یک داستان خاطره انگیز و پند آموز بگوووووووووووو

hirta23

عضو جدید
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند. ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد. ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود. مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت
 

hirta23

عضو جدید
به قول دکتر شريعتی: لحظه ها را گذرانديم که به خوشبختی برسيم، غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختیبودند.
اين متن ارزش خوندن داره فقط دو دقيقه وقت ميگيره


همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:

شغلمان را تغيير دهيم



مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
و خسته مي شويم وقتي:
مي بينيم رييسمان نمي فهمد
زبان مشترك نداريم
همديگر را نمي فهميم
مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
بهتر است صبر كنيم ...
با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم
به جاي ديگري سفر كنيم
به دنبال دوستان تازه اي بگرديم
همسرمان رفتارش را عوض كند
يك ماشين شيك تر داشته باشيم
بچه هايمان ازدواج كنند
به مرخصي برويم
و در نهايت بازنشسته شويم....
حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
اگر الآن نه، پس كي؟
زندگي همواره پر از چالش است.
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.
به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم
كاري كه بايد تمام كنيم
زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم
بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم
و ...
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!
بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم
اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم.
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
در انتظار فارغ التحصيلي
بازگشت به دانشگاه
كاهش وزن
افزايش وزن
شروع به كار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطيلات
صبح جمعه
در انتظار دريافت وام جديد
خريد يك ماشين نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاييز و زمستان
اول برج
پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون
مردن
تولد مجدد
و...
خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.
زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.
اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..
2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
نم يتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..
روزهاي تشويق به پايان مي رسد!نشان هاي افتخار خاك مي گيرند!برندگان به زودي فراموش ميشوند!
اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.
3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ...
كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟
اجازه دهيد كمكتان كنم.
شما در زمره ی مشهورترين نيستيد...،
شما از جمله كساني هستيد كه براي در ميان گذاشتن اين پيام در خاطر من بوديد
 

hirta23

عضو جدید
زرنگتر از اصفهانی ها

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.

یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.
او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!

نفرستادم كه بخندي عزيز من ، فرستادم كه عبرت بگيري
 

hirta23

عضو جدید
چند وقت پیش یک سخنرانی واقعا جالب از استیو جابز مدیرعامل و موسس اپل ، پیکسار و ... دیدم که سال ۲۰۰۵ در دانشگاه استنفورد انجام داده. دیدنش را از دست ندید! :
اگر هم سرعت اینترنت کافی ندارید متن سخنرانی را از اینجا بخوانید: من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌هاي دنیا درس مي‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز مي‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست. من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه مي‌آمدم و مي‌رفتم و خب حالا مي‌خواهم براي شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوي مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندي قبول کند و همه چیز را براي این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوري شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. این جوري شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ي آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهریه‌ي دانشگاه خرج مي‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ي چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌اي که مي‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوري مي‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست مي‌شود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه مي‌کنم مي‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌هاي زندگی من بوده است. لحظه‌اي که من ترك تحصیل کردم به جاي این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌اي نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی براي من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم مي‌خوابیدم. قوطی‌هاي خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس مي‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم. بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روي مي‌کردم که یک غذاي مجانی توي کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونی‌ام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ي گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌هاي خطاطی را تو کشور مي‌داد. تمام پوستر‌هاي دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی مي‌شد و چون از برنامه‌ي عادي من ترك تحصیل کرده بودم، کلاس‌هاي خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنري و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت مي‌بردم. امیدي نداشتم که کلاس‌هاي خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌اي آینده‌ي من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی مي‌کردیم تمام مهارت‌هاي خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌هاي کامپیوتري هنري و قشنگ بود. اگر من آن کلاس‌هاي خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌هاي هنري الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتري این فونت را نداشت. خب مي‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه مي‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه مي‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها مي‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است. داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ي پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري یک نفر مي‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس مي‌کند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفري را که فکر مي‌کردیم توانایی خوبی براي اداره‌ي شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش مي‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژي آینده‌ي شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس مي‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض مي‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توي سر شما مي‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاري را انجام مي‌دادم که واقعاً دوستش داشتم. داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوري زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روي من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توي آینه نگاه مي‌کنم از خودم مي‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام مي‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من مي‌فهمم تو زندگی ام به یک سري تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزي من خواهم مرد براي من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌هاي زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ي صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توي لوزالمعده‌ي من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجاي آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوري بکنم. این به این معنی بود که براي خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معده‌ام مي‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام مي‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌هاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که مي‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ي ما ست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر مي‌دارد و راه را براي تازه‌ها باز مي‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر مي‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌هاي نسل ما بود این مجله مال دهه‌ي شصت بود که موقعی که هیچ خبري از کامپیوترهاي ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست مي‌شد. شاید یک چیزي شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه‌ي هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرین شماره‌ي شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ي روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است براي پیاده روي کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود stay hungry stay foolish
این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر مي‌کردند stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که براي شما مي‌کنم
 

