خيلي خوشگله
منم همین طور...باحال بود...برفي ياد سوتياي خودم افتادم!!!
سلام
كسي نيس؟؟؟؟
حالا من می دونی یاد چی افتادم؟!
سلام
كسي نيس؟؟؟؟
من هستم بابا! یه سوتی توپ هم گذاشتم بخونید حالش رو ببرید.سلام .. کسی هست ...
من هستم بابا! یه سوتی توپ هم گذاشتم بخونید حالش رو ببرید.
همینو بگو!این همه ادم اینجا هست
ای بابا
من هستم بابا! یه سوتی توپ هم گذاشتم بخونید حالش رو ببرید.
نه این استاده یه چیز میگم یه چیز می شنوی! فوق العاده زرنگ بود! میگم که ما نمی تونستیم حرف بزنیم!بعلهههههه
سلام ...
سوتی دادی در حد تیم ملی ...
اینو گفتی یاد کلاس طراحی کوره افتادم ... یادمه ته کلاس نشسته بودم ...
یکی از پسرایه شیطونه کلاس ( محمد ) که روزبه میشناسدش ... یه برگه برداشت ... روش کلی نقطه کشید ... از خودش شروع کرد دست به دست نقطه بازی کردیم دادیم ردیف جلو ...
همین جوری کل کلاس هر کی یه خط می کشید میداد بغل دستی تا رسید به اولین نفر جلو نشسته بود ... بچه ها یهو گفتن بدین استادم یه خط بکشه شاید یه خونه برنده شد ... اینو که گفت ته کلاس ترکید از خنده ...
استادم که تو باغ نبود ... خلاصه اون روز کلی نقطه بازی کردیم سر کلاس ...
یه سری هم اسم فامیل بازی می کردیم ... سر همین طراحی کوره ...
نه این استاده یه چیز میگم یه چیز می شنوی! فوق العاده زرنگ بود! میگم که ما نمی تونستیم حرف بزنیم!
راستی آواتارت چه بامزه است. این یکی دیگه خودتی!
نه اتفاقا این با بچگی های من مو نمیزنه ... ولی دختر عمه هستش ....
مامانم میگه کپی پیسته بچگی های منه ...
بچه ها اينو بخونيد. خيلي باحاله.
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد .... سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت ... قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .. تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت . پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد . مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد . وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد . پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا با فرمان من پيراهن و زير پيراهن خود را از تنش بيرون بیاره!!!
زينب جون اين كوچولوه تو اواتارت كيه؟؟
خودتي؟ خيلي بامزس.
این همه ادم اینجا هست
ای بابا
خب پس حدسم بدک نبود. نه؟نه اتفاقا این با بچگی های من مو نمیزنه ... ولی دختر عمه هستش ....
مامانم میگه کپی پیسته بچگی های منه ...
خب پس حدسم بدک نبود. نه؟
خب پس حدسم بدک نبود. نه؟
ااااااوا! چرا خواهر؟! من که دخمل عمه شونو ندیده ام. اگه دیده بودم می گفتم شبیه ایشونه.وا!! حدستون كه پر از اشتباه بود.