اگه به شعر علاقه داری بدو بدو بیا تو

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سلام به همه دوستان علاقه مند به شعر
می خواستم یه حرکتی بزنم البته با حمایت شما
چون به نظرم خوندن شعر به آدم آرامش میده
آخه چنتا شعر گذاشتم دیدم بچه ها استقبال کردن
یکی از فروغ یکی از سهراب
میخوام هر 3-4 روز یه بار یه شعر از یه شاعر بذارم واستون
دوست دارم هر شعری رو هدیه کنم به یه نفر
دوست دارم شما نظر بدید از کی شعر بذارم
من خودم عاشق شعر نو هستم فروغ،سهراب،نیماو...
البته فردوسی،مولانا.شعدی و حافظ جای خود دارند ولی شعراشون متنش زیاده
شاید کسی رغبت نکنه بخونه.
والبته خیام،باباطاهر و...
دوست دارم شما نظر بدید
پس تو همین تاپیک نظر بدید منتظرمااااا...
هر دفعه که شعر میذارم اسم تاپیک رو میذارم
زندگی با شعر
امروزهم سومین شعر رو میذارم که محشرترین شعر فروغه
از دوست داشتن
-امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
-شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

-آری،آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من بهپایان دیگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

-از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است

-آه،بگذار گم شوم در تو
کس نیابد زمن نشانه ی من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه ی من
-آه،بگذار زین دریچه ی باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
-دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

-آنچه در من نهفته، دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
-بس که لبریزم از تو، می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
-بس که لبریزم از تو، می خواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم

-آری،آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من بهپایان دیگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
 

ویرا

عضو جدید
[FONT=&quot]ایمان بیاوریم به فصل سرد[/FONT]
[FONT=&quot]واین منم[/FONT]
[FONT=&quot]زنی در استانه فصلی سرد[/FONT]
[FONT=&quot]درابتدای درک هستی الود ه ی زمین [/FONT]
[FONT=&quot]وناتوانی این دستهای سیمانی[/FONT]
[FONT=&quot]زمان گذشت [/FONT]
[FONT=&quot]زمان گذشت وساعت چهار بار نواخت[/FONT]
[FONT=&quot]
ممنون خیلی خوبه....:gol::gol::gol:
[/FONT]
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست عزیز خیلی فکر خوبیه ولی پیشنهاد میکنم یه سر به تالار ادبیات بزنی بد نباشه.
 

banooyeariayi

عضو جدید
تو مگه قسم نخوردي دلمو تنها نذاري

روبروم نشستي اما از غريبه کم نداري

روبروي من نشستي توي چشم تو ستاره

از صداي تو شنيدم که دلت دوستم نداره

تو مگه قسم نخوردي دلمو تنها نذاري

هرگز از روز جدايي سخني به لب نياري

حالا روبروم نشستي حرف تو فقط جدايي

تو قسم نخورده بودي که يه دنيا بي وفايي

تو قسم نخورده بودي روزي عشق تو ميميره

نور يک ستاره يک شب جاي مهتاب و ميگيره
 

banooyeariayi

عضو جدید
فقط کسی معنی دلتنگی را درک می کنه که طعم وابستگی را چشیده باشه پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سرانجام آن دلتنگیست...


 

banooyeariayi

عضو جدید
بزن باران
بزن بر شانه من
که من مردم
همیشه استوارم
بزن باران
بزن بر دستهای خالی من
بزن خیسم کن از تنهایی من
بزن بر دستهای بی کس من
بزن بر صورت غمدیده من
بزن باران
بزن بارانی ام کن
بزن باران
بزن دیوانه ام کن
بزن خاکم کن
آبم کن
ترم کن
بزن باران
بزن بر گونه های اشکبارم
بزن بر چشمهای غمگسارم
بزن باران
بزن شیدای من رفت
بزن باران
بزن همتای من رفت
بزن باران
بزن ویرانه ام کن
خرابم کن
سرابم کن
بزن افسانه ام کن
مرا از دست این ماتم رها کن
بزن باران
بزن تا تازه گردد
غم تنهایی و تنهایی من
بزن باران
بزن بر سقف خانه
بزن بر در
بزن بر شیشه
بر سر
بزن تا خانه مان ویرانه گردد
بزن تا شمعمان پروانه گردد
بزن تا قصه مان افسانه گردد
بزن باران
بزن بر کوچه دل
بزن تا دل دل دیوانه گردد
بزن تا مرگ را همخانه گردد
بزن تا عشق را مستانه گردد
بزن باران
بزن فصل جدایی است
بزن باران
بزن آن آشنا رفت
بزن باران
بزن اکنون
که اکنون فصل مرگ است
بزن بر سنگ سخت سینه من
بزن تا آب گردد کینه من
بزن بر مرگزار سینه من
بزن بر شاخه اندیشه من
بزن من تیره ام
پاکم کن از درد
بزن باران
بزن بر غصه من
بزن بر ریشه اندیشه من
بزن سبزم کن از بیرنگی خود
زن پاکم کن از یکرنگی خود
بزن بر من
که من صد رنگ بودم
بزن پاکم کن از صد رنگ بودن
بزن باران
بزن وقت جنون است
بزن چشمان من دریای خون است
بزن باران
بزن مجنون منم من
بزن باران
بزن افسون منم من
بزن تا حد آخر
بزن ، این قصه آغازی ندارد
بزن ، این غصه پایانی ندارد
منم قصه
منم غصه
منم درد
بزن باران
بزن بر زخم هایم
که زخمم هیچ درمانی ندارد
بزن باران
بزن بر بی کسی ها
که مجنون دلم لیلا ندارد
بزن باران
که کوه بیستونم
نشان از صورت شیرین ندارد
اگر فرهاد بودم
تای من کو؟

اگر تنها شدم
همتای من کو؟
بزن باران
بزن همتا ندارم
بزن مجنون منم
لیلا ندارم
بزن فرهاد من از کوه افتاد
یگانه عشق من از عشق افتاد
بزن باران
نه تا دارم
نه همتا
بزن تنها شدم
تنهای تنها
بزن باران
که من تنها ترینم
تمام غصه ها را من قرینم
بزن باران
خلاصم کن از این درد
خلاصم کن از این دلواپسی ها
شب تنهایی و این بی کسی ها
بزن باران
بزن من بی قرارم
من از نامردمی ها بی غبارم
شرابم خالصم
آبم زلالم
بزن باران
بزن تا گل بروید
بزن تا سنگ هم از عشق گوید
بزن تا از زمین خورشید روید
بزن تا آسمان تفسیر گردد
بزن تا خوابها تعبیر گردد
بزن تا قصه دلتنگی ما
رفیع قله تدبیر گردد
بزن باران
بزن بر جویباران
بزن تا سیر گردد کوهساران
بزن باران
بزن تا بی قراری سر بگیرم
بزن تا عشق را در دست گیرم
بزن باران
بزن مجنون ندیدی ؟
بزن باران
بزن مجنون ترم کن
بزن از عشق هم افزونترم کن
بزن تا پر بگیرم تا دل ابر
بزن تا آسمانها را ببوسم
بزن تا کهکشانها را بگیرم
بزن باران
بزن تا عشق باقی است
بزن تا عشق را در بر بگیرم
بزن باران
بزن دست خودم نیست
بزن باران
بزن دست دلم نیست
زن باران
بزن دست تو هم نیست
بزن تا بوی محبوبم بیاید
بزن تا از نگاه عاشق من
بزن تا جویبار خون بیاید
بزن باران
خجالت می کشی باز؟
بزن، اینجا کسی فکر کسی نیست
بزن تا سیلی از ماتم ببارم
بزن تا از غم عشقم بمیرم
بزن باران
بزن تا صبح فردا
بزن تا آفتاب روشنی ها
بزن باران
شب است و تیرگی ها
بزن تا تیرگی ها پاک گردد
بزن تا این یخ تردید ها هم
از این باریدن تو آب گردد
بزن باران
بزن شب بس دراز است
بزن صبح ظفر گویی به راه است
بزن باران
اسیر این شبم من
مرا از این شب تیره رها کن
بزن باران
بزن تا باز گردد
یگانه تا و همتای من از شب
بزن باران
دوباره باز گردد در دل من
بزن باران
مکن چشم انتظارم
بیاور بویی از محبوب و یارم
بزن باران
بزن دیوانه ام کن
از این چشم انتظاریها رها کن
بزن باران
بزن شاید بیاید
بزن شاید که همتایم بیاید
 

t_hamedi65

عضو جدید
سلام بزن باران خیلی علی بود فقط اگه میشه شاعرش رو هم معرفی کنید؟
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی که پژواک گلوله ها سخن رابه خون آغشته میکردند
شبگردان شاعران رامثله میکردند
واین فریادآزادی چه شعربدسرانجامیست
به تکرارکسی که شعرمی بافد.........میخوانم
"بعداز مرگ....آزادی......"
 

tinou

عضو جدید

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
 

tinou

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می دانستم می روی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دير يا زود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرقی نداشت![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از همان اول[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باور داشتم![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما تو می گفتی: می مانم! شرط می بندم![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بيا ببين![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باختی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و اکنون تمام شهر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برای بُرد ِ من[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جشن گرفته اند


[/FONT]
 

banooyeariayi

عضو جدید
[COLOR=#00000]من به دنبال كسي مي‌گردم
كه بفهمد حرفم
كه بداند دردم
كه نهد او مرهم
با نگاهش بر تمام زخم‌هاي قلبم
من به دنبال كسي مي‌گردم
گر نفهمد حرفم
يا نداند دردم
لااقل زخم زباني نزند با حرفش
به دل بيمارم
به دل از همه كس بيزارم
كه بداند همه شب تا به سحر
با يادش بيدارم
كه اگر مرهم نيست
نزند زخم با خنجر كين
بر قلبم
من به دنبال كسي مي‌گردم
كه بديدم او را
همه شب درخوابم
كه گرفتست ز من هوشم را
قلبم را ...
جانم را ...
من به دنبال كسي مي‌گردم
كه مرا مجنون كرد
كه مرا بي‌خود كرد
كه مرا ... [/COLOR]
 

outlandish_tak

عضو جدید


[FONT=&quot]روباه گفت: سلام ![/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت: کی هستی تو ؟ عجب خوشگلی![/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: من یک روباهم.[/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن، نمی دانی چقدر دلم گرفته![/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، هنوز اهلی ام نکرده اند.[/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت: اهلی کردن یعنی چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند، اینش اسباب دلخوری است! اما ، مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو ، پی مرغ می گردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: اهلی کردن یک چیزی است که پاک فراموش شده، یعنی، ایجاد علاقه کردن!!![/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو با شگفتی گفت: ایجاد علاقه کردن![/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: معلوم است.تو الان برای من یک پسر بچه ای مثل صد ها هزار پسر بچه دیگر، نه من احتیاجی به تو دارم، نه تو هیچ احتیاجی به من. من برای تو یک روباهم، مثل صد هزار روباه دیگر، اما اگر منو اهلی کردی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.تو برای من در همه عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود![/FONT]
[FONT=&quot]الان زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدم ها مرا. همه مرغ ها عین همند.به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد، ولی اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند. صدای پای دیگران مرا وادار می کند توی هفت تا سوراخ قایم شوم، اما صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی مرا از سوراخم بیرون می کشد.[/FONT]
[FONT=&quot]تازه نگاه کن! آنجا، آن گندمزار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم، گندم چیز بی فایده یی است. گندمزار ها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند و این جای تأسف است! اما تو موهای طلایی داری. پس وقتی اهلیم کردی، محشر می شود! چون گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد، آن وقت من صدای وزیدن باد را که توی گندمزار می پیچد، دوست خواهم داشت…[/FONT]
[FONT=&quot]حالا اگر دلت می خواهد، منو اهلی کن ![/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آورم ![/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند، می تواند سر در آورد.[/FONT]
[FONT=&quot]انسان ها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند.همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند، اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدم ها مانده اند، بی دوست ![/FONT]

[FONT=&quot]تو اگر دوست می خواهی،خُب، منو اهلی کن ![/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش کمی دورتر از من به این شکل لای علف ها می نشینی، من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی- چون کلمات سرچشمه ی سوء تفاهم ها هستند- عوضش می توانی هر روز یه خرده نزدیک تر بنشینی.[/FONT]
[FONT=&quot]فردای آن روز شازده کوچولو آمد.[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی، اگر مثلاً هر روز سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه توی دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود، بیشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!![/FONT]
[FONT=&quot]اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]به این ترتیب ، شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.[/FONT]
[FONT=&quot]لحظه جدایی نزدیک شد . . .[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: آخ ! نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم ![/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: همین طور است.[/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای برای تو نداشته؟[/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: «چرا ، برای خاطر رنگِ گندم زارها ![/FONT]
[FONT=&quot]اما وقتی خواستی با هم وداع کنیم، من به عنوان هدیه رازی را به تو می گویم.»[/FONT]
[FONT=&quot]شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و گفت: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه عالم بی همتاست.[/FONT]
[FONT=&quot]برگشت پیش روباه و گفت: خدا نگهدار![/FONT]
[FONT=&quot]روباه گفت: خدا نگهدار ! و اما رازی که گفتم خیلی ساده است![/FONT]
[FONT=&quot]«جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است. ارزش گُلِ تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای![/FONT]

[FONT=&quot]انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند ، اما تو نباید فراموشش کنی؛[/FONT]

[FONT=&quot]تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی !»[/FONT]

[FONT=&quot]شازده کوچولو زیر لب زمزمه کرد؛[/FONT]
[FONT=&quot]جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است ![/FONT]
 

aminrokh

عضو جدید

aminrokh

عضو جدید
:gol:مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت:gol:

:gol:ياقوت نهم نام لب لعل تو يا غوت:gol:

:gol:قربان وفاتم به وفاتم گذري كن:gol:

:gol:تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت:gol:



تقديم به بهترين دوستانم:gol:
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم
نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها كه در او هست
نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش كاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها كه دیدم دادمش ، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست
كه گوید داستان از سوختنهایی
یكی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
كه رسته در كنار كوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك
شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیكها چاهی ست
كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فكندم ریگها را یك به یك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك
به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟
سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریكی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد
ستم های فرنگ و ترك و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود
 

Similar threads

بالا