بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته

نگفتم این سودابه اصلا نمیتونه هیچ کسیو ببینه
بی خود نیست رفت معتاد شد
دزد دهل زن
دزدي در نيمه شب, پاي ديواري را با كلنگ مي‌كَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود. مردي كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمي برد صداي تق تق كلنگ را مي‌شنيد. بالاي بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدي را ديد كه ديوار را سوراخ مي‌كند. گفت: اي مرد تو كيستي؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار مي‌كني در اين نيمه شب؟
دزد گفت: دُهُل مي‌زنم. مرد گفت: پس كو صداي دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صداي آن را مي‌شنوي. فردا از گلوي صاحبخانه صداي دُهُل من بيرون مي‌آيد.
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااای
سودابه همه دوستات اینجورین دیگه
اول بهت میخندند بعد طرفداری میکنند
خب دیگه همینه دیگه معتاد معتاد معتاد معتاد معتاد
تازه یاسمن
دم پایی کهنه با جوجه رنگیم عوض میکنه:w15:
باز اين دور برداشت!:w00:

اینجا اسپم
اونجا اسپم
همه جا اسپم
وااااااااااااااای:surprised:
:surprised::surprised::surprised:
اصلا با زن داداش دوست نشو
چرا؟:surprised:
:redface:
من افسرده شدم
الهيييييييييي! تنهايي خفت مي كنم!

نا امیدم کردی
اي بابا! چرا؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا قصه
اونجا اسپم
اینجا شادی
اونجا اسپم
اینجا یک دلی
اونجا اسپم
:w17::w17::w17:
ولي كمتر تاپيك خودتو تبليغ كن:w02:
نگفتم این سودابه اصلا نمیتونه هیچ کسیو ببینه
بی خود نیست رفت معتاد شد
:w00:
نه اصلا هم بد نیست
منم راه میدین؟؟؟:w20:
چرا تنهایی سفید شده حالا ؟؟:w20:
مريضه!:thumbsup2:
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

ووووووووووووووااااااااااااااییییییییییییییی اصلا باورم نمیشه.....دلم برای کرسی یه ذره شده بود

یاد خاطره های قشنگ اینجا افتادم
باورتون میشه اگه بگم اشک تو چشمام جمع شده؟؟؟؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خود دانی
با زن داداش صمیمی نشو
اينو كه حواسم هست! نبايد زياد گرم شد نه زياد سرد! اونقدر نبايد صميمي شد كه مثل دختر عمومو زن داداشش كه بين شوخي به هم چيزايي ميگن كه....
اونقدرم نبايد سرد شد كه سايه شو با تير بزني!
:w11:
ممنون از راهنماييت:w27:
سلام به روي ماهت:redface:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وااااااااااااااااااااای آبجی سوگند خودم اومده
هورااااااااااااااااااااااااااا
سودابه برو آجیل رو بیار
اون جعبه دستمال کاغذی رو هم بیار
منم اشک تو چشام جمع شد
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی میگه خل شده
یکی میگه مریضه
تنهایی جون خودت بگو ببینم چت شده پسرم؟؟؟:D
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
وااااااااااااااااااااای آبجی سوگند خودم اومده
هورااااااااااااااااااااااااااا
سودابه برو آجیل رو بیار
اون جعبه دستمال کاغذی رو هم بیار
منم اشک تو چشام جمع شد
پروو
پاشو خودت بیار
خجالتم خوب چیزیه
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه باید صمیمی بشه، بعد از صمیمیته سوء استفاده کنه
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خل شده سفید شده
:w11:
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

ووووووووووووووااااااااااااااییییییییییییییی اصلا باورم نمیشه.....دلم برای کرسی یه ذره شده بود

یاد خاطره های قشنگ اینجا افتادم
باورتون میشه اگه بگم اشک تو چشمام جمع شده؟؟؟؟
سلام!:redface:
تا اون حد؟:surprised:
خيلي با احساسي:w02:
وااااااااااااااااااااای آبجی سوگند خودم اومده
هورااااااااااااااااااااااااااا
سودابه برو آجیل رو بیار
اون جعبه دستمال کاغذی رو هم بیار
منم اشک تو چشام جمع شد
فيلم هندي شد:w15::w15::w15:
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
وااااااااااااااااااااای آبجی سوگند خودم اومده
هورااااااااااااااااااااااااااا
سودابه برو آجیل رو بیار
اون جعبه دستمال کاغذی رو هم بیار
منم اشک تو چشام جمع شد
مرسی داداشیه گلم

ووووووووووووااااااااااااااااایییییییییییییییی اصلا نمیتونم بگم چه حس قشنگی دارم
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دقوقي
دقوقي يك درويش بسيار بزرگ و با كمال بود. و بيشتر عمر خود را در سير وسفر مي‌گذراند.و بندرت دو روز در يكجا توقف مي‌كرد. بسيار پاك و ديندار و با تقوي بود. انديشه‌ها و نظراتش درست و دقيق بود. اما با اينهمه بزرگي و كمال، پيوسته در جست وجوي اولياي يگانة خدا بود و يك لحظه از جست و جو باز نمي‌ايستاد. سالها بدنبال انسان كامل مي‌گشت. پابرهنه و جامه چاك، بيابانها ي پر خار و كوههاي پر از سنگ را طي مي‌كرد و از اشتياق او ذرة كم نمي‌شد.
سرانجام پس از سالها سختي و رنج، به ساحل دريايي رسيد و با منظرة عجيبي روبرو شد. او داستان را چنين تعريف مي‌كند:
« ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم،كه شعلة آنها تا اوج آسمان بالا مي‌رفت. با خودم گفتم: اين شمعها ديگر چيست؟ اين نور از كجاست؟چرا مردم اين نور عحيب را نمي‌بينند؟درهمين حال ناگهان آن هفت شمع به يك شمع تبديل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شكل هفت مرد نوراني درآمد كه نورشان به اوج آسمان مي‌رسيد. حيرتم زياد و زيادتر شد. كمي جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظرة عجيب‌تري ديدم. ديدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت يك درخت بزرگ با برگهاي درشت و پراز ميوه‌هاي شاداب و شيرين پيش روي من ايستاده‌اند. از خودم پرسيدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار اين درختان مي‌گذرند ولي آنها را نمي‌بينند؟ باز هم جلوتر رفتم، ديدم هفت درخت يكي شدند. باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستاده‌اند.گويي نماز
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
جماعت مي‌خوانند. خيلي عجيب بود درختها مثل انسانها نماز مي‌خواندند، مي‌ايستادند، در برابر خدا خم و راست مي‌شدند و پيشاني بر خاك مي‌گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكيل دادند. از حيرت درمانده بودم. چشمانم را مي‌ماليدم، با دقت نگاه كردم تا ببينم آن ها چه كساني هستند؟ نزديكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا مي‌دانند؟ چگونه مرا مي‌شناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پيش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كرده‌اي مگر نمي‌داني كه عارفان روشن‌ بين از دل و ضمير ديگران باخبرند و اسرار و رمزهاي جهان را مي‌دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم و تو امام نماز ما باشي. من قبول كردم».
 

Similar threads

بالا