گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز





























 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمان باشد همیشه:
ذره ای حقیقت پشت هر
"فقط یه شوخی بود"
کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا... "
مقداری خرد پشت "چه میدونم"
واندکی درد پشت "اشکال نداره" وجود دارد

 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها ... بعد از گذروندن یه روز سخت با 2 تا امتحان و یه ارائه باید بگم ... عالی بودددددددددددد

2 تا نمره هام عالی بودن .. ارائمم خوبه خوب ....

من میرم دوباره معلوم نیست کی بیام ....

ساعت نصفه شبه ....

تالار خلوته .. صدا میپیچه .... عاشق این تنها بودن تو تالارم ....

همگی خوب بدین امتحاناتونو ایشا اله ....

شب همگی خوش..
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا من می دونی یاد چی افتادم؟!
حالا هی یه کار کن سوتی هامو تعریف کنم.
یه بار استاد محاسبات داشت درس میداد بعد سطح درس دادن اش هم در حد تیم ملی هلند بود. همه هاج و واج داشتیم همدیگه رو نگاه می کردیم. استاد نمیذاشت حرف بزنیم. خیلی هم تیز و بز بود. من برای اینکه همچین خشک و خالی هم نباشه یه کم هم بخندیم یه برگه برداشتم روش شروع کردم به نوشتن. اسم استاد اسماعیل بود، نوشتم:
اسمال داره تند و تند درس میده، فلانی داره اینور و اونور رو نگاه می کنه، فلانی ...
همین طوری تا آخر. این برگه گشت دست به دست تا اینکه :cry: استاد فهمید. اومد برگه رو بگیره. بچه ها هم برگه رو رسوندن دست خودم. من هم یه جور حل و فصل اش کردم. پیگیر شده بود ببینه چی نوشته ام. منم گذاشتم اش تو خماری. آخر ترم هر 4تا مون حذف کردیم.:D البته نه بخاطر این موضوع بیشتر بخاطر غربت زبان هلندی...:)
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هستم بابا! یه سوتی توپ هم گذاشتم بخونید حالش رو ببرید.

بعلهههههه

سلام ...

سوتی دادی در حد تیم ملی ...


اینو گفتی یاد کلاس طراحی کوره افتادم ... یادمه ته کلاس نشسته بودم ...

یکی از پسرایه شیطونه کلاس ( محمد ) که روزبه میشناسدش ... یه برگه برداشت ... روش کلی نقطه کشید ... از خودش شروع کرد دست به دست نقطه بازی کردیم دادیم ردیف جلو ...

همین جوری کل کلاس هر کی یه خط می کشید میداد بغل دستی تا رسید به اولین نفر جلو نشسته بود ... بچه ها یهو گفتن بدین استادم یه خط بکشه شاید یه خونه برنده شد ... اینو که گفت ته کلاس ترکید از خنده ...

استادم که تو باغ نبود ... خلاصه اون روز کلی نقطه بازی کردیم سر کلاس ...


یه سری هم اسم فامیل بازی می کردیم ... سر همین طراحی کوره ...
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعلهههههه

سلام ...

سوتی دادی در حد تیم ملی ...


اینو گفتی یاد کلاس طراحی کوره افتادم ... یادمه ته کلاس نشسته بودم ...

یکی از پسرایه شیطونه کلاس ( محمد ) که روزبه میشناسدش ... یه برگه برداشت ... روش کلی نقطه کشید ... از خودش شروع کرد دست به دست نقطه بازی کردیم دادیم ردیف جلو ...

همین جوری کل کلاس هر کی یه خط می کشید میداد بغل دستی تا رسید به اولین نفر جلو نشسته بود ... بچه ها یهو گفتن بدین استادم یه خط بکشه شاید یه خونه برنده شد ... اینو که گفت ته کلاس ترکید از خنده ...

استادم که تو باغ نبود ... خلاصه اون روز کلی نقطه بازی کردیم سر کلاس ...


یه سری هم اسم فامیل بازی می کردیم ... سر همین طراحی کوره ...
نه این استاده یه چیز میگم یه چیز می شنوی! فوق العاده زرنگ بود! میگم که ما نمی تونستیم حرف بزنیم!
راستی آواتارت چه بامزه است. این یکی دیگه خودتی!:biggrin:
 

asaly

عضو جدید
کاربر ممتاز

بچه ها اينو بخونيد. خيلي باحاله.:smile:

يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد .... سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت ... قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .. تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت . پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد . مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد . وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد . پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا با فرمان من پيراهن و زير پيراهن خود را از تنش بيرون بیاره!!!:biggrin::biggrin:



 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه این استاده یه چیز میگم یه چیز می شنوی! فوق العاده زرنگ بود! میگم که ما نمی تونستیم حرف بزنیم!
راستی آواتارت چه بامزه است. این یکی دیگه خودتی!:biggrin:

نه اتفاقا این با بچگی های من مو نمیزنه ... ولی دختر عمه هستش ....

مامانم میگه کپی پیسته بچگی های منه ...
 

asaly

عضو جدید
کاربر ممتاز
زينب جون اين كوچولوه تو اواتارت كيه؟؟
خودتي؟ خيلي بامزس.:smile:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

بچه ها اينو بخونيد. خيلي باحاله.:smile:

يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد .... سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت ... قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .. تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت . پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد . مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد . وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد . پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا با فرمان من پيراهن و زير پيراهن خود را از تنش بيرون بیاره!!!:biggrin::biggrin:




خیلی با حال بود ... الان واسه داداشمم تعریف کردم .. خندیدیم ...

زينب جون اين كوچولوه تو اواتارت كيه؟؟
خودتي؟ خيلي بامزس.:smile:


نه .... این دخمل عمه ام هستش .. ولی با بچگیه خودم مو نمیزنه ...
 
بالا