قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند بیامیز به دشنامی چند
حافظ
در حبس مرنج با چنین آهن ها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند بیامیز به دشنامی چند
حافظ
در حبس مرنج با چنین آهن ها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
ای عشق مرا به شطّ خون خواهی بُرد
چون قیس به وادی جنون خواهی بُرد
فرهاد صفت در آرزویی شیرین
دنبال خودت به بیستون خواهی بُرد
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
با دوست چنانکه اوست میباید داشت
خونابه درون پوست میباید داشت
دشمن که نمیتوانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست میباید داشت
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت ................................ ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشتتا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت ................................ ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
بر من نظری کن که منت عاشق زارم
دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم
تا خار غم عشق تو در پای دلم شد
بی روی تو گلهای چمن خار شمارم
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟
خرسندی عاشقان ضروری باشد
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست؟
جان ما سوخت،بپرسید که جانانه کیست؟
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ ماییتا یار مرا ربوده از هستی خویش
واقف نیم از بلندی و پستی خویش
آنگونه ز جام عشق مستم دارد
که آگاه نیم ز خویش و از مستی خویش
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی
هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
شب ز راه آمد و با دود اندودیا رب آن نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
[FONT="]ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند[/FONT]
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
ور خلد چه خرمی که در کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست
هر که بازآید ز در پندارم اوستترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
كه صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه
هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
ک ان شکاری سرگشته را چ امد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
ک دل ب دست کمان ابروییست کافر کیش
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل ها
انان ک خاک را بنظر کیمیا کنند
ایا بود ک گوشه جشمی بما کنند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
ساقیا امدن عید مبارک بادت
وان مواعید ک کردی مرود از یادت
مرا خود با تو سرّی در میان هست .................... وگرنه روی زیبا در جهان هستتا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
مرا خود با تو سرّی در میان هست .................... وگرنه روی زیبا در جهان هست
تو را سریست ک با ما فرو نمیاید
مرا دلی ک صبوری ازو نمی اید
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |