حكايات وطنزهاي جالب

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!د
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي ملا خري را به بازار برد كه بفروشد. هر مشتري كه برايش ميرسيد, اگر از جلو ميامد خر دهانش را باز ميكرد كه دندان بگيرد و اگر از عقب ميامد لگد ميزد. شخصي به ملا گفت: با اين وضع كسي خر را نخواهد خريد. ملا گفت: مقصد من هم فروش آن نيست فقط ميخواهم مردم بدانند كه من از دست اين حيوان چي ميكشم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وزن گربه

يكروز ملا يك من گوشت خريده و به خانه آورد و به زنش داده و گفت: زن براي امشب من مهمان دارم اين يك من گوشت را كباب كن تا جلوي آنها بگذارم. او پس از اين حرف از خانه خارج شد. ولي زنش بلافاصله گوشتها را كباب كرده و چند تن از دوستان و همسايگان را دعوت كرد و كباب سيري خوردند. شب وقتي ملا به خانه آمدو سراغ كباب را گرفت زن حيله گر گفت: من در حال درست كردن آتش بودم تا كباب بپزم ولي ناگهان گربه آمد و تمام گوشتها را خورد. حالا بهتر است غذاي ديگري براي مهمانت درست كني. ملا بدون درنگ رفت گربه را كه در گوشه حويلي نشسته بود گرفت و ترازوئي آورد و گربه را در يك طرف و در طرف ديگر سنگ گذاشت و شروع به وزن كردن گربه نمود. وزن گربه كمتر از يك كيلو بود و با عصبانيت رو بطرف زنش كرده و گفت: زن دروغگو اگر يك من گوشت را اين گربه خورده بود لااقل بايد وزنش از يك من بيشتر باشد در صورتي كه مشاهده ميكني وزن تمام بدن او حتي دو كيلو هم نميشود.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درس عبرت

ملا به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكرده و خدمتي انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و حمامي ها از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده ممنون گرديدند. هفته بعد كه باز ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد. حمامي ها بي اندازه متغير گرديده پرسيدند: سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را رعايت بنمائيد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دزد را پيدا كنيد

وقتي ملا از دهي عبور ميكرد دزدي آمد و خورجين خرش را ربود. ملا پس از نيم ساعت متوجه جريان شد و فرياد زد و خطاب به اهالي ده گفت: زود دزد خورجين را پيدا كنيد وگر نه كاري را كه نبايد بكنم خواهم كرد. دهاتي هاي ترسو بلافاصله به جستجو شروع كرده و خورجين او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و يكي از آنها پرسيد: خوب حالا كه خورجينت پيدا شده بگو اگر آنرا پيدا نميكرديم چي ميكردي؟ ملا سرش را تكان داد و در حالي كه سوار خرش ميشد تا از آنجا برود گفت: هيچ .... گليمي را كه در خانه دارم پاره ميكردم و و خورجين ديگري از او ميساختم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن گرفتن ملا

پس از مرگ زنش ملا چند نفر از همسايه ها را جمع كرده و از آنها خواهش كرد زني براي او پيدا كنند كه داراي جهار صفت باشد. 1 دختر باشد. 2 پولدار باشد. 3 زيبا باشد. 4 خوش اخلاق باشد. يكي از زنان همسايه گفت: ملا صفاتي كه شما ميخواهيد در يك زن جمع نميشود, بهتر است اجازه بدهيد چهار زن براي شما بگيريم كه هر يك داراي يكي از اين صفات باشند. ملا جواب داد: اگر چه علاقه داشتم كه چهار صفت در يك زن جمع باشد ولي حالا كه شما صلاح ميدانيد مانعي ندارد. چهار زن تهيه كنيد ولي سعي كنيد هر يك در صفت خود بينظير باشد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردن ملا

روزی ملا از زنش پرسید وقتیکه شخص بمیرد، چگونه معلوم می شود که مرده است؟ زن گفت علامت آن اینست که دست و پایش سرد میشود. پس از چند روز ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفت و چون هوا بسیار سرد بود، دست و پایش یخ کرد. سخن زنش را بخاطر آورده با خود اندیشید که مرده است. در حال خود را به زمین انداخته چون مردگان دراز کشید. اتفاقا یک دسته گرگ رسیده خر او را دریده شروع به خوردن کردند. ملا آهسته سر را بلند نموده گفت : اگر نمورده بودم ،به شما می فهماندم خر مردم خوردن چه نتایجی دارد .
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لباس ملا

از ملا پرسیدند لباست چرک شده چرا نمی شویی؟ گفت چون دوباره چرک خواهد شد. چرا زحمت بیهوده بکشم ؟ گفتند چه اشکال دارد دوباره هم خواهی شستگفت من که برای لباسشویی خلق نشده ام کار دیگری هم دارم .
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سخنرانی ملا

ملانصرالدين بالاي منبر سخنراني مي کرد: هرکس چندتا زن داشته باشه به همون تعداد چراغ تو بهشت براش روشن مي شه. ييهو توي جمعيت، زن خودش رو ديد. هول کرد و گفت: البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافي خاموش
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عرق سياه پوست

ملا غلام سياهي داشت به نام عماد. روز عيد كه لباس نو پوشيده بود, خواست نامه اي به يكي از دوستانش بنويسد. چند قطره از مركب به لباسش چكيد. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فرياد كرد كه تو ارزش لباس نو پوشيدن را نداري. ملا گفت: اي زن خوب بود اول سبب را ميفهميدي بعد با من نزاع مينمودي. زن پرسيد: سبب سياه كردن لباس چيست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظه عيد عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق كرده بود. قطرات عرق او به لباسم چكيد سياه شد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زرنگي

ملا ميخواست مهري براي پسرش بكند كه نام پسرش بر روي آن نوشته شده باشد. در آن شهر مرد حكاكي زندگي ميكرد كه براي كندن هر حرف در روي مهر يك دينار ميگرفت. ملا به نزد وي رفته و گفت: جناب حكاك من ميل دارم مهري برايم بكني كه نام پسرم بر رويش نوشته شده باشد. مرد حكاك گفت: قيمت كار مرا كه ميداني براي هر حرف يك دينار بايد بپردازي. ملا سرش را جنباند و گفت: بلي. مرد حكاك گفت: خوب اسم پسرت چيست؟ ملا فكري كرد و گفت: (خس) مرد مزبور فت: دو دينار بايد بدهي. ملا دو دينار داد و حكاك شروع به كار كرد و پس از چند دقيقه اي كلمه (حس) را روي مهر كند و نوبت نطقه اي رسيد كه بايد روي (ح) بگذارد كه ملا دست وي را گرفته گفت: جناب حكاك خواهش دارم نقطه را به جاي آنكه در سر (ح) بگذاري در داخل شكم (س) بگذار حكاك آن كار را كرد و كلمه (حسن) در روي مهر نقش بست و ملا مهر را گرفته و گفت: من به جاي سه كلمه پول دو كلمه را دادم جناب حكاك باشي زرنگ.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملا و گاديوان

يكروز ملا از سفري بر ميگشت و مقدار زيادي بار با خود آورده بود. وقتي در ايستگاه از موتر پايين شد و بارهايش را روي زمين نهاد و گاديواني را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: خوب كاكاجان حالا بگو چند ميگيري كه خودم و بار ها را به آدرسي كه گفتم برساني؟ گاديوان گفت: براي بردن خودت پنج دينار ولي براي بردن بارها هيچ. ملا فكري كرد و گفت: بسيار خوب پس بارها را به آدرسي كه گفتم ببر من خودم پياده خواهم آمد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چاره جويي ملا

روزي گاوي براي خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگي كه پر از آب بود كرد. اما ديگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج كند. مردم به دور حيوان و خمره جمع شدند. اما هر چه كردند نتوانستند سر گاو را از خمره بيرون آورند. از قضا ملا از آنجا ميگذشت مردم وقتي وي را ديدند دست به دامانش شدند تا راه چاره اي نشان بدهد. ملا گفت: زود باشيد سر گاو را ببريد تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابي آوردند و گردن گاو را بريده و تنه اش را جدا كردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و ديگر بيرون نمي آمد. پرسيدند جناب ملا حالا چي كار كنيم؟ ملا باز هم فكري كرده گفت: چاره اي نيست بايد خمره را بشكنيد و سر گاو را از داخلش بيرون بياوريد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ملا

يكروز ملانصرالدين وارد اطاق بچه كوچكش شد و ديد كه او در حال گريه كردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستي بر سر بچه اش كشيد و گفت: براي چه گريه ميكني؟ بچه ملا همانطور گريه كنان گفت: هيچي پدرجان .... تنها بودم و براي خودم قصه ميگفتم ولي در قصه ام ديو داشت ترسيدم بيايد مرا بخورد.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملا و مرد مست

يكشب ملا به طرف خانه اش ميرفت كه مرد مستي به وي تصادف كرد. ملا برگشت و گفت: احمق مگر كور استي كه آدم به اين بزرگي را نمي بيني؟ مرد مست در حالي كه از مستي پس و پيش ميشد گفت: اتفاقا به جاي يكي دوتا ميبينم. ملا گفت: خوب پس چرا با من تصادف ميكني؟ مرد مست گفت: چون من ميخواستم از وسط شما دوتا رد بشوم.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملا و مرد ديوانه

روزي ملا نصرالدين از كنار حوض مسجدي كه پر از آب بود ميگذشت. مردي را ديد كه در كنار حوض نشسته و قوطي گوگردي در دست دارد به زير آب فرو برده و مشغول آتش كردن است. ملا نزديكتر رفت و پرسيد: برادر چه كار ميكني؟ مرد ديوانه سري جنباند و گفت: يك قران پولم در حوض افتاده و چون پايين حوض تاريك است و نميتوانم آنرا بيبينم گوگرد ميزنم تا روشن شود و پولم را پيدا كنم. ملا فكري كرد و لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: عجب آدم ديوانه استي, خوب تو هر چقدر گوگرد را در زير آب بخواهي روشن كني روشن نخواهد شد. ديوانه به تندي پرسيد: خوب جناب با عقل شما ميفرمائيد چه كار بايد بكنم تا زير حوض روشن شود و بتوانم پولم را پيدا كنم. ملا گفت: هان.... تو بايد گوگرد را خارج از آب روشن كني و بعد ار آن به داخل آب فرو ببري تا بتواني سكه ات را يابي.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غاز يك پا

روزي ملانصرالدين غاز پخته اي براي حاكم تازه وارد هديه ميبرد اما در بين راه گرسنه اش شد و يك ران غاز را خورد به بقيه بدن حيوان را براي حاكم برد. حاكم وقتي غاز را با يك پا ديد پرسيد: خوب پس يك پاي ديگر اين حيوان كجاست؟ ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بيشتر از يك پا ندارد، اگر باور نميكني غاز هايي را كه در كنار حوض منزل تان ايستاده اند مشاهده كنيد. حاكم به كنار پنجره آمد و به كنار حوض نگريست اتفاقا چند غاز به روي يك پاي خويش ايستاده و به خواب فرو رفته بودند. ملا با خوشحالي گفت: نگفتم قربان غاز هاي اين شهر بيشتر از يك پاي ندارند. اما در همان وقت چند نفر از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه هاي خود بروند و غاز ها با هر دو پاي خود شروع به دويدن كردند. حاكم رويش را به طرف ملا كرد و گفت: حال ديدي كه تو دروغ ميگفتي و غاز ها دو پا دارند. ملا فكري كرد و گفت: چوبي را كه آنها نوش جان كردند اگر به بدن شما هم ميزدند به جاي دو پا چهار پا ميشدي و فرار ميكردي.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تازه وارد

ملا وارد شهري شده و در كوچه و بازار گردش ميكرد و به اينطرف و آنطرف مينگريست كه مردي جلو آمده و پرسيد: آقا ممكن است بگويي امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهي به قيافه آن مرد انداخت و گفت: والله نميدانم چون من تازه وارد اين شهر شده ام و هنوز هيچ جا را بلد نيستم.
 

Similar threads

بالا