مشاعرۀ سنّتی

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری هایم محبت جست وجو کردم


من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر ها در سفره ی آنان
نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسه ی داغ محبت بود

نه زیاد
بچه ها لطف کنید اگه خواستید صحبتی کنید بعد از شعرتون تایپ کنید
یه پست جدا ندید
ممنون
 

russell

مدیر بازنشسته
دیوانه میکنی دل و جان خراب را

مشکن به ناز، سلسله‌ی مشک ناب را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر ها در سفره ی آنان
نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسه ی داغ محبت بود

نه زیاد
بچه ها لطف کنید اگه خواستید صحبتی کنید بعد از شعرتون تایپ کنید
یه پست جدا ندید
ممنون
در بادیه یی ماندم تا روز قیامت
بی مرکب و بی زاد در یغا سفر من
 

russell

مدیر بازنشسته
وصل خورشید بشب پره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم بروم سربه سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید


شب خوش:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دراوج ناز ونعمتی ای پادشاه حسن
یارب مبادتا به قیامت زوال تو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاران همنشین همه ازهم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
 

russell

مدیر بازنشسته
یکی فرهاد را در بیستون دید

ز وضع بیستونش باز پرسید

ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست

به هر سنگی ز شیرین داستانی است
 

russell

مدیر بازنشسته
دوش آگهي ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه بادا باد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
 

russell

مدیر بازنشسته
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه از شوخی چشم تو که خون ریز فلک
دید این شیوه مردم کشی و یاد کرفت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل خسته همی باشم زین شهر بهم رفته
خلقی همه سرگردان دل مرده و دم رفته
 

russell

مدیر بازنشسته
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم اتش
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فرو کش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیریست که در زمانه دون
از دیده همیشه اشک بارم
عمری به مدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
وی شب نه تراست هیچ پایان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نعل در آتش چه داری تشنه دیدار را
گه گهی می ران بسوی او سمند همچو آب
گر فلک از تیغ دوری ذره ذره سازدم
روی از تیغت ندارم ذره یی ای آفتاب
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد
نور شمع فلک از پرتو پروانه ماست
دیده ای لولولالا که زدریا آرند
حاصل اشک جگر گوشه جانانه ماست
 

sisah

عضو جدید
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد
 
  • Like
واکنش ها: vahm

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردم از یار است ودرمان نیز هم
دل فدای او شد وجان نیز هم :gol:
 

sisah

عضو جدید
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا