خر, شير را از يال و كوپالش شناخت و خيلي ترسيد؛ ولي به روي خودش نياورد. اما شير چون تا آن موقع خر نديده بود, هر چه فكر كرد اين چه جور جانوري است ايستاده رو به روش, عقلش به جايي نرسيد؛ همين قدر فهميد كه از خودش بلندتر و كشيده تر است و گوش هاي درازي دارد.
شير خواست برگردد, اما ترسيد كه خر از پشت سر به او حمله كند. اين بود كه رفت جلو سلام كرد.
خر جواب سلام شير را داد و پرسيد «تو كي هستي كه بي خودي براي خودت تو جنگل ول مي گردي؟»
شير گفت «قربان! من شيرم. آمده ام دستبوس شما و خواهش كنم من را به نوكري خودتان قبول كنيد.»
خر گفت «من هم شير شكرم و خواهشت را قبول مي كنم. ولي بدان اگر سه مرتبه نافرماني كني يا گناهي از تو سر بزند, دل و جگرت را از پشت كمرت مي كشم بيرون.»
شير گفت «مطمئن باشيد هيچ خطايي از من سر نمي زند.»
خلاصه! شير نوكر شد و خر ارباب. اما با همه اين احوال همه فكر و ذكر خر اين بود كه هر طوري شده شير را از سر خود واكند.
يك روز خر به شير گفت «ميلم كشيده يك چرت بخوابم؛ تو هم دورا دور مراقب باش كسي مزاحم من نشود.»
خر اين را گفت و گرفت خوابيد؛ چون خيال مي كرد وقتي به خواب برود, شير فرصت را از دست نمي دهد و فرار مي كند.