hirta23

عضو جدید
يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم.. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به
تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است.. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح
است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي درقفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد . پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت. و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كهمنبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.
.

.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
 

hirta23

عضو جدید
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .
 

hirta23

عضو جدید
بسکتبال تو دست مايکل جوردن تقريباً 33 ميليون دلار ميارزه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک توپ بيس بال تو دست من شايد 6 دلار بيارزه .
يک توپ بيس بال تو دست راجر کلمن 4.75 ميليون دلار ميارزه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک راکت تنيس تو دست من بدون استفاده است .
يک راکت تنيس تو دست آندره آقاسي ميليونها ميارزه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک عصا تو دست من مي تونه يه سگ هار رو دور کنه .
يک عصا تو دست موسي درياي بزرگ رو مي شکافه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک تيرکمون تو دست من يک اسباب بازي بچگانه است .
يک تيرکمون تو دست داوود يک اسلحه قدرتمنده .
بستگي داره تو دست کي باشه .
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دست من دوتا ساندويچ ماهي ميشه .
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دستاي عيسي هزاران نفر رو سير ميکنه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
همونطور که مي بيني، بستگي داره تو دست کي باشه .
پس دلواپسي ها، نگراني ها، ترس ها، اميدها، روياها، خانواده ها و نزديکانت رو به دستان خدا بسپار چون ...
بستگي داره تو دست کي باشه .
اين پيام تو دستاي توست .
باهاش چي کار مي کني؟
بستگي داره تو دستاي کي باشه !
لبخند بزن، روز خوبي داشته باشي !
 

hirta23

عضو جدید


يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.» بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟
بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر مي‌كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد.

شما چه تفسير مديريتي يا سازماني از اين حكايت داريد؟
 

hirta23

عضو جدید
روز اول: معدن ریزش می‌کند. احتمال داده می‌شود سی و سه معدن‌چی که در اعماق آن مشغول به کار بوده‌اند زنده باشند.
روز دوم: خانواده معدنچیان از وزارت صنایع و معادن می‌خواهند که کاری بکند. وزیر اعلام می‌کند که در راستای خصوصی سازی قبلا این معدن به سپاه واگذار شده بوده است.
روز سوم: به خاطر تجمع خانواده معدنچیان در مقابل سازمان معادن سپاه، هفتاد و شش نفر از آنان بازداشت می‌شوند. نخستین ارتباط معدنچیان از طریق سیم نازکی که قبلا کشیده شده بوده برقرار می‌شود. آنها زنده‌اند و آب و آذوقه کافی برای چند روز آینده دارند.
روز چهارم: موسوی و کروبی در دفاع از معدنچیان گرفتار بیانیه می‌دهند و از حکومت می‌خواهند بنا به سیره امام راحل، حقوق شهروندی معدنچیان را رعایت کند. عصر همان‌روز وزارت اطلاعات فاش می‌سازد که فتنه سبز عامل ریزش معدن سپاه بوده است.
روز پنجم: تیتر اول روزنامه کیهان: آمریکا و انگلیس برای ریزش تونل 3 میلیارد دلار به سران فتنه پول داده بودند.

روز ششم: فرمانده کل سپاه اعلام می دارد که معدنچیان گرفتار عضو بسیج معادن بوده‌اند و سپاه آنها را ظرف یک هفته نجات خواهد داد.
روز هفتم: اوباما اعلام می‌کند آمریکا آمادگی کمک برای نجات معدنچیان ایرانی را دارد.
روز هشتم: احمدی‌نژاد در سخنرانی خود در جمع ائمه جمعه استان کهکیلویه و بویراحمد، خطاب به اوباما: «تو خیلی غلط می‌کنی که به فکر معدنچی‌های ما هستی. راست می‌گویی برو باغچه خودت را بیل بزن سیا بزرنگی»
روز نهم: از محل معدن خبر می‌رسد که در طول هفت روز گذشته یک گروه امداد رسان آلمانی که به طور ناشناس و در لباس حزب‌الله لبنان به ایران آمده بودند توانسته‌اند با حفر یک حفره نازک به قط 5 سانتی‌متر، به معدن‌چیان دسترسی پیدا کرده و آب و مواد غذایی به آنها برسانند.
روز دهم: نیروی واکنش سریع سپاه بالاخره محل معدن و استقرار گروه امدادرسان را پیدا می‌کند. تمام آنها به اتهام جاسوسی برای اسرائیل بازداشت می‌شوند. سپاه کل منطقه را قرق می‌کند. عصر همان روز نخستین بسته‌های امداد سپاه با استفاده از همان حفره به دست معدنچیان می‌رسد: سی و سه سربند "یا خامنه‌ای ادرکنی"

روز یازدهم: رهبر انقلاب در جریان دیدار با بسیجیان استان کرمان ضمن اشاره به "دشمن" می‌گوید: «عزیزان من، شما ببینید مثلا همین‌ها در جریان این حادثه ریزش معدن که خب.... یک امر طبیعی‌ست و هر روز در جهان رخ می‌دهد چه هجمه‌ی رسانه‌ای و فرهنگی عظیمی را علیه این نظام و انقلاب راه انداختند... حتی همین توئیتر را لابد شنیده‌اید که می‌خواسته خودسازی کند اما رئیس جمهور آمریکا رسما اعلام کرده شما دست نگه دارید فعلا... از دشمن غافل نشوید عزیزان من» دو ساعت نصف خانه مهدی کروبی توسط عزیزان من نابود می‌شود.
روز دوازدهم: نخستین تصاویر از معدنچیان گرفتار توسط دوربین دید در شبی که از حراست کل نیروگاه بوشهر قرض گرفته شده و توسط حفره آلمانی‌ها به زیر زمین فرستاده شده دریافت می‌شود: سیاه. به همراه دوربین کاغذی هم با بالا می‌آید که توسط معدنچیان نوشته شده: این که روشن نشد که. حسین می‌گه دوربینتون بنجله. از بانه خریدین؟
روز سیزدهم: نخستین تصاویر با استفاده از دوربین اهدایی شرکت سونی از پناهگاه معدنچیان به دست می‌آید. به علت لخت بودن بالا تنه آنها از پخش تصاویر در صدا و سیما جلوگیری می‌شود و به جای آن تصاویر بازسازی شده‌ی سی و سه تن از دانشجویان صدا و سیما در اختیار رسانه‌ها قرار داده می‌شود که با کت و شلوار و موهای آب و شانه شده هر یک با سربند "لبیک یا خامنه‌ای" و قاب عکس امام خمینی مشغول دعای ندبه هستند.
روز چهاردهم: وب‌سایت‌های خبری سبز به نقل از یک منبع آگاه و موثق در تهران خبر می‌دهند که معدنچیان بسیجی همگی بر ضد ولایت رهبری موضع گرفته‌اند و از طریق پدر زن صادق لاریجانی به او پیام داده‌اند که اوضاع ممکلت رو به ویرانی است. او هم شب ساعت 11 و 20 دقیقه به دیدار آیت الله خامنه‌ای رفته و گفته من خودم طرفدار جنبش مردم ایران هستم و یا بگذارید مجتبی را به زندان بیندازم یا استعفای مرا بپذیرید.
روز پانزدهم: نیویورک تایمز فاش می‌سازد که سازمان رسانه‌های سپاه پاسداران طی بزگترین معامله رسانه‌ای جهان حق پخش انحصاری نجات معدنچیان ایران را به فاکس نیوز فروخته است. سپاه به شدت تکذیب می‌کند و متعاقبا چهل و یک نفر از خبرنگاران ایرانی بازداشت می‌شوند.
روز شانزدهم: نخستین تصاویر ارسالی از معدنچیان ایرانی برای جهانیان به نمایش درمی‌آید. آنها یک صدا رو به دوربین فریاد می‌زنند: ما ترشمون کرده، کوکا می‌خوایم.
روز هفدهم: سپاه اعلام می‌کند برای نجات معدنچیان از اعماق زمین به نود میلیارد تومان بودجه نیاز است. چند ساعت بعد مجلس شورای اسلامی صد و ده میلیارد تومان بودجه برای این امر اختصاص می دهد.

روز هجدهم: در رسانه های خارجی اعلام می‌شود یک شرکت ژاپنی اعلام کرده است با یک سوم این هزینه می‌تواند ظرف مدت یک ماه معدنچیان را نجات دهد. سفیر ژاپن به واحد امورخارجه سپاه احضار می‌شود.
روز نوزدهم: با اظهار نظر جنجالی رحیم مشائی درباره حضرت زکریا، تمام حواس رسانه‌های ایران متوجه امور مهمتر می‌شود.
هفته سوم: بینندگان شبکه فاکس‌نیوز به خاطر پخش مداوم زندگی معدنچیان ایرانی افزایش می‌یابد. بعضی از آنها حتی شروع به آموزش زبان فارسی می‌کنند تا بدانند معانی عباراتی نظیر: "یه روز یه ترکه... برو کنار بذار باد بیاد... یادش بخیر چه دورانی بود... ای من اون ننه‌تو... پول نفتمون... مملکته داریم؟... " که دائما تکرار می‌شود چیست.
هفته چهارم: محسن کدیور در گفتگو با تلویزیون صدای آمریکا اعلام می‌کند که همه دنیا شاهد بودند که معدن‌چیان ایرانی دائما تکرار می‌کردند "نه لبنان نه ایران، جانم فدای اسلام". فردای آن روز شبکه بلومبرگ از رشد انفجاری حواله‌جات از بانک‌های سراسر دنیا به ریش علمای اسلام خبر می‌دهد.
هفته پنجم: معاون فرهنگی بخش خدمات سفارت ایران در کنیا که سه روز قبل از پایان قراداد پیمانی‌اش با بخش تنظیف و چای‌رسانی وزارت امور خارجه ایران، به فرانسه پناهنده شده است در یک کنفرانس خبری فاش می‌سازد که شورای نگهبان عامل اصلی ریزش معدن بوده است و تمام معدنچیان هم سبز سیر بوده‌اند نه بسیجی گرسنه.
هفته هفتم: حاج منصور ارضی که به مناسبت جشن ختنه‌سوری یکی از طفلان مسلم در حسینیه دلاکان تهران سخنرانی می‌کند از اینکه معدن‌چی‌ها با دسیسه رحیم‌مشائی آنجا مانده‌اند تا برای رسانه‌های بیگانه خوراک تهیه شود انتقاد می‌کند. سعید حدادیان هم که پامنبری می‌خواند از رحیم مشائی به عنوان "زشتی رئیس جمهور" یاد می‌کند که باید قطع شود و مورد تشویق و تیغ‌تیغ حاضران قرار می‌گیرد.
روز بعد: معاونان آماد و پشتیبانی سپاه تهران که عمده فرماندهان آن، شب قبل پای رهنمودهای منصور ارضی بوده‌اند هم‌قسم می‌شوند که برای سوزاندن رحیم‌مشائی هم که شده معدن‌چیان را بیرون بیاورند.
عصر همان‌روز: جلسه مذکره با شرکت ژاپنی. مهندسان شرکت ژاپنی پس از دیدار با چند فرمانده سپاه اعلام می‌کنند که نمی دانسته‌اند ایرانی‌ها به عرض بشکه 220 لیتری هستند. انصراف.
هفته بعد: عقد قرارداد با شرکت چینی به مبلغ 30 میلیارد تومان. هشتاد میلیارد باقیمانده بین بچه‌ها سرشکن می‌شود.

هفته نهم: پخش فیلم مستندی از زندگی معدن‌چیان ایرانی در زیر زمین در بی‌بی‌سی فارسی. تشکیل شورای امنیت ملی برای یافتن رابط بی‌بی‌سی فارسی در بین معدنچیان.
ماه سوم: شرکت چینی اعلام می‌کند که تا پیش از دریافت قسط دوم قرارداد به مبلغ 10 میلیارد تومان، از ادامه پروژه معذور است. مشخص می‌شود 20 میلیارد باقی مانده از مبلغ قرارداد خرج اردوی راهیان نور و برگزاری دعای کمیل در محل معدن شده است.
ماه چهارم: رحیم مشائی شخصا با برداشت 50 میلیارد تومان از صندوق ذخیره ارزی و پرداخت به یک شرکت فرانسوی از آنها قول می‌گیرد که ظرف مدت دو ماه معدنچیان را بیرون بیاورند. سپاه که این عمل را در حکم طعنه به توانایی‌های خود دیده است سه کارمند سفارت فرانسه در تهران را به جرم جاسوسی بازداشت می‌کند.
دو هفته بعد: با موافقت برای واگذاری رشته کوه‌های البرز به سپاه (در راستای خصوصی‌سازی)، سرانجام تنش بین سپاه و دولت پایان می‌گیرد. کارمندان فرانسوی که قبلا 94 بار به جاسوسی و آدمکشی اعتراف کرده بودند آزاد می‌شوند و شرکت فرانسوی برای حفر تونل نجات به ایران می‌آید.
ماه پنجم: ساخت نخستین نوشابه گازدار توسط معدنچیان. افت شاخص سهام کوکا کولا و پپسی.

نماز جمعه سومین هفته از ماه پنجم: احمد جنتی در خطبه سوم نماز جمعه تهران: یه چی هم بگم درباره‌ی اینایی که اون تو موندن، هی دود، دید، داد، ددمنشیانه می‌کنن... اگه قوه قضائیه همون اولش می‌گرفت چارتا رو اعدام می‌کرد این‌طو نمی‌شد...

شنبه: صادق لاریجانی در همایش قاضیان سراسر کشور از دستگیری چهار مفسد تحت الارض خبر می‌دهد که در لباس معدن‌چیان در صدد ضربه زدن به نظام قضا بوده‌اند. صرف غذا.

پنج شنبه: اعدام دو تن از معدن‌چیان مفسد تحت الارض به حکم قاضی صلواتی. ارسال یک پنجه تیرازانوروس عتیقه از سوی احمد جنتی به عنوان نازشصت برای صادق لاریجانی.

ماه ششم: انتشار عکس‌هایی از نوشیدن آبجو توسط یکی از کارگران فرانسوی شاغل در محل با تیتر "ناموس ایرانی بازیچه فرانسوی‌ها" در سایت تابناک و کپی پیست در 126 چی‌چی‌نیوز فارسی. اخراج شرکت فرانسوی پس از تظاهرات کفن‌پوشان قمی . سرو ساندیس.
ماه هشتم: معدن‌چیان که توانسته‌اند به کاشت حبوبات، پرورش دام و طیور و بافت منسوجات اقدام کنند از سوی سازمان یونسکو مورد تقدیر قرار می‌گیرند.

روز بعد: افشای روابط صهیونیستی یونسکو توسط رجا نیوز.
روز بعدتر: هفت نفر از اعضای خانواده معدنچیان که هشت ماه پیش دستگیر شده بودند در برنامه‌ای تلویزیونی اعلام می‌کنند که با آمریکا رابطه داشته‌اند.
آخر هفته: به دستور مقام عظمای ولایت امر و برای جلوگیری از بهره‌برداری "دشمن" مقرر می‌شود ظرف مدت کوتاهی معدنچیان نجات پیدا کنند.
جمعه: یکی از نخبه‌گان معاونت مهندسی و اختراعات سپاه کشف می‌کند که شاش سربازان هجده ماه خدمت، خاصت اسیدی بسیار زیادی دارد که می‌تواند سنگ‌ها را سوراخ کند. قبلا وی از همین مایع برای سوخت موشک میان‌برد استفاده کرده بود که دوربرد شده بود و در جریان یک رزمایش باعث شهادت هفت نفر از سرداران گرد و قلمبه اسلام شده بود. دستور آنی برای اعزام سی هزار سرباز هجده ماه خدمت به دهانه چاه نیمه کاره.
ماه نهم: تولد نخستین کودک در زیر زمین. نام: عیسی.
ماه دوازدهم: چکیدن نخستین قطره‌های اسید شاشیستیک26 از روی سقف تونل بر سر یکی از معدنچیان که مشغول نواختن سنتور است. مرگ درجا به علت ایجاد حفره از معز سر تا مقعد.
چهار روز بعد: ارسال نخستین کپسول نجات برای معدنچیان.

روز بعد: پیام معدنچیان: "نبوغ! کپسول آموکسی سیلین می‌فرستی؟". با تدبیر نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران طناب چاه‌کنی فرستاده می‌شود.
دو روز بعد: بالا کشیدن نخستین معدن‌چی توسط تیم سایبر و چاه‌کنی سپاه. دستگیری فوری به علت زنده بودن.
سه روز بعد: ارسال آخرین پیام از معدن‌چیان: ما سوراخ رو بستیم. جامون خوبه و بیرون هم نمی‌یایم
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
×خانواده×
نزد خانواده اش می رفت، نقابش را برچهره گذاشت. نقاب آن آدم مهربان و متین که خانواده به او افتخار می کردند. نقاب آن عضو بی آزار! کسی که نوای سوت زودپز از صدای سخنان او بلندتر بود..پشت نقاب فحش می داد ولی کلمات محبت آمیزی از دهانش خارج میشدند ، پشت نقاب میخواست کتک بزند ولی دستانش نوازش میکردند، . .بهرحال،او، یک عضو نمونه ی خانواده بود ...!​
×دوست×​
نقابی دیگر به چهره گذاشت...این باربه دیدار دوستانش می رفت. همیشه می شد رویش حساب کرد، به معرفتش قسم میخوردند. هیچ چیز برای هیچ کدامشان کم نمی گذاشت و هیچ کس از رفاقت با او پشیمان نبود. پشت نقابش زمزمه میکرد:اصلا نمیتونم! اما میگفت: «حتما!ارزشت بیشتر از این حرفاست!» پشت نقاب فریاد بود، اما روی لبش لبخند ، پشت نقاب اشک بود، اما قهقهه میزد! پشت نقاب انزجار و نفرت بود اما میگفت: «دلم برات تنگ میشه!»... چه میشه کرد؛ او، یک دوست نمونه بود!​
×رئیس×​
نقاب بدبختی هایش را به چهره زده بود، کنار رئیس نشسته بود و راجع به درخواست اضافه حقوق حرف میزد... پشت نقاب ، بی قید و بند؛ فقط به ریش رئیس میخندید! ریش های خودش بلند بودند و یقه ی پیراهنش بسته بود، بغض گلویش را گرفته بود، با مهره های تسبیح بازی می کرد و شمرده شمرده از مشکلاتش می گفت و از اینکه چقدر بی منت!زحمت می کشد... ناسلامتی، او، کارمند نمونه ی اداره بود . . !​
×یـار!×​
نقاب عاشقی را زد و دوان دوان به سوی معشوقی رفت که می گفت انتظار دیدنش او را دیوانه کرده! دستانش را گرفت و با او از قلب و احساسش گفت ... پشت نقاب خیانت بود، ولی دم از وفاداری میزد..پشت نقاب دروغ بود اما صداقتش را به رخ می کشید، پشت نقاب شک و تردید بود ، امـّا می گفت که اعتماد دارد ... پشت نقاب یکی بود مثل صدتای دیگر اما حالا، خیلی نمونه بود. .!​
×خــود×​
مقابل آینه ایستاد، نقاب هایش را برداشت ... حالا دیگر خودش بود، نه هرچه تاکنون بود! همیشه می ترسید که خودش باشد .. و حالا ... آهی کشید و باخود گفت: خوب شد نقاب ها را دارم. . . !

 

hirta23

عضو جدید
زندگي
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !

آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !

آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !

آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟

آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...

مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !

مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !

مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى

مكزيكى: خوب همین کارو همین الان هم دارم می کنم!!
آمريكايى: اینم حرفیه!!

