مشاعرۀ سنّتی

sina1

عضو جدید
تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی

نه حافظ را حضور درس و خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
 

صهبا

عضو جدید
يك قطره آب بود با دريا شد /يك ذره خاك با زمين يكتا شد

آمد شدن تو اندرين عالم چيست /آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

دلم خیال تو را ره نمای می​داند

جز این طریق ندانم خدای می​داند
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

درد عشق از هر که می​پرسم جوابم می​دهد


از که می​پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام


روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

ندانم از من خسته جگر چه می​خواهی


دلم به غمزه ربودی دگر چه می​خواهی
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر انم که از تو بگریزم
اه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست


دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نا شکیبا مرا در پی خود
می کشیدی.می کشیدی
از من وهر چه در من نهان بود
می رمیدی...می رمیدی
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی​
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب تیره و ره دارز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده میدود نگاه من
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما را چه غمشیخ در میان جمع
برویمان ببست بشادی در بهشت
او می کشاید...او که به لطف وصفای خویش
گوئی که خاک طینتما را ز غم سرشت
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکیه دادم به سینه دیوار
گفتم اهسته ..این توئی
لیک دیدم کز ان گذشته تلخ
هیچ باقی نماند جز اهی
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
یادم ای د تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر ک ن


با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم نتوانم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا