كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلالت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودست شیر پستانش

باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش

ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش

چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش

چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاش عشقی بود تا با سوز جان می ساختیم
روز شب می سوختیم و با جهان می ساختیم
کاش در کنج قفس هم یاد گلروئی بسر
داشتیم و با جفای با غبان می ساختیم
عمر ما گر بهاری داشت در دوران خویش
چون چمن با برگ ریزان خزان می ساختیم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی ذره
ناگاه
درآرامش تپه جنبید .
گیاهی به دیدارابری درآن دوردستان کشید آه آیا ؟
ویا پشه ای درهوای سحربال و پرزد ؟
ویا ، راستی را نسیمی
- اگرچند
ملایمترازواپسین دم زدن های آن تیهوی مست
که پرواز تیری سحر خیزبرخاکش افکند –
وزیدن گرفت ازکرانه ی سحرگاه آیا ؟

گرفتم گیاهی کشیدآه ...
باری ،
یکی ذره جنبید .
نگه کرد .
و درگستره ی رام و آرام آن دورها نورها دید .
- (( چه صبحی !
( به خود گفت )
یکی نیک بنگردراینان :
سپیدارهای بلندبلورین نورند این نازنینان ،
چنین رسته صف صف درآرام خاور .
کدامین خداراست آن طرفه باغ معلق
درآن سوی آن ابرهای شناور ؟ ... ))
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند
وز شراب بیخودی دیوانه‌اند

شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانه‌اند

فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانه‌اند

گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند

در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند

راه جسم و جان به یک تک می‌برند
در طریقت این چنین مردانه‌اند

گنج‌های مخفی‌اند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند

هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است
در دو عالم زین قبل افسانه‌اند

هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانه‌اند

آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانه‌اند

فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند

در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]به پا خیزید![/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید![/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کماندارانتان را در کمانها تیر می باید[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]شما را این زمان باید[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]دلی آگاه [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]همه با همدگر همراه [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]نترسیدن ز جان خویش.... [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
اي خداي بزرگ
به من كمك كن وقتي مي‌خواهم درمورد راه رفتن كسي قضاوت كنم،
كمي با كفش‌هاي او راه بروم.
دکتر علی شریعتی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده

نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده

تا گرم گردد هر زمان هنگامه‌ای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده

با لاابالی مشربان خوش‌بر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده

گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صورتگر نقاشم،هر لحظه بتی سازم

و آنگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم، با روح در آمیزم

چون نقش تو را بینم در آتش اش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنکه کنی ویران هرخانه که من سازم

جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو

چون بوي تو دارد جان ،جان راهله بنوازم

هر خون كه زمن رويد با خاك تو مي گويد:

با مهر تو همرنگ ام با عشق توهمبازم

در خانه ی آب و گِل ،بي توست خراب اين دل

يا خانه درآ جانا ،يا خانه بپردازم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید
در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

شیدای جمال او در خلد نیرامد
مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست
تو یک رویای طولانی دعای هر سحرگاهی
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
شدم خواب عشقم چون مرا اینگونه می خواهی
من آن خاموش خاموشم که باشادی نمی جوشم
ندارم هیچ گناهی جز اینکه از تو چشم نمی پوشم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
 

agha mohandes

عضو جدید
قاصدک

قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری .. باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
.
.
مهدي اخوان ثالث
.
.
دانلود فايل صوتي


.
.
تقديم به دوستداران مهدي اخوان ثالث
 

araz_heidari

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
نیمی از رخ بنمود و خمی از ابرویی
وسط ماه تماشای هلالی کردیم
شهریار غزلم خواند غزال وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
الفبای نیااااایش


الف؛
لام؛
میم.
الفبای نیایشت را در هجاهایی ناشناخته اما آشنا بر زبان می‌رانم و آنقدر بر موسیقی کلامت آهنگ بندگی بر چنگ عبودیت می‌زنم تا مرغ اندیشه‌ام را آسیمه‌سر بر بال قلم به پرواز در آورم. می‌خواهم احساسم را در واژگانی به اسارت کشم که از آن توست، که کلمه تو بودی و کلام از آن تو. شکوه اعجاز انگیز الوهیتت آنگاه که از روح خود بر نرمی وجود م دمیدی هنوز در من به طراوت زندگی جاری است، گویی این تو هستی که وقتی لب از لب می‌گشایم با خود سخن می‌گویی و به نیایش می‌نشینی. روحم هنوز بدنبال ترنمی است که در من بودیعه نهادی، می‌خواهم بیابم، بدانم، بفهمم تا تکلیف تو را گردن نهم.
آری اینک من تمام خودم را به نیایش نشسته‌ام و با دستان اشتیاق تو را از تو می‌طلبم. کلمات سرد و بی‌روحم را به لاجورد نگاهت لعاب می‌زنم تا در اتفاق آفرینش معانی بندگی، تو را غافلگیر کنم. می‌خواهم اوج خواستن را در صدای تپش کلمات از نوک احساس نرسیده‌ام بارور کنم تا تو آن را به صد غمزه بچینی. بشنو صدای سکوتم را که تو شنوای ناشنیده‌هایی و ببین حضیض بندگی‌ام را که تو بیننده نادیده‌هایی؛ بگو اذان عشق را کی بر مناره‌های بی‌ایمانیم خواهی گفت تا در محراب احساسم شکوه خداییت را به سجده درآیم، بنشینم و برخیزم؛ آستانت خانقاه روح سختی نکشیده‌ام خواهد بود، نگاهت یگانه معبد عشقی است که تنها معتکف آن منم؛ تنها روزه‌داری که عاجز از گفتن تن به روزه سکوت می‌سپارد و جز در خنکای رحمانیتت لب به افطار نخواهد گشود. ببار برمن؛ به تندی و سبک باری رگ بارهای بهاری خاموش و پر بار.
 

Asemane Barani

عضو جدید
از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند

خود ندانم چه خطائي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر كجا مي نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود

تا لب بر لب من م لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود

مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را

مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خود آرائي

در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمائی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی

لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رائی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخائی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب را گریزی نیست
خواهد آمد
جهان را به اشارتی در تسخیر
در چنگال تاریکی اش
شب را گریزی نیست

شب
اگر چه اهریمن است
سراپا خشم
اگر چه خورشید در اسارتش
سراسر نیستی است
من شب را مشتاقم
دیدارش
تمنای روزانه ام

روزهایم ارزانیت ای شب
گر دو چشم مرا به دیدارت روشن کنی
من شب را مشتاقم
مهتابش را
سکوتش را
خلوت شاعرانه اش

من شب را مشتاقم
اسیر خرامیدنش
و سیاهیش
که سایه ی چشمان توست.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با قد تو قد سرو خم دارد
چون قد تو باغ، سرو کم دارد

وصلت ز همه وجود به لیکن
تا هجر تو روی در عدم دارد

شادم به تو و یقین همی دانم
کین یک شادی هزار غم دارد

در کار تو نیست عقل بر کاری
کار آن دارد که یک درم دارد

دایم چو قلم به تارکم پویان
زان قامت و قد که چون قلم دارد

در راه تو انوری تو خود دانی
عمریست که تا ز سر قدم دارد

گر سرزنش همه جهان خواهی
آن نیز به دولت تو هم دارد
 

samira zibafar

عضو جدید
eshgh

eshgh

:gol::heart:از میان جمله ی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمه ئی شیرین بودی
کلمه ئی عشق نه
عشق تلخ است
کلمه ئی دوستی نه
شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمه یی خیال مثل کلمه ی خواب
شیرین بودی:heart::gol:
 

samira zibafar

عضو جدید
khod koshi

khod koshi

می دونی؟ یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی بهت می گم چشماتو می بندی؟ میگی اره بعد چشماتو می بندی بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟ می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن
می دونی؟... می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع یه ضربه عمیق..بلدی که؟ ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی

خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه
و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی
تو داری قصه می گی...
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم...خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا...قشنگه مسیر حرکتش حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی. تو بغلم کردی...می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم شم..می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم
می بینی دیگه نفس نمی کشم
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم
می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ...از تنهایی مردن ازخون دیدن... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم
مردن خوب بود ارومه اروم
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی. .گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟ :(:cry:
 

samira zibafar

عضو جدید
ghalbe terak khorde

ghalbe terak khorde

:gol::heart:چند روزيست که قلبم ترکي خورده عميق

و براي اين درد جز تلاقي نگاه من و تو مرهم نيست

گرچه هربار که ميبينمت از دور کمي

دلم از لحظه ي قبل بيشتر ميشکند

ولي انگار براي من دل بشکسته

عبرتي نيست کزان درس فراگيرم چند

دوست دارم بنشينم يک روز

سبدي از گل خورشيد ببافم با عشق

بعد آن دست پر از مهر تو را

با همه شوق بگيرم در دست و سبد را به تو تقديم کنم

دوست دارم بنشينم پيشت

غرق در آبي قبلت گردم

آنقدر با همه ي شوق صدايت بزنم

که تو بيدار شوي تا بفهمي که چه کردي با من؟؟؟!!!

اي همه روز و شبم

چند وقت است که از دست تو همواره شب است!!!!!

همه جا تيره و تار همه جا سرد و سکوت

دوستت دارم

گرچه تو قلب مرا ميشکني

دوستت دارم

چون که تو مايه ي افکار مني

دوستت دارم

چون که تو ريشه ي گفتار من و شعر مني

پس تو هم سرد مشو باز هم گرم بمان

باز هم مثل خوشيها که گذشت

در کنار من و اين قلب ترک خورده بمان.... :heart::gol:
 

samira zibafar

عضو جدید
dost dashtan

dost dashtan

یکی را دوست میدارم.....
یکی را دوست میدارم و در قلبم او را احساس میکنم
او همان ستاره درخشان اسمان شبهای دلتنگی ,تیره و تار من است
او همان خورشید درخشان اسمان روزهای زندگی من است
اری او همان مهتاب روشنی بخش شبهای من است
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساسات پاک قلبم می باشم
او همان فرشته ای است که با بالهای سفیدش مرا به اوج اسمان ابی برد
مرا با دنیای دوستی و محبت اشنا کرد
یکی را دوست میدارم....
همان کسی که هر شب قصه لیلی و مجنون را در گوشم زمزمه میکرد
مرا به خواب عاشقی میبرد
کسی که مرا ارام میکرد و معنی دوستی و دوست داشتن را به من می اموخت
اینک که با من نیست معنی واقعی دوست داشتن را میفهمم
و تنهایی را واقعا احساس میکنم
او برایم مثل ابرهای زود گذر نیست ,
او برایم مثل اسمان میماند که همیشه بالای سرم است
اسمان وقتی ابری میشود من هم از دلگیری او بارانی میشوم
اری من همان اسمان ابری هستم
یکی را دوست میدارم....
او دیگر یکی نیست , او برایم یک دنیا عشق است
پس با من بمان ای کسی که تو را دوست می دارم
پس نرو و با من بمان و تسلیم احساسات پاک من باش
ای خورشید اسمان روزهای من
ای مهتاب روشنی بخش شبهای من
ای روشنی بخش شبهای تیره و تار من ای اسمان زندگی من
ای همدم زندگی من
با من باش با من باش
چون تورا و فقط تورا دوست میدارم
اری تو را دوست میدارم..فقط تو را !!!!!!!!!!!!!
:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 

samira zibafar

عضو جدید
dost dashtan

dost dashtan

:gol:
:gol::heart::heart::heart::heart::heart:
تمام آنچه می خواهم …

گاهی تمام آنچه می خواهم،

دفتری است برای از تو نوشتن،

قلبی که اندوهم را بفهمدتنها

و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد…

اینجا و تمام آنچه با من است

بوی خوش تو می دهد…

لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند

و من، از عطر سرشار حضورت، مستم…

با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را

از شیشۀ ذهنم پاک می کنم

و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم…
:heart::gol::heart::gol::heart::gol::heart:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا