اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ادمین به دیوانه خانه رفته و پس از دیدار از شرایط تیمارستان ، از دیوانه ای پرسید : چه می خواهی تا بگویم برایت فراهم کنند ؟
- دنبه می خواهم یا ادمین
ادمین دستور داد تا برایش ترب سفید آوردند و گفتند : اینهم دنبه که خواستی .
دیوانه ترب را گرفت و خورد و سر جنبانیده و به ادمین نگریست ، ادمین پرسید :
- سبب سر جنبانیدن دیگر چیست ؟
- تا تو ادمین شده ای ، از دنبه ها چربی رفته است!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شوهری در تشییع جنازه زن خود بسیار خوشحال بود و بلند بلند میخندید به طوری که همراهان بسیار تعجب کرده بودند. دوست باهوشی (مسلما لرد!) که از آن خنده نابهنگام تعجب کرده بود ، علت این خنده بلند را از او پرسید .
شوهر خنده کنان جواب داد : آخر تو چه می دانی دلیل خوشحالی من چیست!؟ این اول دفعه ایست که ما با هم از خانه بیرون آمده ایم و او مرا کتک نمیزند.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حامــد که زنش تازه مرحوم شده بود ، به دفتردار خود گفت : یادت باشد که هزینه کفن و دفن و مراسم او را جزو مخارج عمومی و پول پالتو پوستی را که قرار بود برایش بخرم در ردیف درآمدها بنویسی.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و
پسر در فکر تسخير فردا. پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه مي کرد.
ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از
پسر خود پرسيد اين چيه؟ پسر نگاهي تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.
دقيقه اي نگذشته بود که پدر از
پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه
باز و به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و
پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟
پسر اين بار عصباني شد و فرياد از اگر نمي خواهي بزاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون يه کلاغ هست و ديگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه
پسر قفل کرد و گفت دقيقاً 60 سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از 120 بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی لرد رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاي ادمین شركت جواب بدهد.
ادمین شركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، لرد را سين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اين بود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوت رانندگي ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنها پيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظي را بخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن رويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مي كنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟

جوابي كه
لرد به ادمین شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي، برنده شود و به استخدام شركت درآيد.

و اما پاسخ
لرد :
لرد گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
bmd (خاطراتنا فدا :cry:) اینچنین می‌نویسد که روزی لرد کبیر (کتبنا فدا!) وارد تالار زبان می‌شود. در حالی که زهره (حــامدنا فدا!!) در کنارش چند کتاب وجود داشت. لرد از او می‌پرسد که اینها چیست؟ زهره جواب می‌دهد اینها Vocabulary in Use :surprised: است!! لرد می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. زهره با ناراحتی می‌گوید پروردگارم چه کار کردی!؟ برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ لرد کبیر در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. زهره با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ لرد جواب می‌دهد ما اینیم دیگه
.
از این ساعت است که حال زهره تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب لرد بندگی میکند!
. و به قول سَرمَت حیدری تولدی دوباره می‌یابد.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده (خودم بودم) نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پژمان مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش (گلابتون) که در شهر ديگري (کرج) بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، لرد را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. پژمان نزديک لرد رفت و از او پرسيد: لردا ، چراگريه مي کني؟لرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 750 تومان دارم در حالي که گل رز 2000 تومان مي شود. پژمان لبخندي زد وگفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، پژمان به لرد گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ لرد دست پژمان راگرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
پژمان
او را به قبرستان برد و لرد روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
پژمان
دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 30 کیلومتر رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز میکرد.

عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>

همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , لرد را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... لرد با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل (حاجی چند سالته؟) در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... لرد از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود
:cry:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر (مادربوردنا فدا!) یکی از مدیران قدیم بود. او عقیده داشت که هر کس صبح زود از خواب بیدار شود آدم موفخی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب به تالار مدیران می رفت و ادمین را از خواب بیدار می کرد. ادمین که می خواست بیشتر بخوابد از این کار مدیرش ناراحت می شد. یک روز ادمین نقشه ای کشید و به عده ای از مدیرانش دستور داد تا در سر راه لرد کبیر کمین کنند و بر سر او بریزند و هر چه دارد بدزدند. ادمین می خواست با این کارش نگذارد که لرد صبح زود به تالار مدیران بیاید و او را بیدار کند و از آن به بعد هم جرات نکند صبح زود از خانه بیرون آید.پس مدیران پیش از طلوع آفتاب بر سر راه لرد کمین کردند و همین که او به نزدیک آن ها رسید بر سرش ریختند و کیف پول و لباس های او را دزدیدند. لرد با لباس زیر به خانه بر گشت و لباس دیگری پوشید و به تالار مدیران رفت ، اما دیگر دیر شده بود و آفتاب طلوع کرده بود.
ادمین که علت دیر آمدن مدیرش را می دانست با تمسخر از او پرسید : چرا امروز دیر کردی؟!
لرد کبیر پاسخ داد : چند دزد بر سرم ریختند و مرا غارت کردند و من ناچار به خانه برگشتم تا لباس دیگری بپوشم، این بود که دیر شد.
ادمین با همان لحن تمسخر آمیز گفت تو که می گفتی هر کس زود از خواب بلند شود موفخ است، پس چرا امروز تو موفخ نبودی؟!
لرد کبیر فوری پاسخ داد: برای این که دزدان زودتر از من از خواب بر خاسته بودند و موفخ شدند اما چون من دیر تر ار آن ها بیدار شدم ناموفخ ماندم.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهره ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
پیرجو، صاحب مغازه، با بی اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زهره در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به لرد به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
پیرجو گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
پیرجو گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
زهره گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
زهره با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
پیرجو باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
پیرجو با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت ،
پیرجو با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي لرد عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،مانی با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق مانی کوچولو رفت.مانی از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيک‏هايش را در سطل آشغال ريخت.مانی از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.مانی روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین با مدیر ارشد، مدیران و همکارانش به شکار می رفت. همین که آنها به میان دشت رسیدند ادمین به یکی از مدیرانش به نام دومان گفت:دومان حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
دومان پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام ادمین به دومان گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
دومان گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
ادمین گفت: من حس می کنم مدیر ارشدم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
دومان گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز دومان همه چیز را برای مدیر ارشد گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
پیرجو از دومان تشکر کرد و پس از مدتی ادمین مرد و پیرجو به جای او نشست.دومان بسیار خوشحال شد و یقین کرد که ادمین جدید مقام مهمی به او می دهد. اما ادمین جدید در همان نخستین روز حکومت، دومان را خواست و سر او را برید.
سر بریده دومان :surprised: که روی زمین افتاده بود با تعجب گفت!: ای پیرجو من که گناهی نکردم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. ادمین جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز ادمین قبلی است، من به کسی که یک راز را فاش کند . نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی راز های مرا هم فاش می کنی .
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پژمان , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
پژمان باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
لرد او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
پژمان پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاًمرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود
پدر. با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه روخوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبوربودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو روبگيرم. من احساسات واقعي رو با ....... پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما ميدونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست،پدر. اون حامله است.
.......به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريليتوي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. .......چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعامي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و .......بهتر بشه. اون لياقتش روداره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز،مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت روببيني.
با عشق،
پسرت،


پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالاواقعي نيست، من بالا هستم تو خونه پژمان. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنياچيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن
لرد
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد .
آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم .
آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست .
به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.
او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .
آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم
و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .
دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور:surprised: بود.
پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .
وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .
کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد .
يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .
در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از لرد و خانواده نيست .
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. پسری که راهی سربازی بود و پسری دیگر که قبلا موهای بلند داشت و جدیدا کوتاهشان کرده بود و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.
در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسربزرگش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.
روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادمین موقع کشيدن تابلو "باشگاه مهندسان", دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "مدیر ارشد" را به شکل لرد " و "کاربر اخراجی" را به شکل "آمی" يکي از طرفداران جنبش سبز تصوير مي کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند.
روزي دريک مراسم همسرايي, تصوير کامل
لرد را در چهرة يکي از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت.سه سال گذشت. تابلو باشگاه مهندسان تقريباً تمام شده بود ؛ اما ادمین هنوز براي آمی مدل مناسبي پيدا نکرده بود.
آرامش، مدیر تالار هنر کم کم به او فشار مي آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند.
ادمین پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا تالار هنر بياورند , چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به تالار هنر آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع ادمین از خطوط بي تقوايي, گناه و خودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداري کرد.
وقتي کارش تمام شد گدا, که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد, و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!"
ادمین شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم, هنرمندي از من دعوت کرد تا مدل نقاشي چهرة لرد بشوم!."

پی نوشت: "آخرش و مشکی نکردم که هیجان داشته باشه!!!" (می دونم تکراری بود و همه اخرش و می دونستین!!)
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتي وارد باشگاه مهندسان شد همه مي گفتند جزء کاربران ممتاز قرار گرفته است. آدم مهرباني مثل او حتما کاربر ممتاز خواهد شد.
در آن زمان بخش
کاربران ممتاز هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.
استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
مردی كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به تالار مدیران فرستاد.
در تالار مدیران هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد پیرجو با خشم به اتاق ادمین
رفت و يقه ي ادمین را گرفت:
اين چه كاريست كه شما كرده ايد؟
ادمین كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
پیرجو كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به تالار مدیران فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان ميرسد.حالا همه دارند در تالار مدیران با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند. تالار مدیران جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي پژمان قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
« با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به تالار مدیران افتادي... خود
پیرجو تو را به حالت مدیر بازنشسته (که از کاربر ممتاز هم بهتر است) باز گرداند »
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهره از لرد پرسید: کاربر ممتاز چیست؟ لرد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. زهره به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. لرد پرسید: چه اوردی؟ و زهره با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلوتر میرفتم خوشه های پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم. لرد گفت: کاربر ممتاز یعنی همین!


زهره پرسید: پس مدیریت چیست؟ لرد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!! زهره رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. لرد از او ماجرا را پرسید و زهره در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم. لرد گفت: مدیریت یعنی همین
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی پیرجو را گفت که تو را در خوابم در بهشتی بزرگ دیدم گفت اگر خوابت درست باشد در آن سرا بیداد بیش از دنیاست

 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادمین از مدیر ارشد خود پرسيد:”امسال اوضاع باشگاه مهندسان چگونه است؟”
مدیر ارشد گفت:”الحمداللرد به گونه اي است كه تمام تازه واردان توانستند در تالار اخبار تاپیک بزنند!!”
ادمین گفت:”نادان :D اگر اوضاع باشگاه مهندسان خوب بود کاربران قدیمی مي بايست در تالار اخبار تاپیک بزنند نه تازه واردان، چونكه کاربران قدیمی دیگر به اینجا نمی آیند تمام تاپیکهای تالار اخبار مربوط به تازه واردان است، بررسي كن و علت آن راپيدا نما تا كار را اصلاح كنيم.”
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدت زيادي از ازدواجشان مي گذشت و طبق معمول زندگي فراز و نشيب هاي خاص خود رو داشت يک روز زن که از ساعات زياد کاري شوهر عصباني بود و همه چيز را از هم پاشيده مي ديد زبان به شکايت گشود و باعث نااميدي شوهرش شد .
مرد پس از يک هفته سکوت همسرش با کاغذ و قلمي در دست به طرف او رفت و پيشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارشان مي شود بنويسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله هاي بسياري داشت بدون اين که سر خود را بلند کند شروع کرد به نوشتن.
مرد به زن عصباني و کاغذ لبريز از شکايات خيره ماند
اما زن با ديدن کاغذ شوهر خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد شوهرش در هر دو صفحه اين جمله را تکرار کرد بود :
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم



(
)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی از لرد پرسید: «آیا تا كنون كه بیست و چهار سال از عمرت می گذرد، به یكی از آرزوهای خودت رسیده ای؟»

گفت: «آری فقط به یكی از آرزوهایم رسیده ام. یك روز وقتی پدرم موهای سرم را می كشید تا مرا تنبیه كند، آرزو كردم كه كاش مو در سر نداشتم، و امروز لرد را شكر می كنم كه به این آرزویم رسیده ام
» ...
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنگامی که ادمین تصمیم گرفت تازه واردها را به تالار اخبار راه دهد با مقاومتهای کاربری فعال مواجه شد و مخالفتهای این کاربر به حدی رسید که خشم ادمین را بر انگیخت و تعدادی از مدیران را مامور دستگیری او کرد. عاقبت کاربر و همسرش به اسارت مدیران در آمدند و برای محاکمه و مجازات به دفتر ادمین برده شدند. ادمین با دیدن قیافه کاربر تحت تاثیر قرار گرفت و گفت: کاربرا! اگر من از گناهت بگذرم و اخراجت نکنم، چه میکنی؟؟؟ کاربر پاسخ داد: ادمینا، اگر از گناه من بگذری به تالار صنایع باز خواهم گشت و تا آخر عمرم در تالار اخبار نخواهم آمد. ادمین پرسید: اگر همسرت را اخراج نکنم چه خواهی کرد؟؟ کاربر گفت: آنوخت هرگز اسپم نخواهم کرد :eek::eek:!!
ادمین از شنیدن این پاسخ آنچنان تکان خورد که تمامی تالارها لرزید! نه!!!! آنچنان تکان خورد که نه تنها کاربر و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان مدیر تالار اخبار انتخاب کرد.
کاربر هنگام بازگشت از دفتر ادمین از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای دفتر ادمین چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی ادمین از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر کاربر گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. کاربر با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان کاربر نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من اسپم نکند :eek::eek:!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهار کاربر كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان مدیریت باشگاه مهندسان به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند ادمین را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به ادمین گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....ادمین فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و ادمین آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز

روزی لرد از پیرجو پرسید: آیا تا به حال- که شصت سال از عمرت می‌گذرد- به یکی از ‏آرزوهای جوانیت رسیده‌ای؟ ‏
گفت: آری، فقط به یکی. هنگامی که ادمین موهای سرم را کشیده و مرا تنبیه می‌کرد، ‏آرزو می‌کردم که به هیچ‌وجه مو نداشته باشم، و امروز بحمدالله، به این آرزویم رسیده‌ام.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت همنشینی با ملیسا

عاقبت همنشینی با ملیسا

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند

زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است

او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم .

قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است !!!!
 
بالا