بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

tinou

عضو جدید
ما دو تن مغرور
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می آیم

 

tinou

عضو جدید
دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم
..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛
گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟

می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
ازمن! آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ئ خفاشان !!
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب .
تو بیا و بنویس

 

tinou

عضو جدید
پشتم لرزید ، آن زمان که سرمای مرگ را احساس کردم
گریه کردم
که می دانم هیچ چشمی بر مرگ من نمی گرید
کسی برای قبر من شیر سنگی نمی تراشد
پس وصیت می کنم ،
تمام نداشته هایم را
تمام تنهایی هایم را
تمام اشک هایم را


و تمام آرزو های که ، تا ابد آرزو می مانند


با یک سلام و یک خداحافظ ...

آغاز و پایانی بی نظیر را
در یک عمر انتظار مهر و موم می کنم
یک عمر آشفتگی و اشک
با گریه متولد شدم و در گریه پایانم ...

آری ،
پایان باشکوه تنهایی من


در شمارشی معکوس برای آغازی نو


لبخند به لب چشمانم را می بندم ...
 

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تومهتاب شبی باز ازآن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدارتولبریزشدازجام وجودم شدم
آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه ی جانم گل یاد تودرخشید
باغ صدخاطره خندیدعطرصدخاطره پیچید:یادم آمدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی برلب آن جوی نشستیم
توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت
من همه محوتماشای نگاهت آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام خوشه ی ماه فروریخته درآب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب وصحراوگل وسنگ همه دل داده به آوازشباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:ازاین عشق حذرکن
لحظه ای چندبراین آب نظرکن...
آب آیینه ی عشق گذران است
توکه امروزنگاهت به نگاهی نگران است.

باش فرداکه دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی ازاین شهرسفرکن
گفتم:حذرازعشق ندانم،
سفرازپیش توهرگزنتوانم،نتوانم
روز اول که دل من به تماشا ی توپرزد
چون کبوترلب بام تونشستم توبه من سنگ زدی
من نرمیدم نگسستم
بازگفتی:که توصیادی ومن آهوی دشتم
تابه دام تودرافتم همه جاگشتم وگشتم
حذرازعشق ندانم،نتوانم
اشکی ازشاخه فروریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد وبگریخت
اشک درچشم تولرزیدماه برعشق توخندید
یادم آید که دگرازتوجوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم،نگسستم نرمیدم
رفت درظلمت غم آن شب وشبهای دگرهم
نگرفتی دگرازعاشق آزرده خبرهم!
نکنی دیگرازآن کوچه گذرهم!
بی تواما به چه حالی من ازآن(کوچه)گذشتم
 

tinou

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فاصله را تو يادم دادي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتي با لبخند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دور شدي از من [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عكاس بهتر از ما فاصله را مي فهميد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو در عكس نيستي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فاصله يعني تو[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ وقت حسود نبودم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي از ديدن شادي ات به خود مي پيچم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ وقت بدجنس نبودم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي آرزو دارم يك روز خوش هم نبيني[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ وقت بدگمان نبودم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي مطمئنم تو هر ثانيه به من خيانت مي كني[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با تمام اينها خوشحالم كه هنوز عاشقت نشدم،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فقط حاضرم برايت بميرم[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه كسي مي داند كه تو در پيله تنهايي خود تنهايي؟
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه كسي مي داند كه تو در حسرت يك روزنه در فردايي؟

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پيله ات را بگشا تو به اندازه يك پروانه زيبايي[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

tinou

عضو جدید
تمام زبان های زنده ی دنیا را کم آورده ام تو به من بیاموز
م
ی
خ
و
ا
ه
م
ت
را چگونه بنویسم؟
 

tinou

عضو جدید
سفر آغاز هر چه دلتنگی و هجوم هرچه انتظارهای به سر نيامده . من در اينجا منتظرت ميمانم و روزی که باز گردی چشمانم را مرهم حرفهايت می گذارم
 

tinou

عضو جدید
مي دانم دوست داشتنت گناه بود
مثل وسوسه سيب وگندم
ببخش مرا، به ستاره ايكه راه شيري اش راگم كرده است
وباران دير هنگام ابري
كه خواب مانده بود
 

banooyeariayi

عضو جدید
زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم…..تو نیز به من آموختی چگونه دوست بدارم اما به من نیاموختی که چگونه تو رو فراموش کنم
 

banooyeariayi

عضو جدید
دوست دارم
در بياباني رها از غصه ها
همچو كودك چابكي آغازم
شايد اين حس غريبم اين نشاطم
حاصل پيروزي ابر لطيفي
بر خشن خورشيد بي ذوقيست
يا كه شايد چون كه ميگردد دوچشمم باز باز
ومي بينم تمام جاي جاي زندگي را
راستي من چقدر
دوست دارم
اين هوا را در باغ
يا كه با ماهي سرخ
لب يك شط با دوست
يا كنار پنجره رو به باغ
چه قدر ميخندم
به تمام غمها
راستي گفتم رود
رودخانه چه قشنگ است در اين حال وهوا
در غروب و تماشاي ماهيها
وصداي آب را
در سكوت فهميدن
چه ميگويد:
"شرشر" "چرچر"
در زبان آب
"چرچر" يعني آرامش
يعني لاي لاي
پس چه خوب است بخوانيم در اين حال وهوا
در كنار رود
پس از بازي شاد كودك
وبينديشيم به آب
پدرم وقتي رفت
من تماشا كردم
ديدمش خندان رفت
بعد از آن بود
كه در قاب به من ميخنديد
ولي از دير زمانيست
پدر غمگين است
روي سويم نمي تاباند
از همان روز دگر
آسمان گريه نكرد
رودها خشك شدند
آسمان تار نشد
...
زندگي در گذر است
گذري بس دلگير
وفردايي خاموش خاموش
و ديروزي را كه :
چقدر زود گذشت ....
 

banooyeariayi

عضو جدید
[FONT=courier new, courier, mono]----- جاده -----[/FONT]
من نگاهم را به جاده خواهم دوخت
و به چشم جاده زندگی را تفسیر خواهم کرد
جاده را دوست بایدداشت
چون عبور از هر چه باشد زیباست
کوله بارم بردوش
وراهی دراز در پیش
باهر تیک تاک ساعت کوچکم
کلی راه میپیمایم
واین لذت بخش است
امیدم به فردانیست
که امیدم به پایان راه است
فقط نگران اینم که:
راه رفته را دوباره بپیمایم
....به امید زیبایی پایان راه.
 

banooyeariayi

عضو جدید
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
...
 

banooyeariayi

عضو جدید
آرزوی من اینست
که دو روز طولانی
درکنار تو باشم فارغ از پشیمانی
آرزوی من اینست
یا شوی فراموشم
یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم

آرزوی من اینست
که تو مثل یک سایه
سر پناه من باشی
لحظه تر گریه

آرزوی من اینست
نرم و عاشق و ساده
همسفر شوی با من در سکوت یک جاده
آرزوی من اینست
هستی تو من باشم
لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم

آرزوی من اینست
تو غزال من باشی
تک ستاره روشن در خیال من باشی
آرزوی من اینست
در شبی پر از رویا
پیش ماه و تو باشم
لحظه ای لب دریا

آرزوی من اینست
از سفر نگویی تو
تو هم آرزویی کن
اوج آرزویی تو
آرزوی من اینست
مثل لیلی و مجنون
پیروی کنیم از عشق
این جنون بی قانون
آرزوی من اینست
زیر سقف این دنیا
من برای تو باشم
تو برای من تنها
 

banooyeariayi

عضو جدید
[COLOR=#00000]امشب میخوام تا صبح فقط بشینم و نگات كنم
تا صبح برات از عشق بگم اسیر لحظه هات كنم
امشب میخوام یادت بیاد هر چی بهم گفته بودی
هر حرفی كه زده بودی ، هر قولی كه داده بودی
امشب میخوام برای تو ،گریه كنم دعا كنم
میخوام بگم كه میخوامت، راز دل رو افشا كنم
امشب میخوام از سوز شمع ،از دل پروانه بگم
سر روی شونت بذارم از من دیوانه بگم
میخوام بدونی دلم رو زندونی كردی ، اسیره
میخوام بدونی كه بری این دل دربند، می میره
امشب فقط تو رو میخوام، نگاه تو هستی من
بودن تو زندگیمه، رفتن تو نیستی من
امشب میخوام خواستنت رو تو كوچه فریاد بزنم
ساز بزنم، شعر بخونم، اسم تو رو داد بزنم[/COLOR]
 

banooyeariayi

عضو جدید
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی زندگی تا زیر صفر
عشق یعنی پر کشیدن تا عروج
عشق یعنی طی راه بی فروغ
عشق یعنی ناله گیتار من
عشق یعنی درد بی درمان من
عشق سودای دل بیمار ماست
عشق مرگ لحظه دیدار ماست
عشق فریاد اناالحق گفتن است
عشق در آغوش یاران خفتن است
عاشقی باید که آن را درک کند
این زبان از گویش عشق عاجز است
 

banooyeariayi

عضو جدید
[COLOR=#00000]تو کجایی که ببینی از غمار گریه شکستم
روی خاک غربت تو من به سوگ تو نشستم
تو کجایی که ببینی لحظه های بی کسی مو
فصل سرد بی تو بودن هقهق دلواپسیمو
بی تو سخته رفتن من ، بی تو سخته موندن من
این چه وقته سفرت بود ای امید بودن من
[/COLOR]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبی بپوش وقت عــزا هم بــرای من
خندان بیا به بدرقه ام ، پابه پای من
هرچند ، تو که کوه دماوند نیستی
تا نشکنی درون خودت در هوای من
روزی که می برند مرا روی دستــها
دنبال دست توست فقط چشمهای من
حتی نخوان زدفتر شـــــعرم حکایتی
تا در دل تو هیــچ نیـفتـــد بــلای من
نذری بکن که آتش دوزخ نســــوزدم
یک آسمان پرنده رها کن به جای من!


شیدا شیرزاد
 

banooyeariayi

عضو جدید
وای کلمات

از سقوط می هراسم

فریاد میزنم

نه از وحشت جدایی

نه از معنای تو

از دفتر بی برگ سفیدم

دلتنگم . . .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بسیار غریده ام
توفان نبوده ام، اما

بسیارفرود آمده ام
برف نبوده ام، اما

بسیار باریده ام
بی آنکه باران باشم

بسیار خروشیده ام
نه ، رودخانه هم نبوده ام اما

بسیار سر کوبیده ام به ساحل
آری، موج سر کشی بوده ام در دل دریا

اینک اما
کودکی بیش نیستم
که جز در آغوش تو آرام نمی یابد......:heart:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای که چشم آشتی از زندگانی داشتی


دیگر از این زندگانی قهر کرده است آشتی


با خدا جنگیدی و دیگر میان عرش و فرش


یک وجب جا از برای آشتی نگذاشتی


تا نکاری تخم طاعت،کشت عزّت ندروی


سودآن عصیان که کشتی این زیان برداشتی


جز خدا حرف کسی را پشتوانه هست؟نیست


از چه آیات الهی پشت و رو پنداشتی


دوستان انگاشتی اهریمنان وین عاقبت


مزد آن که انبیا را دشمنان انگاشتی


زای عَلَم های ستم افراشتن روی زمین


آه مظلومان عالم را به عرش افراشتی


دل که بود انبان غم اکنون بود انبار غم


بس که بار ظلم و کین بالای هم انباشتی


نه هواداری نه آب و نان نه هیچت کشت و کار


باری اکنون بار شیرین خور که شیرین کاشتی


شهریارا با تو زندان جهان باید حجیم


کز امانت این موکّل خود به خود بگماشتی



استاد شهریار
 

elyana

عضو جدید
از نواي تو بود زمزمه زير و بمم

دم بود نايي و من در دم دم هستم ني
بند بندم همگي پر بود از نغمه وي
هر دم از دم بزند آتشم اندر رگ و پي
عشق دمگاه به رومم کشد و گاه به ري

گاه اندر عرب اندازد و گاهي عجمم

يارب اين ناي و ني و ما و من و دمدمه چيست ؟
دم به دم مي دمد و صاحب دم پيدا نيست
پرصدا کرده جهان را ز منم ، اين من کيست ؟
منم اين صاحب دم ، يا من او هردو يکي است ؟

او منم يا منم او يا بود از او منم ام ؟

منم آن ذات که در عين صفات آمده ام
از حضور شه شيرين حرکات آمده ام
خضر راه حقم و از ظلمات آمده ام
گمرهان را هله ، از بهر نجات آمده ام

اي بسا مرده که يک دم شود احيا ز دمم

من که از باده خم هو هو مخمورم
نيست جز دردکشي ، چيز دگر منظورم
من ز هفتاد و دو ملت به حقيقت دورم
بر سر دار اناالحق زنم و منصورم

خصم اگر سنگ ببارد به سرم ، نيست غمم

شاعر : مقدس فاني

این شعرو فرمان فتحلیان خونده منکه عاشقشم. مرسی که شاعرش رو معرفی کردی.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اهل دانشگاهم
رشته ام علافی‌ست
جیب‌هایم خالی ست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب.

اهل دانشگاهم
قبله‌ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست
من نمی‌دانم که چرا می‌گویند مرد تاجر خوب است و مهندس
بی‌کار
وچرا در وسط سفره ما مدرک نیست!
(چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید)
باید از آدم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم!

کار ما نیست شناسایی هردمبیلی!
کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی!
کار ما شاید این است
که مدرک در دست
فرم بی‌گاری هر شرکت بی‌پیکر را
پر بکنیم


روز مهندس گرامی باد :gol:

 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی زیباست ای زیباپسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر در زندگی ام
مردی بوده که دوستم بدارد
به خاطر خرمن طلایی ِ گیسوانم
و عطر ِ مشکسای تنم
(من چون آهو تیز پایم )،
پس خوش خیال
دل به حقیقتِ باد بسته است.

اما اگر هرازگاهی
یا تنها یکبار
مردی بوده که دوستم بدارد
فقط به خاطر اندوهم
وصف ناپذیر و نامعلوم
همچون اندوه فاخته
پس او
دل به حقیقت من بسته و
عاشقانه دوستم داشته است.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید خریدارم شوی، تا من خریدارت شوم
باید گرفتارم شوی، تا من گرفتارت شوم

من نیستم چون دیگران، بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تو را،آنگه گرفتارت شوم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار سال به سوي تو آمدم افسوس !
هنوز دوري ! دوراز من اي اميد محال
هنوز دوري
آه
از هميشه دورتري
هميشه اما در من کسي نويد مي دهد
که مي رسم به تو
شايد هزار سال ديگر
صداي قلب تو را پشت آن حصار بلند
هميشه ميشنوم
هميشه سوي تو مي آييم
هميشه در راهم
هميشه با تو ام اي جان
هميشه با من باش
هميشه
اما
هرگز مباش چشم به راه ... [FONT=&quot][/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي رهگذر قدري


درنگ كن!


و روي سنگ مزار غبار گرفته ام


نقش يك گل نرگس بكش


تا عطرش


تمام تنهائي مرا پر كند...
 

amator-2

عضو جدید
دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد



باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد



من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد



من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد



باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد



شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيمين بهبهاني

سيمين بهبهاني

که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من

 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شعر خوان هشتم که مال اخوان ثالثه. همه خوندن دیگه. تو کتاب پیش بود. هربار خوندم گریه کردم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا