معماری با مصالحی از جنس دل

presante

عضو جدید
نمی گوید بیا
نمیگوید بمان
نمیگوید برو حتی راحتم بگذار
می آید حرف های عاشقانه میشنود
لبخند میزند و میرود
کارهرشب اوست
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این روزهای تلخ،
حسرت یک دم رهاییم نمیکند...
حسرت لحظه های ناب با تو بودن....

 

presante

عضو جدید
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بس خوابت را دیده ام دیگر نمیگویم "خوابم می آید"
میگویم "یارم می آید"
وعده ما همان رویای همیشگی...
 

muhammad-k

کاربر بیش فعال
چقدر خوشحآل بود شیطآن…!
وقتی سیب رآ چیدم..!
گمآن میکرد فریب دآده است مرآ…!
نمی دآنست تو پرسیده بودی ..؟!
مرآ بیشتر دوس داری یآ ماندن در بهشت رآ ….
 

muhammad-k

کاربر بیش فعال
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...
وسعت تنهائیم را حس نکرد...
در میان خنده های تلخ من...
گریه پنهانیم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسی...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پایانیم را حس نکرد.
 

muhammad-k

کاربر بیش فعال
روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم ، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد ، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ، با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را ، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم .
 

muhammad-k

کاربر بیش فعال

زیر باران با یاد تو میروم ، به دنبال جای پای تو ، تو را می پرستم من شبانه ، برای لحظه های شادمانه ، برای با تو بودن صادقانه ، می آیم من به پیشت عاشقانه ، به تو دل بستم من شاعرانه ، اما افسوس از درک زمانه ، چه زیباست راز زمانه ، اگر زندگی باشد یک ترانه .


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چه لذتی داره
وقتی
میبینی
کسایی هستند
که
دوستت دارند
وکسایی هستند
که تظاهر میکنند دوستت دارند
اونایی که
تظاهر میکنند
کاری نداشته باش
به همونایی دل خوش باش
که وقتی
اشکت در میاد
بغلت میکنند
و اشکات پاک میکنند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را داردنيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.»

و من باور دارم ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در هر غروب
در امتداد شب
من هستم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز باز یاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
قــــدر لـحـظـه ها را بـــدان
زمـــانـی مـی رســد کــه تــــو دیـــگـر قــــادر نـــیستی بــگـویـی :
” جــــبـــران مــی کـــنم “
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز دریای شهرمان چنان خسته است که عنکبوت بر موجهایش تار میبندد...
زنبور را مجبور کرده ایم از گلهای سمی عسل بیاورد...
گنجشکی سالها بر سیم برق نشسته...
وقتی که دور لبهایم را مین گذاری کرده اند ...من چطور بخندم؟؟؟؟
خدایا ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم!!!!
این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.............
 

bech.ir

عضو جدید
امروز دریای شهرمان چنان خسته است که عنکبوت بر موجهایش تار میبندد...
زنبور را مجبور کرده ایم از گلهای سمی عسل بیاورد...
گنجشکی سالها بر سیم برق نشسته...
وقتی که دور لبهایم را مین گذاری کرده اند ...من چطور بخندم؟؟؟؟
خدایا ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم!!!!
این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.............
جالب بود عالی بود یعنی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیدانم!!

این یاد است که از خاطره می رود

یا

خاطره است که از یاد می رود

چه شد که نه در یادت آمدم نه در خاطره ات

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان امشب را تو پاک کرده ای....!
حتی یک ستاره ، یک ستاره کوچک
در آسمان نیست
حالا به من بگو
تا صبح با این آسمان خالی چه کار کنم؟؟؟!!!
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر چه دوری ز برم همسفر جان منی
قطره ی اشکی و در دیده ی گریان منی
در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک
همره اشک تو هم بر سر مژگان منی
دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت
باز گرد ای که امید من وسامان منی
این مپندار که نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع که در خواب پریشان منی
در شب بی کسی ام یاد تو مهتاب منست
خود چراغی تو و در شام غریبان منی
 

presante

عضو جدید
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
حسین پناهی
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
فلسفه الاکلنگ اثبات بزرگی کسانیست که فرو مینشینند تا دیگری پرواز را تجربه کند
 
بالا