دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی داماد است
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن ست
دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی داماد است
دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی داماد است
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام
تنها تو میخواهی مرا با این همه رسوایی ام
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته رفتیم و رفتیم و رفتیم
من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته رفتیم و رفتیم و رفتیم
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من این راز توان دیدن و گفتن نتوان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
با جوانان ناز کن با ما چرا؟>
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
تاتونگاه میکنی کا من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چ نیگاه کردن است؟
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم, سوختم این راز نهفتن تا کی؟
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور................
دیدم به سر عمارتی هر فردرهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
دیدم به سر عمارتی هر فرد
کاو به گل لگد میزد و خوارش میکرد
وآن گل به زبان حال به او میگفت
هشدار!چو من بسی لگد خواهی خورد
دولت صحبت این شمع سعادت پرتو....باز پرسید خدارا که به پروانه کیست
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو//خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد ....
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری//جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند..................
.
.
تشکرام تموم شده....ببخشید
ماییم و نوای بی نواییدلم از وحشت زندان بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شور عشق تازه ای دارد مگر دل کاین چنین
خاطرم امروز از غم های دیرین فارغ است
تنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
تاکه بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسیتا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
تاکه بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی
تاکه رفتیم همه یار شدند خفته ایم وهمه بیدار شدند
تاکه بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی
تاکه رفتیم همه یار شدند خفته ایم وهمه بیدار شدند
دلم میخواهم انسان نباشم... گوسفندی باشم، پا روی یونجه ها بگذارم، اما دلی را دفن نکنم! ... گرگی باشم، گوسفندها را بدرم، اما بدانم کارم از روی ذات است نه از روی هوس! کلاغی باشم، قار قار کنم، پرهایم را رنگ نکنم، و دلی را با دروغ به دست نیاورم!
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |