هميشه اين گونه بوده است :
کسي را که خيلي دوست داري زود از دست مي دهي پيش از آنکه خوب نگاهش کني. پيش از آنکه
تمام حرفهايت را به او بگويي ، پيش از آنکه همه لبخندهايت را به او نشان بدهي مثل پروانه اي
زيبا بال
ميگيرد و دور مي شود ، فکر مي کردي ميتواني تا آخرين روزي که زمين به دور خود مي چرخد و خورشيد
از پشت کو ه ها سرک مي کشد در کنارش باشي .
هميشه اين گونه بوده است :
کسي که از ديدنش سير نشده اي زود از دنياي تو ميرود ، وقتي به خودت مي آيي که حتي ردي از او در خيابان نيست فکر مي کردي ميتواني با او به همه باغها سر بزني ، هنوز روزهاي زيادي بايد با او به
تماشاي موجها مي رفتي ، هنوز ساعتهاي صميمانه اي بايد با او اشک مي ريختي
هميشه اين گونه بوده است :
وقتي از هر روزي بيشتر به او نياز داري ، وقتي هنوز پيراهن خوشبختي را کا ملا بر تن نکرده اي ، وقتي
هنوز ترانه هاي عاشقي را تا آخر با او نخوانده اي نا با ورانه او را در کنارت نمي بيني ، فکر مي کردي دست در دست او خنده کنان به آن سوي نرده هاي آسمان خواهي رفت تا دامنت را از بوسه و
نور پرکند .
هميشه اين گونه بوده است :
او که ميرود ، او که براي هميشه مي رود آنقدر تنها مي شوي که نام روزها را فراموش ميکني ، از عقربه
هاي ساعت ميگريزي و هيچ فرشته اي به خوابت نمي آيد
راستي اگر هنوز او نرفته ؛ اگر هنوز باد همه شمعهايت را خاموش نکرده ؛ اگر هنوز مي تواني برايش يک گل بفرستي و غزلي از حافظ بخواني پس قدر تک تک نفسهايش را بدان