داستان ریزعلی خواجوی (دهقان فداکار) رو که حتماً تو کتابهای درسی یادتونه. البته الانه عنوانش از دهقان فداکار به "فداکاران" عوض شده و بخشی از داستان درباره ریزعلی است.
ماجرای دهقان فداکار یک ماجرای واقعی است و در سال 1347 اتفاق افتاد. و اما ناگفته ها :
اسمش ریزعلی خواجوی نیست بلکه ازبرعلی حاجوی است.
دهقان فداکار متولد سال 1309 است و الان 78 سال دارد.
ماجرا در سال 1347 اتفاق افتاد و دهقان ما در آن موقع 32 سال داشت.
در میانه از شهرهاي آذربايجان به دنیا آمد.
شغلش کشاورزی است.
الان در میانه به سر می برد و همچنان مشغول کشاورزی است.
7 نوه و 7 نتیجه دارد.
جز تركي آذری ، زبان دیگری بلد نیست.
شب حادثه ، قطار با دیدن مشعل او نایستاد بلکه با شلیک تفنگ شکاری دهقان فداکار ایستاد.
ماموران قطار و مردم به سرش ریختند و کتکش زدند! چون فکر می کردند قصد آشوب داشته است.
توضیحات ازبرعلی زیر ضربات مشت و لگد مردم کارگر نشد چون ازبرعلی به زبان تركی حرف می زد.
یکی از مسافرها که تركزبان بود منظورش را فهمید و در نتیجه مردم دست از کتک زدنش برداشتند.
ازبرعلی همراه رئیس قطار سوار قطار شدند و به آرامی باهم به سمت توده سنگ رفتند و در آنجا مردم بر دستانش بوسه زدند.
بعد از ماجرای آن شب ازبرعلی تنش کبود شد و در اثر سرما تا مدتها در بیمارستان بستری بود و تمام گوسفندانش را فروخت و هزینه درمان کرد.
پس از آن ماجرا دهقان فداکار تا مدتها خبر نداشت که داستانش در کتابهای درسی چاپ شده است...
مردی مهربان و متواضع و نوعدوست است...
چند سال قبل به پاس فداکاریهایش به وی خانه ای هدیه شد.
جدیداْ طی برنامههایی که آموزش و پرورش برایش ترتیب داده است هر از گاهی به یک مدرسه ابتدایی سر میزند تا بچهها دهقان فداکار را از نزدیک ببیند