بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلطان خراسانی ما، قبله جان است
این خاک خراسان به یقین، رشک جهان است
صد چشمه عشق است نهان در دل این خاک
لبها همه با ذکر رضا زمزمه خوان است
او روشنی چشم سر و دیده دلهاست
او بارگهش قبله حاجات نهان است
آرامش دلها همه از بارگه اوست
نور حرمش سبزتر از باغ جنان است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهر به شهر و كوه به كوه در طلبت شتافتم

خانه به خانه در به در جستمت و نيافتم

آه كه تار و پود آن رفت به باد عاشقي

جامه تقوايي كه من در همه عمر بافتم

بر دل من ز بس كه جا تنگ شد از جدائيت

بي تو به دست خويشتن سينه ي خود شكافتم

از تَف آتش غمم صد ره اگر چه تافتي

آينه سان به هيچ سو رو ز تو بر نتافتم

يك ره از او نشد مرا كار دل حزين روا

هاتف اگر چه عمرها در ره او شتافتم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای از این افسرده‌گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دل‌های غم پرورد کو ؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می‌آورد کو ؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟

بعد مرگم مِی‌کشان گویند درمیخانه‌ها
آن سیه مستی که خم‌ها را تهی می‌کرد کو ؟

پیش امواج حوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟

دردمندان را دلی چون شمع می‌باید رهی
گرنه ‌ای بی‌درد اشک گرم و آه سرد کو ؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای نگاه مهر تو آینهء فردای من
رنگ چشمانت عسل ریز است ای دریای من
مثل گلهای سحر مثل کبوترهای عشق
غرق شادی می شود با یاد تو رویای من
نو بهار زندگی یک فصل از غمهای توست
من غمت را دوست دارم ای گل زیبای من
کاش می شد زندگی را عشق را مهربانی را
هدیه میدادم به تو ای عشق بی همتای من
 

م.سنام

عضو جدید
من شمعم شمع شبانه
درعالم گشته فسانه
همه جاخودرا می سوزم
که شب یاران افروزم
می سوزم تابه سحرگه
ازرازم کس نشداگه
خوش وبی پروا می سوزم
که زسر تاپا می سوزم
نه وفاداری نه وفاخواهی
که به قلب من ببردراهی
همه خودبینی همه خودخواهی
نشود پیدا دل اگاهی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما
را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان

آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند

می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را

شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی

کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت

کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد

زیرا که او تمام است انده گسار ما را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش کان شمع نیکوان برخاست

ناله از پیر و از جوان برخاست

گل سرخ رخش چو عکس انداخت

جوش آتش ز ارغوان برخاست

آفتابی که خواجه‌تاش مه است

به غلامیش مدح خوان برخاست

از غم جام خسروی لبش

شور از جان خسروان برخاست

روی بگشاد تا ز هر مویم

صد نگهبان و دیده‌بان برخاست

یارب از تاب زلف هندوی او

چه قیامت ز هندوان برخاست

مشک از چین زلف می‌افشاند

آه از ناف آهوان برخاست

چشم جادوش آتشی در زد

دود از مغز جادوان برخاست

فتنه‌ای کان نشسته بود تمام

باز از آن ماه مهربان برخاست

پیش من آمد و زبان بگشاد

گفت یوسف ز کاروان برخاست

دل به من ده که گر به حق گویی

در غم من ز جان توان برخاست

دل چو رویش بدید دزدیده

بگریخت از من و دوان برخاست

آتش روی او بدید و بسوخت

به تجلی چو آن شبان برخاست

او چو سلطان به زیر پرده نشست

دل تنها چو پاسبان برخاست

چون همه عمر خویش یک مژه زد

همه مغزش ز استخوان برخاست

نتوان کرد شرح کز چه صفت

دل عطار ناتوان برخاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای کاش...
کاش راه زندگی، در پای دل خاری نداشت
یا که چون دارد، فراز و شیبِ دشواری نداشت
کاش از پا در نمی افتاد، هر سو رهروی ست
یا که تا سر منزلِ خود، راه بسیاری نداشت
کاش خیل دلبران، پنهان نمی کردند روی
یا که چشم بیدلان، حاجت به دیداری نداشت
کاش از روز نخستین خارزارِ ِ این وجود
روزنی از دیده ی حسرت، به گلزاری نداشت
کاش جانِ پاک، با این خاکدان خو می گرفت
یا که اصلاً شهر ما، دکان خمّاری نداشت
کاش هر باطل نمی شد عرضه بر اَفهام خلق
یا متاع کفر و دین، هریک خریداری نداشت
کاش واعظ لب فرو می بست از گفتار نیک
یا خلاف آنچه گوید، زشت کرداری نداشت
کاش از خوی پزشکان بود کمتر جلبِ مال
یا که جمع بینوایان، هیچ بیماری نداشت
کاش فکر بیش و کم در مغز انسانی نبود
تا که بارِ زندگانی، هیچ سرباری نداشت
کاش چشم و گوش هر کس بر حقایق باز بود
تا که دیگر عِلم و دین پوشیده اسراری نداشت
کاش هر کس دعویِ اسلام و ایمان می نمود
از نفاق و کفر پنهان، بسته زُنّاری نداشت
کاش هر گندم نمای جو فروش از هر کنار
در میان شهر کوران، گرم بازاری نداشت
کاش چشم نیم مستی هوش از «الفت» می ربود
تا که با سود و زیانِ دیگران کاری نداشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیآید

به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز
که همچو اشک روان باز پس نمیآید

ز آِشنایی مردم رمیده ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود


سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود


ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود


دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي همه آرامشم از تو پريشانت نبينم
چون شب خاکستري سر در گريبانت نبينم
اي تو در چشمان من يک پنجره لبخند شادي
همچو ابر سوگوار اين گونه گريانت نبينم
اي پر از شوق رهايي رفته تا اوج ستاره
در ميان کوچه ها افتان و خيزانت نبينم

مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبينم
تکيه کن بر شانه ام اي شاخه نيلوفري رنگ
تا غم بي تکيه گاهي را به چشمانت نبينم

قصه دلتنگيت را خوب من بگذار و بگذر
گريه درياچه ها را تا به دامانت نبينم
کاشکي قسمت کني غمهاي خود را با دل من
تا که سيل اشک را زين بيش مهمانت نبينم
تکيه کن بر شانه ام اي شاخه نيلوفري رنگ
تا غم بي تکيه گاهي را به چشمانت نبينم
تکيه کن بر شانه ام اي شاخه نيلوفري رنگ
تا غم بي تکيه گاهي را به چشمانت نبينم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیباچه عشق و عاشقی باز شود دلها همه آماده پرواز شود
با بوی محرم الحرام تو حسین ایام عزا و غصه آغاز شود
×××××
با آب طلا نام حسین قاب کنید با نام حسین یادی از آب کنید
خواهید که سربلند و جاوید شوید تا آخر عمر تکیه به ارباب کنید
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان(م.امید)

زمستان(م.امید)

[FONT=&quot]سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
[/FONT]​
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد(فروغ)

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد(فروغ)

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
یمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاشکـــــی تا بــــا دلت امشب کمــــــی خلوت کنی
در سکوت پنجــــــــره ، از خــــــــاطره صحبت کنی
مثل پرواز پرستـــــــــــوهای عاشـــــق ، بی قــــــــرار
تا خلـــــــوص همزبـــــــــانی های دل ، هجرت کنی
با سِرِشک دیدگـــــــانت ، قطره قطـره ، بی صـــــــدا
برکه خشکیـــــــده را ، دریــــــــا ی بـی وسعت کنی
کاشکی تا ســــــــایه های خستــه همســـــــــــــایه را
درکنــــــارِ سایبــــــان ِکلبــــــــه ات ، دعــوت کنی
در طلوع عـــــــــــاطفه ، مانند مهـــــــــــــــرِآسمــان
مهربـــــانی را میـــــــــان دست هـــــا ، قسمــت کنی
مثــــــل ِ روح پاک بــــــاران ، مثل ابر نوبهـــــــــــار
غنچه هـــــــــای تشنه را ، سرشــــــار از رحمت کنی
کاشکـــــــــــی تا در هجوم لحظــــــــه های زندگی
لحظـــــه ای را هم برای عــــــــــــاشقی فرصت کنی
تشنه و عطشـــــــــان میان ساکنـــــــــــــان شهر عشق
ارزشِِ یک جرعـــــــــــه از پیمـــــــانه را قیمت کنی
روبروی قبـــــــــله گلــــــدان ِ نرگس هـــــــای مست
هر نمــــــــــازت را به یاد چشــــــــــــم او نیت کنی
کاشکــــــــی در پشت یک تنهــــــــــــایی آشفتگی
زندگی را در فـــــــــراغ دوست ، بی طــــــاقت کنی
با مناجــــــــات و دعــــــــا ، در خلوتِ تاریک شب
بالهــــــــــای بسته را ، آزاد از حســـــــــــــرت کنی
درخمِ پس کوچـــــــه های راه ِ سخت ِ انتظــــــــــار
با تبســــــــم راه را بر همـــــــرهان ، راحــــــت کنی
ساده مثل ِ روزهـــــــــــای بی ریـــــــــــای کودکی
با نگـــــــاه سادگی هــــــــا ، ســـاده تر عادت کنی
کاشکـــــــــی تا لااقل در بین حجـــــم آینــــــــــــه
سینــــــه پرکینــــــه را خــــــالی زِ هر نفــــرت کنی
از نیستــــــــان جدایـــــــی با نــــــوای «نینــــــــــوا»
بنــــد بنـــــدت را ، رهــــا از بنـــــد این غـربت کنی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امسال هم گذشت و دلي شعله ور نشد
چشمي براي غربت آيينه تر نشد

باران به چشم مردم ما محترم نبود
گل در ميان کوچه ما معتبر نشد


امسال هم شبيه همان سال هاي پيش
يک شاخه شوق در دل من بارور نشد


مهتاب هر شب از سر اين قريه مي گذشت
از اين همه ستاره کسي با خبر نشد


پايان نداشت فاصله ما و آسمان
اين راه باز يک دو قدم بيشتر نشد


امسال نيز عاشقي انگار کفر بود
دردي درون سينه کس منتشر نشد


من ماندم و روايت تاريک اين غزل
خورشيد روي دفتر من جلوه گر نشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار

عطار

در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم

دیری است که در خون دل من شدهای
در خون تو شدی و من به خون میگردم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از مصاحبت آفتاب مي آيم
كجاست سايه ؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است
در اين كشاكش رنگين كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر حضور مبهم رفتار آدمي زاد است
صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح داده ام
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر دل من به وصل پیروز نشد

شایسته‌ی صحبت دل‌افروز نشد

دردا که به عشوه روز عمرم زغمش

شب گشت و شب فراق او روز نشد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم باز ننشست

بیچاره کسی که از تو بگریخت
آسوده تنی که با تو پیوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر، چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دورباشت روی گذر ندارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين ديدگان اشک آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري که ميرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهايمان زمستان است
ما که خورشيدمان نمي خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پاي اميدمان فرسود
ما که در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ کبود
سر راه شکوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود که از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني کرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري که ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اکنون کبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست
کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگرد
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند

هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند

روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند

قمر مقابله با روی او نیارد کرد
و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

به چند سال نشاید گرفت ملکی را
که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند

خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد
اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند

کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را
چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند

وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم، نه عقل ماند و نه هوشم

حکايتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم، حکايت است به گوشم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیآید

به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز
که همچو اشک روان باز پس نمیآید

ز آِشنایی مردم رمیده ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنوز نام تو در دفتر زمان جـــاری اســت
و خون غیرت تو در رگ جهان جاری است

هنــوز هــــــم تو امید امـــــید وارانـــی
زلال نام تو در بغض کودکــــان جاری است


چه دست بود فشاندی به آبها که هنـــوز
حد یث عزت نــفس تودر زبـان جاری ا ست

و از دو دست تو دشت وفــا وغیـــــــــرت را
د و رود پای گرفته است وهمچـنان جاری است

مگر نگاه تو د نبال مشــــــگ می گـــرد د
که رود اشگ زهر دیده بی امان جـــاری است

وفا بقامت تو قـــــد ر خویش را ســـــــنجید
که با وفایی تو مثل بیکران جــــاری است

واوج آبی نامـــت شبیه معـــــجزه هســــت
که بر مناره آ فاق چون اذان جاری است

هنوز هـــم شفـــق آلود تســــت چشم افــــــــق
پیام سرخ تو در متن آسمان جاری است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا