بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلف او بر رخ چو جولان می‌کند
مشک را در شهر ارزان می‌کند

جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می‌کند

آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان می‌کند

من همه قصد وصالش می‌کنم
وان ستمگر عزم هجران می‌کند

گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان می‌کند

تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می‌کند

از وفاها هر چه بتوان می‌کنم
وز جفاها هر چه نتوان می‌کند
 

ماتینا

کاربر بیش فعال
فقط شعر های خودم رو دوست دارم
چون تو تنهایم به من آرامش میده
ببخشید از این که از شاعر های دیگه ننوشتم
شکوفه انار می بارد
زیر نور مهتاب دفتری سیاه می کنم
پی خمیازه خورشید
چه خیالی!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هر از گاهی
احساس تنگ نفسهایش

مرا در آغوش میگیرد

می خواهد آدمم کند

اما...

حوای من خدای من است

آدم شدن برای چه؟

دستی مشت کرده

بزرگی قلبت را به رخم می کشی

بازش نکن

من فال نمی دانم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در طواف شـمع مي گفت اين سخـن پروانه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سوختم زيــن آشنــايــان اي خوشـا بيگا نه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بلبل از شــوق گل و پروانه از ســــوداي شمع[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر يكي ســـوزد به نـــوعي در غــم جانانه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر اسيـــر خط و خـــالي شد دلم، عيـــبم مكن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرغ جـــايي مي رود كآنجاست آب و دانه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پادشه را غـــرفه آبــادان و دل خرم ، چه باك[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر گدايي جـــان دهد در گــوشــه ويـــرانه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عاقلانش بـــاز زنجيــــري دگـــر بـر پـــا نهند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزي ار زنجيــــر از هـــم بگســلد ديوانه اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين جنون تنها نه مجنون را مسلم شد، بهــار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بــاش كــز ما هم فتد اندر جهــان افســـانه اي[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه
 

م.سنام

عضو جدید
خانمانسوزبوداتش اهی گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی کاهی
اتش افروزشودبرق نگاهی گاهی
روشنی بخش ازانم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بودازبخت سیاهی گاهی
چشم گریان مرادیدی ولبخندزدی
دارم امیدکه باگریه دلت نرم کنم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسین یعنی ندای عارفانه
حسین یعنی وجودی عاشقانه


حسین یعنی سرآغاز تحول
سراغاز ظهوری جاودانه


حسی یعنی عروجی آشکارا
عروج مهربان تا بیکرانه


حسین یعنی رشادت ، مهربانی
حسین یعنی سلحشوری یگانه


حسین یعنی فراسوی شهامت
فراسوی جهادی صادقانه


حسین یعنی سجودی مملو از عشق
سجودی چون شهادت ،شادمانه


حسین یعنس کلامی تازه اما
نمازی مملو ا ز یاد یگانه


حسین یعنی سراپای شجاعت
سراپای جهادی جاودانه


حسین یعنی امید ناامیدان
امیدی چون ره حق عاشقانه


حسین یعنی بهار عشق و ایمان
بهاری چون شقایق جاودانه


حسین یعنی وجودی عاشقانه
حسین یعنی سلحشوری یگانه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد
علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری
جواب داد که آزادگان تهی دستند

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوش گرفتي از من بيدل سراغ
ياد من کن تا سوزد اين چراغ
خاءفي جان بر تو هم از من درود
داروي غمهاي من شعر تو بود
اي ز جام شعر تو شيراز مست
پيش حافظ بينمت جامي به دست
طبع تو آنجا که پر گيرد به اوج
مي زند دريا در آغوش تو موج
پيش اين آزرده جان بسته به لب
شکوه از شيراز کردي اي عجب
گرچه ما در اين چمن بيگانه ايم
قول تو چون بودم در ويرانه ايم
باز هم تو در دريا ديگري
شاعر شيراز رويا پروري
لاله و نيلوفرش شعرآفرين
و آن گل نارنج و ناز نازنين
ديده ام افسون سرو ناز را
باغهاي پر گل شيراز را
بوي گل هرگز نسازد پيرتان
آه از آن خار دامنگيرتان
يک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با يکديگر پيوند داشت
هر دومان را عشق در يک بند داشت
چند سالي هست در شهر شماست
آنچه دريادش نمانده ياد ماست
باري از اين گفتگوها بگذريم
گفتگوي خويش را پايان بريم
گر به کار خويشتن درمانده اي
يا زهر درگاه و هر در رانده اي
سعدي . حافظ پناهت مي دهند
در حريم خويش راهت ميدهند
من چه مي گويم در اين رويين حصار
من چه مي جويم در اين شبهاي تار
من چه مي پويم در اين شهر غريب
پاي اين ديوارهاي نانجيب
تا نپنداري گلم در دامن است
گل در اينجا دود قير و آهن است
قلبهامان آشيانهاي خراب
خانه هامان : خلوت و بي آفتاب
موي ما بسته به دم اسب غرب
گر نيابي مي برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از اين آفت است
روزگار مرگ انسانيت است
با کسي هرگز نگويم درد دل
روح پاکت را نمي سازم کسل
آرزوي همزبانم ميکشد
همزبانم نيست آنم ميکشد
کرده پنهان در گلو غوغاي خويش
مانده ام با ناي پر آواي خويش
سوت و کورم شوق و شورم مرده است
غم نشاطم را به يغما برده است
عمر ما در کوچه هاي شب گذشت
زندگي يک دم به کام ما نگشت
بي تفاوت بي هدف بي آرزو
مي روم در چاه تاريکي فرو
عاقبت يک شب نفس گويد که : بس
وز تپيدن باز ميماند نفس
مرغ کوري مي گشايد بال خويش
مي کشد جان مرا دنبال خويش
باد سردي مي وزد در باغ ياد
برگ خشکي مي رود همراه باد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شفيعي كدكني
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در شـــــب مــــن خنده خورشيد باش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آفتــــــاب ظلمـــــــت ترديـــد باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اي همـــــاي پرفشـــــــان در اوج ها [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ســــــايه عشق مني جـــــاويد باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اي صبوحي بخش مي خواران عشق [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در شبــــــان غم صبــاح عيد باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آســــمـــــان آرزوهـــــاي مـــــــــرا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روشنـــــــاي خنده نـــاهيـــــد باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بـــــا خيـــــالـــت خلوتـــــي آراستم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خـــود بيا و ســــــاغر اميـــــد باش[/FONT]​
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم كه من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموش گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مني اين همه زمن جدا
با مني و ديده ات به سوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار

