست نمى آمد) و همچنين درمحنت غربت روزگارمى گذرانيد. تا روزى در راهى مى رفت، مردى با وى همراه شد. شن او را مى گويد: " اَتَحْمِلُى اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من مى نشينى با من بر تو نشينم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردى كه تويى، من بارعمامه خود برنمى توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره اى راه برفتند كشتى ديدند به غايت كش و خوشه بسيارسركشيده . شن گفت:" كه نداند كه غله اين كشت را خورده اند يا ني؟" آن مرد مى گويد:" مگر تو ديوانه شده اي؟ غله اى كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"
شن خاموش مى بود تا آنگاه كه روزى چند برفتند. بر در قبيله اى ، يكى وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و مى بردند . شن گفت: " چه مى گويى ، اين مرد زنده است يا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند مى خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده اى را بر جنازه نهاده مى برند به گورستان ، تو از من سئوال مى كنى كه او زنده است يا مرده، هيچ احمق چنين سئوال نكند. من بيش با تو سخن نگويم كه طاقت اين هذيان تو ندارم" و همچنين ميرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسيدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.
و او را دخترى بود درغايت دانايى و نهايت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسيد كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتى عظيم بود، كه مردكى احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم مى گفت، و سئوالهاى پريشان مى پرسيد:" دختر گفت:" آخر چه مى گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمى دارى يا من تو را، و من خود به حيله ( زحمت) مى رفتم، او را چگونه برداشتمي؟ و ديگر به كشتى رسيديم. گفت: چه مى گويى اين كشت را خورده اند يا نى، و سوم مرده اى را ديد گفت: چه گويى اين مرد زده است يامرده؟ دختر گفت:" عظيم بد كردى كه حق آن مردنشناختى ، كه آن مرد حكيمى عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتيجه حكمت و دانايى است.
اما آنچه گفته كه تو برمن نشينى يا من بر تو نشينم، اين، اشارت بدان دارد كه تو حكايت مى گويى يا من گويم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه مى رود و ديگرى حكايت مى گويد رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرايشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه اين كشته را خورده اند يا نى، اشارت بدان داشته است كه يعنى شايد كه خداوند كشت را وامى برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا مى كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را بايد فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنى اين كشت را پيش از رسيدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه اين مرد زنده است يا مرده ،اشارت بدان دارد كه يعنى كه داند كه آن مردعالمى است كه فرزندى يا شاگردى گذاشته است كه بعد از وى نام او را زنده دارد؟ يا خيرى وصدقه جاريه اى كرده باشد كه ذكراو بدان باقى ماند؟ يا خود جاهلى و خاملى بوده است كه چون وفات كرد بيش (ديگر) كس از وى ياد نكند. و صواب آن باشد كه بروى و او را ضيافت كنى و عذر خواهى، وتفسير اين سخنان با وى بازرانى تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."
پس پدر دختر برفت، و حكيم را به وثاق خود آورد، و از وى عذرخواست، و تفسير اين سخنان بر وى بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اينها نمى پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانى كه من بر آن دقايق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نى ، اين لايق طبيعت تو نيست، باز بايد گفت كه اين سخنان از كه آموختى و تو را براين نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دخترى دارم كه در دانايى بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله ميزان( دركفه ترازو) خود به هيچ برنگيرد." شن چون اين سخن بشنيد آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق يكديگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَهً" يعنى شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و اين مثل جايى زنند كه يارى همتا و دوستى موافق، كسى را پديد آيد.



جوامع الحكايات​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلمان فارسى دخترعمر را خواستگارى كرد . عمر با آنكه از بعضى تعصبات خالى نبود ، به حكم اينكه اسلام آن چيزها را الغاء كرده، آن را پذيرفت. عبدالله پسرعمر روى همان تعصب عربى ناراحت شد، اما درمقابل اراده پدر چاره اى نداشت، لذا دست به دامن عمرو بن العاص شد. عمرو گفت:
چاره ى اين كار با من!
يك روزعمروعاص با سلمان فارسى روبرو شد وگفت: تبريك عرض مى كنم! شنيده ام مى خواهى به دامادى خليفه مفتخرشوى.
سلمان گفت: اگر بناست اين كار براى من افتخار شمرده شود پس من اين كار را نمى كنم ؛ و انصراف خود را از ازدواج اعلام كرد.​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شهر مكه ، جوانى فقير مى زيست و همسرى شايسته داشت. روزى هنگام بازگشت از مسجد الحرام، در راه، كيسه اى يافت. چون آن را گشود، ديد هزار دينار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.
زنش به او گفت:" اين لقمه حرام است، بايد آن را به همان محل ببرى و اعلام كنى، شايد صاحبش پيدا شود." جوان از خانه بيرون آمد، وقتى به جايى رسيد كه كيسه زر را يافته بود، شنيد مردى صدا مى زند:" چه كسى كيسه اى حاوى هزار دينار طلا يافته است؟" جوان پيش رفت و گفت:" من آن را يافته ام، اين كيسه توست، بگير طلاهايت را!"
مرد كيسه را گرفت و شمرد ، ديد درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:" مال خودت باشد، با من به منزل بيا، با تو كارى ديگر دارم."
سپس جوان را به خانه خود برد و نه كيسه ديگر كه در هر كدام هزار دينار زر سرخ بود، به او داد و گفت:" همه اين پول ها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت:" مرا مسخره مى كني؟"
مرد گفت:" به خدا سوگند كه تو را مسخره نمى كنم. ماجرا اين است كه هنگام شرفيابى به مكه، يكى ازعراقيان، اين زرها را به من داد و گفت: اينها را با خود به مكه ببرو يك كيسه آن را در رهگذرى بينداز. سپس فرياد كن چه كسى آن را يافته است. اگر كسى آمد وگفت من برداشته ام، نه كيسه ديگررا نيز به او بده؛ زيرا چنين كسى امين است. شخص امين، هم خود از اين مال مى خورد و هم به ديگران مى دهد و صدقه ما نيز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند مى افتد!" جوان، پول ها به خانه آورد به دليل امانتدارى و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد.​
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزرگى گويد: مرا همسايه اى بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامى كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

براى حق همسايگى، ساعتى بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وى رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

خوابى بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همى خراميدى، تاجى مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

با او گفتم: ملك تعالى با تو چه كرد؟

گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتى نبود كه از سبب رحمت بودى و لكن مرا چون

در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاى آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتى بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتى تمام تا مرا عذاب كنند .



خطاب آمد كه: ساعتى ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمى گردد، چه

فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفى آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند كه كسي از بغداد برخاست و به ميهنه نزد شيخ ابوسعيد آمد و از او پرسيد كه " اي شيخ چرا حق تعالي اين خلايق آفريد؟ پاسخ داد " به سه جهت :اول آنكه قدرتش بسيار بود ، بيننده لازم داشت ..دوم: نعمتش بسيار بود، خورنده لازم داشت ... سوم رحمتش بسيار بود ، گنهكاري لازم داشت ....."
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو به ابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بر كاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوى سلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت و زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟ ابوريحان گفت : آرى ، آنگاه سلطان محمود دستور داد، بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان از آن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان بر روى آن نوشته است ، كه : سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرق درى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ‍ ماه زندانى نمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت : از غرور سلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گبری را گفتند که "مسلمان شو"

گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم
 

Similar threads

بالا