بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اوهوم همه رفتن

با عروسکات بازی کن!
اونو قت میگی چرا محلت نمیذارم!!
باشه ممنون از نظرت:surprised:
من هستم
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خييلي نااهل و بي خيال. هميشة خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.
تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.
يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»
پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»
اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا نالي را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني.
پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.»
پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت «امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»
مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.
پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير ساية درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.
در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.
با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند.
اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.
پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»
برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.
در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.
پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.
پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كردن و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»
مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»
پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»
مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»
پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»
مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»
پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.
پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.
رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.
روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»
يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفتة پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»
ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقة آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»
پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»
رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.
پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند

تا پول داري رفيقتم
قربان بند كيفتم.

شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.»
بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی - حکایت های پند آموز , چوپانی گله را به صحرا برد
به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می
برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را
محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو
همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و
گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.
كتاب كوچه
احمد شاملو
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه خال دار - حکایت های پند آموز , ماه خال دار
گویند كه در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر
عزیزتر از جون ! مرا دریاب كه الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان كه رسم مادران است
به سینه بكوفت كه چه شده ای گل پسركم !
پسر نگاهی به مادر بكرد و گفت كه اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم كه امروز در محله
مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس
اینك از تو مادر بزرگوار خواهم كه به خانه آنها روی و او را به نكاح (عقد )من در
آری كه دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبركم من حرفی ندارم و بسی
خوشحالم كه تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در
پیش گرفتی و ازدواج كردن اما بهتر است كه لختی درنگ نمایی كه اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشایدو اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم كه این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند . پس مادر كه پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر كرد و به خانه همسایه رفت .در آنجا چشمش به سه دختر خورد یكی از یكی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیام ك ) بزد كه یا بنی ! دراین منطقه كه تو ما را فرستادی نه یك ماه كه سه ماه درپشت ابرند و یكی از یكی ماه تر بگو كه كدام ماه چشم تو را برگرفته ! پس پسر نیز اس ام اسی بزد كه یا مادر ! آن ماهی كه خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد كه ای پسر این ماهان همه خال دارند پس دوباره پسر اس ام اس بزد كه آن ماه من خالش كمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !مادر لختی درنگ بكرد و دوباره اس ام اس بزد كه من چشمهایم خوب نبیند كه خال كدام بزرگتر است . پسر اس ام اسی دگر بزد كه مادركم همان ماهی كه مویش قهوه ای باشد !مادر نگاهی بكرد و اس ام اس زد كه این ماهان مویشان نیز یكرنگ است !پسر با عصبانیت اس ام اس بزد كه مادر! آن دو ماه كوفتی دیگر موهایشان مشكی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو كه چشمهایت نمی بیند عینكی برای خود ابتیاع كن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی كدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!!مادر اس ام اس زد كه آخر دراین معركه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!پسر اس ام اس كرد كه مادر جان تو كه مرا كشتی ! خب ببین اگه لباس نازك دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا كه آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!!مادر كمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد كه احسنت بر تو شیر پا ك خورده ! یافتم ماه تو را كه همان جور كه بفرمودی است !!هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود كه مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت كه : لندهور پدر سوخته !! خاك بر سر بی حیایت كنند! شیرم را حرامت می كنم (البته شیر خشكهایی را كه بر حلق كوفتی ات ریختم ) خجالت نكشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا.
 
آخرین ویرایش:

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد که بقیه ی روزها هم با چشم های باز سرش را به سمت پایین بگیرد.او در مدت زندگی اش 296 سکه یک سنتی،48 سکه ی 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه ی 25 سنتی،2 سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی 1 دلاری در مجموع 13 دلارو 26 سنت پیدا کرد.در برابر بدست آوردن این مقدار پول او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید.پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزازان رهگذر هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
 
آخرین ویرایش:

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
دﺮﮐ اﺪﻴﭘ ﯽﺘﻨﺳ ﮏﻳ یا ﻪﮑﺳ نﺎﺑﺎﻴﺧ رد یا ﻪﭽﺑﺮﺴﭘ یزور . ﻦﻳا ندﺮﮐ اﺪﻴﭘ زا وا
ﭘ ﺪﺷ ﻩدز قوذ ﯽﻠﻴﺧ ،ﯽﺘﻤﺣز ﭻﻴه نوﺪﺑ ﻢه نﺁ ،لﻮ . ی ﻪѧﻴﻘﺑ ﻪѧﮐ ﺪѧﺷ ﺚѧﻋﺎﺑ ﻪﺑﺮﺠﺗ ﻦﻳا
دﺮѧﻴﮕﺑ ﻦﻴﻳﺎѧﭘ ﺖﻤѧﺳ ﻪѧﺑ ار شﺮﺳ ،زﺎﺑ یﺎﻬﻤﺸﭼ ﺎﺑ ﻢه ﺎهزور ) ﺞﻨѧﮔ لﺎѧﺒﻧد ﻪѧﺑ .(! رد وا
،ﺶﻴﮔﺪѧѧѧﻧز تﺪѧѧѧﻣ ٢٩۶ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ۴٨ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ۵ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ١٩ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١٠
،ﯽﺘﻨﺳ ١۶ ی ﻪﮑﺳ ٢۵ ،ﯽﺘﻨﺳ ٢ ﺎﻨﮑﺳا ﮏﻳ و یرﻻد ﻢﻴﻧ ی ﻪﮑﺳ ی ﻩﺪѧﺷ ﻪѧﻟﺎﭽﻣ س
١ دﺮﮐ اﺪﻴﭘ یرﻻد . عﻮﻤﺠﻣ رد ﯽﻨﻌﻳ ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺖﻨﺳ .
ﻦﻳا ندروﺁ ﺖﺳﺪﺑ ﺮﺑاﺮﺑ رد ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺰѧﻴﮕﻧا لد ﯽﻳﺎﺒﻳز وا ،ﺖﻨﺳ ٣١٣۶٩
ﺶﺸﺧرد ،ﺪﻴﺷرﻮﺧ عﻮﻠﻃ ١۵٧ یﺎﻣﺮѧﺳ رد اﺮѧﻓا نﺎѧﺘﺧرد ی ﻩﺮѧﻈﻨﻣ و نﺎѧﻤﮐ ﻦﻴѧﮕﻧر
داد ﺖﺳد زا ار ﺰﻴﻳﺎﭘ .
زاﺮѧﻓ ﺮѧﺑ ار ﺪﻴﻔﺳ یﺎهﺮﺑا ﺖﮐﺮﺣ ﻩﺎﮔ ﭻﻴه وا ﻪѧﺑ ﯽﻠﮑѧﺷ زا ﻪѧﮐ ﯽﻟﺎѧﺣ رد ،نﺎﻤѧﺳﺁ
ﺪﻳﺪﻧ ،ﺪﻧﺪﻣﺁ ﯽﻣ رد ﺮﮕﻳد ﻞﮑﺷ . ﺪѧﻨﺨﺒﻟ و ﺪﻴѧﺷرﻮﺧ ﺶﺸѧﺧرد ،زاوﺮѧﭘ لﺎﺣ رد نﺎﮔﺪﻧﺮﭘ
ﺪﺸﻧ وا تاﺮﻃﺎﺧ زا ﯽﺋﺰﺟ ﺰﮔﺮه ،رﺬﮕهر ناراﺰه .
:surprised:



اين يه موجوده ديگست:d
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دﺮﮐ اﺪﻴﭘ ﯽﺘﻨﺳ ﮏﻳ یا ﻪﮑﺳ نﺎﺑﺎﻴﺧ رد یا ﻪﭽﺑﺮﺴﭘ یزور . ﻦﻳا ندﺮﮐ اﺪﻴﭘ زا وا
ﭘ ﺪﺷ ﻩدز قوذ ﯽﻠﻴﺧ ،ﯽﺘﻤﺣز ﭻﻴه نوﺪﺑ ﻢه نﺁ ،لﻮ . ی ﻪѧﻴﻘﺑ ﻪѧﮐ ﺪѧﺷ ﺚѧﻋﺎﺑ ﻪﺑﺮﺠﺗ ﻦﻳا
دﺮѧﻴﮕﺑ ﻦﻴﻳﺎѧﭘ ﺖﻤѧﺳ ﻪѧﺑ ار شﺮﺳ ،زﺎﺑ یﺎﻬﻤﺸﭼ ﺎﺑ ﻢه ﺎهزور ) ﺞﻨѧﮔ لﺎѧﺒﻧد ﻪѧﺑ .(! رد وا
،ﺶﻴﮔﺪѧѧѧﻧز تﺪѧѧѧﻣ ٢٩۶ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ۴٨ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ۵ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ١٩ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١٠
،ﯽﺘﻨﺳ ١۶ ی ﻪﮑﺳ ٢۵ ،ﯽﺘﻨﺳ ٢ ﺎﻨﮑﺳا ﮏﻳ و یرﻻد ﻢﻴﻧ ی ﻪﮑﺳ ی ﻩﺪѧﺷ ﻪѧﻟﺎﭽﻣ س
١ دﺮﮐ اﺪﻴﭘ یرﻻد . عﻮﻤﺠﻣ رد ﯽﻨﻌﻳ ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺖﻨﺳ .
ﻦﻳا ندروﺁ ﺖﺳﺪﺑ ﺮﺑاﺮﺑ رد ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺰѧﻴﮕﻧا لد ﯽﻳﺎﺒﻳز وا ،ﺖﻨﺳ ٣١٣۶٩
ﺶﺸﺧرد ،ﺪﻴﺷرﻮﺧ عﻮﻠﻃ ١۵٧ یﺎﻣﺮѧﺳ رد اﺮѧﻓا نﺎѧﺘﺧرد ی ﻩﺮѧﻈﻨﻣ و نﺎѧﻤﮐ ﻦﻴѧﮕﻧر
داد ﺖﺳد زا ار ﺰﻴﻳﺎﭘ .
زاﺮѧﻓ ﺮѧﺑ ار ﺪﻴﻔﺳ یﺎهﺮﺑا ﺖﮐﺮﺣ ﻩﺎﮔ ﭻﻴه وا ﻪѧﺑ ﯽﻠﮑѧﺷ زا ﻪѧﮐ ﯽﻟﺎѧﺣ رد ،نﺎﻤѧﺳﺁ
ﺪﻳﺪﻧ ،ﺪﻧﺪﻣﺁ ﯽﻣ رد ﺮﮕﻳد ﻞﮑﺷ . ﺪѧﻨﺨﺒﻟ و ﺪﻴѧﺷرﻮﺧ ﺶﺸѧﺧرد ،زاوﺮѧﭘ لﺎﺣ رد نﺎﮔﺪﻧﺮﭘ
ﺪﺸﻧ وا تاﺮﻃﺎﺧ زا ﯽﺋﺰﺟ ﺰﮔﺮه ،رﺬﮕهر ناراﺰه .
فکر کنم زیادی درس خوندم چشام چپ شوده بیناییم از دست دادم نمی تونم بخونم:surprised::eek:
( سلام و خواحافظ بر همگی :gol: به خصوص یاسمین خانوم :heart: )
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دﺮﮐ اﺪﻴﭘ ﯽﺘﻨﺳ ﮏﻳ یا ﻪﮑﺳ نﺎﺑﺎﻴﺧ رد یا ﻪﭽﺑﺮﺴﭘ یزور . ﻦﻳا ندﺮﮐ اﺪﻴﭘ زا وا
ﭘ ﺪﺷ ﻩدز قوذ ﯽﻠﻴﺧ ،ﯽﺘﻤﺣز ﭻﻴه نوﺪﺑ ﻢه نﺁ ،لﻮ . ی ﻪѧﻴﻘﺑ ﻪѧﮐ ﺪѧﺷ ﺚѧﻋﺎﺑ ﻪﺑﺮﺠﺗ ﻦﻳا
دﺮѧﻴﮕﺑ ﻦﻴﻳﺎѧﭘ ﺖﻤѧﺳ ﻪѧﺑ ار شﺮﺳ ،زﺎﺑ یﺎﻬﻤﺸﭼ ﺎﺑ ﻢه ﺎهزور ) ﺞﻨѧﮔ لﺎѧﺒﻧد ﻪѧﺑ .(! رد وا
،ﺶﻴﮔﺪѧѧѧﻧز تﺪѧѧѧﻣ ٢٩۶ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ۴٨ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ۵ ،ﯽﺘﻨѧѧѧﺳ ١٩ ی ﻪﮑѧѧѧﺳ ١٠
،ﯽﺘﻨﺳ ١۶ ی ﻪﮑﺳ ٢۵ ،ﯽﺘﻨﺳ ٢ ﺎﻨﮑﺳا ﮏﻳ و یرﻻد ﻢﻴﻧ ی ﻪﮑﺳ ی ﻩﺪѧﺷ ﻪѧﻟﺎﭽﻣ س
١ دﺮﮐ اﺪﻴﭘ یرﻻد . عﻮﻤﺠﻣ رد ﯽﻨﻌﻳ ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺖﻨﺳ .
ﻦﻳا ندروﺁ ﺖﺳﺪﺑ ﺮﺑاﺮﺑ رد ١٣ و رﻻد ٢۶ ﺰѧﻴﮕﻧا لد ﯽﻳﺎﺒﻳز وا ،ﺖﻨﺳ ٣١٣۶٩
ﺶﺸﺧرد ،ﺪﻴﺷرﻮﺧ عﻮﻠﻃ ١۵٧ یﺎﻣﺮѧﺳ رد اﺮѧﻓا نﺎѧﺘﺧرد ی ﻩﺮѧﻈﻨﻣ و نﺎѧﻤﮐ ﻦﻴѧﮕﻧر
داد ﺖﺳد زا ار ﺰﻴﻳﺎﭘ .
زاﺮѧﻓ ﺮѧﺑ ار ﺪﻴﻔﺳ یﺎهﺮﺑا ﺖﮐﺮﺣ ﻩﺎﮔ ﭻﻴه وا ﻪѧﺑ ﯽﻠﮑѧﺷ زا ﻪѧﮐ ﯽﻟﺎѧﺣ رد ،نﺎﻤѧﺳﺁ
ﺪﻳﺪﻧ ،ﺪﻧﺪﻣﺁ ﯽﻣ رد ﺮﮕﻳد ﻞﮑﺷ . ﺪѧﻨﺨﺒﻟ و ﺪﻴѧﺷرﻮﺧ ﺶﺸѧﺧرد ،زاوﺮѧﭘ لﺎﺣ رد نﺎﮔﺪﻧﺮﭘ
ﺪﺸﻧ وا تاﺮﻃﺎﺧ زا ﯽﺋﺰﺟ ﺰﮔﺮه ،رﺬﮕهر ناراﺰه .

چی میگه؟!!!

:surprised:



اين يه موجوده ديگست:d


فضاییه؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگی ...
خیلی دوست دارم بدونم ندا خانوم چجوری اون کارو کرد و همش برعکس شده بود ... :D
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
neda1362 مرسی، جالب بود :gol:
سلام بچه ها ... منم اومدم :D
سلام
خوش اومدي:gol:
چي آوردي برامون:d
فکر کنم زیادی درس خوندم چشام چپ شوده بیناییم از دست دادم نمی تونم بخونم:surprised::eek:
( سلام و خواحافظ بر همگی :gol: به خصوص یاسمین خانوم :heart: )
منم همين فكرو مي كنم !امروز ركورد زدم 7 ساعت خوندم:thumbsup2:
كجا ميري؟ :w02:
چی میگه؟!!!



فضاییه؟
نمي دونم
اينم نمي دونم:d
موجود ديگه! جانداره:d
 
  • Like
واکنش ها: losi

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو خط موازي



دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي : .... و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار مي كنم . مي توانم خط كنار جاده اي متروك شوم ... يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه اي .... !
در همين لحظه معلم فرياد زد : « دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند . »
 

Similar threads

بالا