سايه توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه برگزينمش به جاي تو

شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟

ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه ...مگر به خواب هاببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ...بلكه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد

گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود

دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنواز دل شکسته‌ای را
رحمی بنمای خسته‌ای را

میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشسته‌ای را

بیگانه مشو بخویش پیوند
از هر دو جهان گسسته‌ای را

سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بسته‌ای را

مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جسته‌ای را

با بار فتد بچنگ ابلیس
با خیل ملک نشسته‌ای را

مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بسته‌ای را

مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رسته‌ای را

بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکسته‌ای را

یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خسته‌ای را

فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسسته‌ای را

بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بسته‌ای را
 

م.سنام

عضو جدید
عقلت رها کن عاشقا؛دیوانه شو دیوانه شو
وندردل اتش درا؛دیوانه شو دیوانه شو
هم خویش را بیگانه کن؛هم خانه راویرانه کن
وانگه بیاباعاشقان؛هم خانه شو هم خانه شو
بایدکه جمله جان شوی تالایق جانان شوی
گر سوی مستان شوی؛مستانه شو مستانه شو
گر چهره بنماید صنم؛پرشوازاوچون اینه
وززلف بگشاید زهم روشانه شو روشانه شو:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره بي دل و بي صبر و بي نمك شده ام
درست مي گويي شكل آدمك شده ام

زمين مرده تنم را نمي كشد در خويش
اسير جاذبه گردش فلك شده ام

دلم شكست و نشد مثل روز اول، صاف
دچار سكته قلبي، دچار شك شده ام

«سفر بخير» بگو صبح مي رود با باد
رفيق نيمه شب هر چه قاصدك شده ام

دلم چقدر شده باز و بسته اين مدت
شبيه دايره توي مردمك شده ام

مرا كنار غزل هاي انبيا ببريد
چقدر عاشق صحرا و ني لبك شده ام

زمانه مشت به من زد گذشت و يادم رفت
دوباره محتاج سيلي و كتك شده ام

بگو تمام نويسنده ها قلم بزنند
كه با مجله قلب تو مشترك شده ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گریه می گیردم، از بیهده خندیدن گل **** که همین خنده شود، خود سبب چیدن گل
چه نیاز است به چیدن؟ که دل انگیزتر است **** بر سر شاخه ی فیروز نشان، دیدن گل
آنقدر زود شود پرپر و بر باد رود **** که نماند به کسی، فرصت بوییدن گل
می شکستند که دستی، سوی هر گل نرود **** می شنیدند اگر، نغمه ی نالیدن گل
چمن و باغ و درختان، همه در وجد آیند **** زین به هر سوی گراییدن و رقصیدن گل
گل دلیلی است که تا جلوه ی حق را نگریم **** بهر چیدن نبود، علت روییدن گل
بس که از نازکی ساعد گل می ترسم **** گریه می گیردم، از بیهده خندیدن گل


(( بیژن ترقی ))
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست ... راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان ... بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ... ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
 
هولو

هولو

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چواسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
خدارا ای رقیب امشب زمانی دیده برهم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صدسخن دارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش

هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش

بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش

با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش

رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش

سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش

عاشق گل دروغ می‌گوید
که تحمل نمی‌کند خارش

نیکخواها در آتشم بگذار
وین نصیحت مکن که بگذارش

کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش

عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش

کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول به جان رسد کارش

خانه یار سنگ دل اینست
هر که سر می‌زند به دیوارش

خون ما خود محل آن دارد
که بود پیش دوست مقدارش

سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گوی و دل به دست آرش
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عطار

عطار

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من


بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من



چون گهر اشک من راه نظر چست بست

چون نگرد در رخت دیدهٔ گریان من



هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من



شد دل بیچاره خون، چارهٔ دل هم تو ساز

زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من



گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

زانکه ندارد کران، وادی هجران من



هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من



هست دل عاشقت منتظر یک نظر

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من



تو دل عطار را سوختهٔ خویش‌دار

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را

ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را

لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را

حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
 

امید به امید

عضو جدید
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا