اشعار و نوشته هاي عاشقانه

z.19.P

عضو جدید
بعد از تو هيچ در دل سعدي گذر نكرد

وان كيست در جهان كه بگيرد مكان دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد

مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی ست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آنسوی
دلتنگی

می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار
از راز بهاری شد
دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم ها را می شود پرسید

یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را می شود پاشید
می شود از چشم هایش ...
چشم ها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد

جای من خالی ست
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی ست

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک ده ساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟

می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی ست
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچک تر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد

من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالی ست
جای من در میز سوم، در کنار پنجره خالی ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالی ست

می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پشت درها
هزاران نفر ایستاده و می خندند
و لبخند تو
هزاران بار در ذهن من تکرار می شود.
عطرت با آن آهنگ همیشگی
هر بار در ذهن من می پیچد.
بدون صدای نفسهایت
تمام آهنگها یک نت کم دارند .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رسم روزگاره:
کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، پیش از آنکه او را در آغوش بگیری؛ پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی، مثل پروانه ای زیبا، بال می گیرد و دور می شود؛ و تو خیال میکردی تا آخر دنیا می توانی هر روز طلوع آفتاب را با او تماشا کنی.
رسم روزگاره:
کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود، بدون اینکه حتی ردی و نشانی از خودش در دنیای تو به جا بگذارد. چه آرزوهایی با او نداشتی، چه آینده ی زیبایی را با او می دیدی، فرصت نشد که فقط یک بار سرت را بر روی شانه هایش بگذاری و گریه کنی.
رسم روزگاره:
وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، وقتی هنوز خوشبختی را در کنار او حس نکردی، وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای، در کمال ناباوری می بینی که او در کنارت نیست. چه فکر پوچی بود که دست در دست او خنده کنان تا اوج آسمان خواهی رفت و او صورتت را پر از بوسه میکند.




رسم روزگاره:
با خود گفتی اگر این بار ببینمش دست او را می گیرم، خیلی محکم می گیرم و نمی گذارم که برود. او باید برای همیشه پیشم بماند. دستی را گرفتی اما... این دست کیست که خیلی سرد است؟ تو دست در دست تنهایی دادی. اون دستت را رها نمی کند!
رسم روزگاره:
او که میرود، برای همیشه هم می رود؛ و آنقدر تنها می شوی که حتی نام روزها را فراموش میکنی و گذشت زمان را احساس نمی کنی، از صدای تیک تیک ساعت بیزار می شوی و با آنکه تنگ دل تو شکست اما ماهیش آزاد نشد...
راستی تو که او را خیلی دوست داری: اگه هنوز باد، شمعهایت را خاموش نکرده، اگه هنوز شمع بالهایت را نسوزانده، اگه هنوز می توانی به او هدیه ای، شاخه گلی بدهی، پس قدر لحظه لحظه ی این روزها را بدان. برایش فال حافظی بگیر، او را در آغوش بگیر و تا فرصت داری با او بگو که دوستش داری...
 

z.19.P

عضو جدید
دل را ز خود بركنده ام با چيز ديگر زنده ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام
در عاشقي پيچيده ام در عاشقي پيچيده ام


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به خوابم بیا ...

شاید "آرامشی" یابم،

هرچند کوتاه ...

هرچند در خواب ...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با تو بودن از تو گفتن زيباست
مثل آواز قناري تو
بهار
با تو بودن از تو گفتن زيباست
مثل آواز قشنگ جويبار

با تو بودن از تو گفتن زيباست
مثل نيلوفر آبي در آب
مثل اشكهاي لطيف شبنم روي گونه هاي زنبقهاي خواب

با تو بودن از تو گفتن زيباست
مثل بارش بارون تو كوير
مثل رويش دوباره چمن روي تن يخ زده زمين
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا به من ، که برای تو میتوانم مرد
و هرنفس به هوای تو میتوانم مرد
الهی من سپرت ! تا بلا به تو نرسد
برای دفع بلای تو میتوانم مرد
به این خوشم که فقط پیش مرگ تو بشوم
تو زنده باش به جای تو میتوانم مرد
بگو بمیر و نگاهم کن و ببین که چسان
به محض طرح صدای تو میتوانم مرد
سخن گزاف نگفتم عزیزک دل من !
الهی من به فدای تو ، میتوانم مرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر!

تا كه بگویم غم دل بیشتر


دوست ترت دارم از هرچه دوست

ای تو به من از خود من خویشتر


دوست تر از آنكه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر


داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویشتر


هیچ نریزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر


فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیشتر


 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
گذشته در چشمانم مانده است
عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است
چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی
صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم
که نفهمی هنوز هم دوستت دارم​
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ساحل هم هنوز نام مرا در کنار نام تو فریاد میکشد
با هر موج ، دوان دوان بی سوی من می آید و با دستانش تو را جستجو میکند
آری ، دریا هم با یکبار نوازش تو ، تا آخر دنیا تنها تو را جستجو میکند
از دریا هم گریزان شده ام
دریا هم تنها نوازش تو را میخواهد . . .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه از قبیله ابرم، نه از تبار کویرم که بی بهانه بگریم، و بی ترانه بمیرم

ستاره ای به درخشندگی ماه که دیری است به دست توده ای از ابرهای تیره اسیرم

فرو نمی کشد این آب ، آتش عطشم را خوشا که باز بیفتد به چشمه سار مسیرم

دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم که از نسیم و پرنده، سراغی از تو بگیرم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در خیالت مثل من پرواز کن
تو خود عشقی ، مرا آغاز کن

سرزمین ارزوهایت کجاست ؟
آمدم در را به رویم باز کن

با من از باران و از شبنم بگو
عشق را با قلب من دمساز کن

عشق تو یک اتفاق ساده نیست
با نگاهت باز هم اعجاز کن

خلوتم را پر کن از حسی غریب
من خریدار توام ، پس ناز کن

با من از ناگفته ها حرفی بزن
دیگر ای آرام جان ، لب باز کن

من به یادت این غزل را ساختم
این سکوت تلخ را آواز کن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می دانم ؛ هنوز هستی !
هنوز کنج سکوت شب ، صدای نفس هایم را گوش می کنی
و " ای کاش" هایت را
هر شب کنار آغوشم خواب می کنی ...
می دانم هنوز دلت را با نسیم می فرستی تا پایان

جاده ، بغض خستگی ات را روی شانه ی من گریه کند
و تنهایی ات را وادار می کنی به
اندازه ی کوتاهترین گل شقایق ؛
بودنش را در آغوشم جار بزند ...

تو همان همیشگی هستی !
قشنگترین و مهربانترین بهانه برای بی بهانه بودن من !
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين زندگي مجال به عاشق نمي دهد

جز فرصت زوال به عاشق نمي دهد

هنگام سهم بندي خوبي زندگي

يک درصد احتمال به عاشق نمي دهد

در فکر يک سفر به ديار تو ام ولي

انديشه ها که بال به عاشق نمي دهد

اين روزها خساست اين شهر لعنتي

يک پلک هم خيال به عاشق نمي دهد

شايد حضور گرم تو بارآورم کند

اين نامه ها که حال به عاشق نمي دهد

گفتي چرا اسير غم زندگي شدم

چون فرصت سوال به عاشق نمي دهد

فرزند شعر حافظم و پير سرنوشت

معشوقه را که فال به عاشق نمي دهد
 

Similar threads

بالا