.نتیجه گیری اخلاقی : از حال لذت ببرید انگار که فردا در دل خاک جا گرفته اید


 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
حقوق من در یک ساعت بیست دلار است." پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:"پس لطفا ده دلار به امانت به من بدهید." پدر عصبانی شد و گفت:حتما بازهم می خواهی اسباب بازی بخری. من هر روز بسختی کار می کنم، اما تو فقط به خودت فکر می کنی، برو و بخواب!" پسرک جواب نداد و به اتاق خود برگشت.
پدر نشست. چند دقیقه دیگر آرامش پیدا کرد. متوجه شد رفتار خشن با پسرش ممکن است پسرک واقعا چیزی لازم دارد. پدر وارد اتاق پسرش شد و با صدای ملایم پرسید: "عزیزم ؟ خواب هستی؟" پسرک جواب داد:" نه بابا." پدر گفت:" ببخشید، عزیزم، نباید عصبانی می شدم. این ده دلار را به تو می دهم تا آنچه می خواهی بخری.
پسرک تشکر کرد و هیجان زد و ده دلار را گرفت و از پشت متکای خود چند اسکناس دیگر بیرون آورد. پدر پولها را دید و گفت:"تو که پول داری، چرا بازهم از من گرفتی؟" و بازهم ناراحت شد. پسر بی توجه به حرف های پدر،با خوشحالی گفت: الان من بیست دلار دارم. می توانم یک ساعت کار شما را بخرم. لطفا فردا زودتر به خانه بر گردید تا شام را باهم بخوریم. مدت هاست که ما در کنار هم نبوده ایم.
پدر دیگر سخنی نگفت و کودک را در بغل گرفت.
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را
 

hirta23

عضو جدید
اسکناس 100 يوروئي
درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمنباي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.

ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمندي وارد شهر مي شود.

او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد
و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود.

صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد.

قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.
تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود ميبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش

را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.

در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد
و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.

در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است.
ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با
يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.

خوب است بدانيد، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجوديتش، به اين نحو معامله مي کند!!!!
 

hirta23

عضو جدید
[FONT=garamond,serif][/FONT]
[FONT=garamond,serif]روزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام
ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت كرد. ملا نمی دانست كه خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر كاری كرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی كه دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام كند كه دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت ... بعد از مدتی متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت : لعنت بر من كه نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی
برسد هم آنجا را خراب می كند و هم خودش را هلاک میکند
[/FONT]​
 

hirta23

عضو جدید
بوسه و سیلی !



ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند


نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب
چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت
می نامیم
 

hirta23

عضو جدید

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند. لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند. ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود. این متن را برای همه دوستانتان بفرستید. به عزيزانتان بگوييد دوسشان داريد. امروز بهتر از دیروز و فرداست...
 

hirta23

عضو جدید
آرزوی کافی ...
اخيراً در فرودگاه گفتگوي لحظات آخر بين مادر و دختري را شنيدم. هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودي کنترل امنيتي همديگر را بغل کردند.مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ." آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟ " او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . " "وقتي داشتيد خداحافظي مي‌کرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ " او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن." او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد : آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است. آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد . آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد . آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند . آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي . آرزوي از دست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي . آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحت تري داشته باشي .
بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت . مي گويند که تنها يک دقيقه طول مي‌کشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت مي‌کشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول مي‌کشد تا او را فراموش کنيد . اگر دوست داريد اين را براي کسي که هرگز فراموش نمي‌کنيد بفرستيد و همچنين براي کسي که اينرا براي شما فرستاده است. اگر آنرا نفرستيد يعني که آنقدر سرتان شلوغ است که دوستان خود را فراموش کرده ايد. از زندگي لذت ببريد ! تقديم به تو...دوست عزيزم آرزوي کافي برايت مي کنم
 

hirta23

عضو جدید
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.
مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!
تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید...
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.
مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام...
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند...
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ...


سخن روز : سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد. شکسپیر
 

hirta23

عضو جدید





زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.




























پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟


پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..


زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.


چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.





روز موعود فرا رسید، لکن همسایه طبقه بالا نيز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت كرده بود تا در منزل از كودكشان چند عكس بگيرد.


از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.



- سلام، برای موضوع بچه آمدم.


- سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
- نه، متشکرم. الکل با کار من سازگاری نداره. علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
- باشه! بریم اتاق خواب؟
- حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
- چند تا؟
- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست.
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
- مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن.. مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم.. وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت. در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت.
زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.
- حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..
حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:
- در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
- شروع کنیم؟
- هر وقت شما بگین!
- عالیه! میرم سه پایه رو بیارم...
- سه پایه؟ برای چی؟ - آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!!!


 

hirta23

عضو جدید
در آغوش كاناپه مهربانم نشسته ام و مثل هميشه موهاي سينه ام را با دو انگشتم مي پيچانم تا در هم تنيده شوند و به شكل موشك درآيند. بعد، چند موشك ديگر درست مي كنم تا از لحاظ توان تسليحاتي قوي تر شوم... هر كدام از اين موشكها توان حمل يك كلاهك هسته ايي را دارند. فقط كافي است سينه ام را به سمت اسرائيل بچرخانم و نافم را فشار دهم...صداي زنگ آيفون تمركزم را به هم مي زند. نگاهي به مانيتور آيفون مي اندازم و يك زن را مي بينم كه ابلهانه به دوربين زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر مي رسد...خداي من! زنم است!...يك ماهي مي شود كه با خاله خان باجي هاي فاميل يك تور ايرانگردي تشكيل داده اند. چقدر زود يكماه تمام شد !
مثل هميشه آسانسور لعنتي خراب است و مجبور شدم چمدانهاي سنگين را از پله ها بالا بياورم....وسط اتاق بغلم مي كند. لباسش بوي عرق و دود گازوئيل مي دهد...گونه هايش هم شور است.
وقتي به حمام رفت خانه را وارسي ميكنم تا چيز شك برانگيزي بر حسب تصادف اين گوشه كنارها پيدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل اين هفته را براي اثبات بي گناهي ام حرف بزنم. يكي از چمدانها را باز مي كنم تا دليل سنگيني بيش از حدش را بفهمم. خدايا! اينجا يك بازار "سيد اسماعيل" كوچك است!...صداي نا مفهومش از حمام به گوش مي رسد كه اين خود دليلي بر آن است كه ديوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمي زد.
وقتي از حمام بيرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پيچيد و خودش را روي كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، يك وسيله شخصي است و دوست ندارم كسي خودش را روي كاناپه ام پرت كند...اينهمه جا...برود براي خودش يك كاناپه دست و پا كند...اه اه ....
مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهايش است كه از لاي حوله بيرون افتاده و از نوكش قطره قطره روي كاناپه ام آب مي چكد. مي پرسم برايم چه سوغاتي آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهاي آنطرف اتاق دويد و من فرصت پيدا مي كنم تا طوري روي كاناپه لم بدهم که ديگر جايي براي دوباره نشستنش باقي نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهاي رنگي در مي آورد و نشانم مي دهد. به گمانم براي من خريده. وانمود مي كنم كه خيلي ذوق زده شده ام و برايش اطوارهاي عاشقانه در مي آورم. كاش بشود دوباره سفر برود. حيف من.









***







چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردي باشم كه مثل ديوانه ها روي كاناپه كوفتي اش مي نشيند و با موهاي سينه اش موشك درست مي كند.
مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوي عرق مي دهد. نگاه كن موهاي سينه اش دوباره فر خورده....شك ندارم قبل از آمدنم حسابي مشغول خل بازيهايش بوده. مايه آبرو ريزي و خجالت..
اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت مي فرستم، هرچند مي دانم نشنيده چون يا يكي از چمدانها را باز كرده و فضولي مي كند يا خانه را وارسي مي كند تا مدرك جرمي باقي نگذارد. عمدا همه موهايم را در حوله نپيچيدم تا كاناپه اش را خيس كنم. وقتي مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركيبش را ميخورد قيافه اش حسابي ديدني است. دلم برايش مي سوزد و مي روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه كن خداي من.. كدام احمقي است كه وقتي ببيند بعد از يك ماه برايش يك مايو بنفش راه راه و يك جفت جوراب پشمي سوغات آورده اند اينقدر ذوق كند....واقعا حيف من
 

hirta23

عضو جدید


زن و مرد ...



http://www.yahoo3000.com/

مرد از راه می رسه


ناراحت و عبوس


زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"

..............................................................................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند...


<IMG alt=http://www.doctorshiri.com/images/mt-static/pics/378.jpg border=0>
*عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...

«دکتر علی شریعتی
 

hirta23

عضو جدید
روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند. یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"!
مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم میگویند او را "عالیجناب" صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!
زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، سایز........ 38 است ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن . وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : "وای ! خدای من ! "
 

Similar threads

بالا