مشاعرۀ سنّتی

sisah

عضو جدید
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من

مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مرمرين پله آن غرفه عاج
اي دريغا كه زما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا كور است
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد

قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت وخوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود
 

2sadaf2

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریا دریا گذشته ام در طوفان از پی تو
صحرا صحرا دویده ام سرگردان از پی تو
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را ز کنگره عرش ميزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو مرا میترسانی

بی آنکه بدانی

خیال من اینگونه از تو نمیگذرد

نمیتواند بگذرد!

این جذر و مد به ناگاه

دیوانه ام می کند..
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
در بوستان حریفان مانند لاله وگل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نبیند زین خوبتر نگاری
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی آید به پیش
یکی آید زپس
پس بباید با شتاب و چابک و بی ترس و لرز
گام برداری در این راه حیات ...
در میان این ره پرپیچ و خم ،
گه از رفتن باز مانی ، ناتوان در هر قدم ;
در شگفت از آن همه گلهای خوش ،
آرزو داری که هر یک را ببویی ،
پس نباید پر غضب خود را ملامت کنی

گوته
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
 

abfa

عضو جدید
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت
 

d_vasegh

عضو جدید
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی ای شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
 

d_vasegh

عضو جدید
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذنون خویش
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا