حرفاي يه نيمچه بچه عاشق
حرفاي يه نيمچه بچه عاشق
با اینکه بابایم می گوید دهانم هنوز بوی پفک می دهد ولی من تو را عاشق می باشم،
ای دختر همساده! هر بار که با موهای دمب موشی ات به حیاط می ایی تا لی لی بازی کنی
و هی دماغت را بالا می کشی از بس هوا سرد می باشد، دل کوچک من خیلی قنج
می رود. من هر روز لب پنجره
منتظرت می نشینم و با دستان کوچولویم هی گیتار می زنم که ''چه خوشگل شدی
امروز'' و تو از سرویس مدرسه پیاده می شوی و در حالی که با راننده گنده بک
سرویس بای بای می کنی و وسط کوچه مقنعه ات را در می اوری و من ''دلم تنگه
برادرجان'' می خوانم و با سوزیدنم می سازم. ان یکی روز که معلمتان ''من
بادام دارم'' درس داد و تو گریان امدی که ''دلم بادام می خواهد'' من به تو
خیلی بادام دادم و تو خندیدی و نفهمیدی که من به چه دلهره از اجیل فروشی
سر کوچه بادام را دزدیدم و اقاهه به من گفت:'' فسقلی....!'' تو خیلی
خوشگل قشنگ می باشی ولی هیچ وقت به زیبایی خانم معلم ما که فامیل
سوفیالورن اینا می باشد نمی رسی و بابایم عاشق او می باشد و به زودی با هم
همسر می شوند و من خیلی خوشحال می باشم که خانم معلم عزیز که زنی زیبا و
مهربان می باشد خیلی برای خوشبختی بابایم تلاش می کند....'' خانم معلم می
گوید:'' تا همین جا بس می باشد. دیکته عقشولانه بهت گفتم که خسته نشوی!''
من خیلی ناراحت می باشم که خانم معلم از احساسات پاک من سوء استفاده می
کند و دیکته های بد اموزی می گوید از بس که همساده ما اصلا دختر ندارد.
خانم معلم می گوید:'' من رفتم. به بابایت سلام برسان بگو پول این تدریس
خصوصی ها را می کشم روی مهریه !!
پ.ن : سانسور شده متن