كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می‌بخشید جیره‌ی تشکرای من تموم شده!
--------------------------

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند


دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند


اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند


خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

جان فدای لب شیرین شکرخا نکند


گل چو بر ناله‌ی مرغان چمن خنده زند

چکند بلبل شب خیز که سودا نکند


هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند


چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن

کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند


گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نتواند که رخم بیند و صفرا نکند


هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

اگرش عقل بود روی بدریا نکند
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه قدر زود اتفاق می افتاد
بلند بالایان مگر چه می دیدند
که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند
چگونه سرو کهن در میان باغ شکست
چگونه خون به دل باغبان افتاد
و باغ
باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟
در آن شب بیداد
کدام واقعه در امتداد تکوین بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد
ببین ببین
گل سرخی میان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد
بسا نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تاریکی بی آغاز و بی پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی وزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوتها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

سهراب سپهری
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می پرسد
پرسنده : من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
چیست ؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
مزدک : من نمی دانم چه آنجا یا کجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
مهدی اخوان ثالث
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به "باران "فکر کن که ببارد ...

که دلتنگی

نه چیزی کوچک که بینهایتی بزرگ است ...

به "ماه "فکر کن که بتابد ...

که دلتنگی

نه چیزی کوچک که بینهایتی ازلی است ...

به زمین... به نور...فكر كن ...

که شادی ...

حکایتی دیگر است ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
مثل شب با روز، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
آتشي با شعله هاي آبي زيبا
آه

سوزدم تا زنده‌ام يادش كه ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
هم چراغ شب زداي معبر فردا

آب و آتش نسبتي دارند ديرينه
آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد
ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند
آبهاي شومي و تاريكي و بيداد
خاست فريادي، و درد آلود فريادي

من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، اين از ياد
كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند
گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان كه رفته است و مي رود
بر باد
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گلستانه

دشت هايي چه فراخ
کوه هايي چه بلند
در گلستان هبوي علفي مي امد
من در اين ابادي پي چيزي مي گشتم

پي خوابي شايد
پي نوري ريگي لبخندي

پشت تبريزي ها
غفلت پاکي بود که صدايم مي زد

پي ني زاري ماندم, باد مي امد گوش دادم
چه کسي با من حرف مي زد؟

سوسماري لغزيد
راه افتادم

يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار, بوته هاي گل رنگ

و فراموشي خاک
لب ابي,
گيوه ها را کندم و نشستم پاها در اب
من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است
نکند اندوهي سر رسد از پس کوه

چه کسي پشت درختان است؟
هيچ مي چرد گاوي در کرد (کرت)

ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند که چه تابستاني است
سايه ها بي لک

گوشه اي روشن و پاک
کودکان احسااس, جاي بازي اينجاست

زندگي خالي نيست
مهرباني هست, سيب هست, ايمان هست

اري, تا شقايق هست زندگي بايد کرد
در دل من چيزي است مثل يک بيشه نور

مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم که دلم مي خواهد

بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها اوايي است که مرا مي خواند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند
جهاني سياهي با دلم تا چها كند

بيامد كه باز آن تيره مفرش بگسترد
همان گوهر آجين خيمه اش را به پا كند
سپي گله اش را بي شباني كند يله
در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا كند
بدان زال فرزندش سفر كرده مي نگر
كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند
سيم ركعت است اين غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا كند
به چشمش چه اشكي راستي اي شب اين فروغ
بيايد تو را جاويد پر روشنا كند

غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند
ز بس كاين زن اينك بيكرانه دعا كند
اگر مرده باشد آن سفر كرده واي واي
زنك جامه بايد چون تو جامه ي عزا كند
بگو اي شب آيا كائنات اين دعا شنيد
ومردي بود كز اشك اين زن حيا كند ؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

نسيم وصل به افسردگان چه خواهد كرد
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد كرد
به من كه سوختم از داغ مهرباني خويش
فراق وصل تو نامهربان چه خواهد كرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب

باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب

بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب

گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب

رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب

آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب

تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب

در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب

گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اين مرد خود پرست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اين ديو، اين رها شده از بند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مست [/FONT][FONT=&quot]ِ[/FONT][FONT=&quot]مست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]استاده روبه روي من و [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]خيره در منست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم به خويشتن[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]آيا توان رَستنم از اين نگاه هست ؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مشتي زدم به سينه او،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان دريغ[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]آئينه ی تمام قد ِ روبه رو شكست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]ساکت و تنها [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چون کتابی در مسیر باد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]می خورد هر دم ورق اما[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هیچ کس او را نمی خواند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]برگها را می دهد بر باد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]می رود از یاد[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]هیچ چیز از او نمی ماند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بادبان کشتی او در مسیر باد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مقصدش هر جا که بادا باد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بادبان را ناخدا باد است[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لیک او را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هم خدا [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هم ناخدا[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]باد است.[/FONT]




 

Data_art

مدیر بازنشسته
حرفهای ما هنوز نا تمام

[FONT=&quot]تا نگاه می کنی[/FONT]

[FONT=&quot]وقت رفتن است[/FONT]

[FONT=&quot]باز هم همان حکایت همیشگی[/FONT]

[FONT=&quot]پیش از آنکه با خبر شوی[/FONT]

[FONT=&quot]لحظه‌‌ء عزیمت تو ناگزیر می شود[/FONT]

[FONT=&quot]آی [/FONT]

[FONT=&quot]ای دریغ و حسرت همیشگی[/FONT]

[FONT=&quot]ناگهان[/FONT]

[FONT=&quot]چقدر زود [/FONT]

[FONT=&quot]دیر می شود


[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[FONT=&quot]دست عشق از دامن دل دور باد[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]می‌توان آیا به دل دستور داد؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]می‌توان آیا به دریا حکم کرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]که دلت را یادی از ساحل مباد؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]موج را آیا توان فرمود: ایست[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]باد را فرمود: باید ایستاد؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]آنکه دستور زبان عشق را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بی‌گزاره در نهاد ما نهاد[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]خوب می‌دانست تیغ تیز را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در کف مستی نمی‌بایست داد


[/FONT]
[/FONT]​
 

spacechild

عضو جدید
شعر

شعر

و دلم را چه شده؟
نکند می ترسد؟
از تب داغ خودش؟!!
یا شکایت دارد
از غم احساسم؟!
نکند می خواهد
زیر بار غم روحم نرود؟
شانه خالی بکند!
شانه خالی بکند؟؟!
می روم..
نه!توانش به تنم نیست که نیست.

دل من راحت باش.
من و روحم به تب تلخ زمان
بین مرداب پر از شادی تنهایی خویش
عادت داریم.
آن چنانی که دگر شیرین است.
و اگر یک شب را
من و روح و ضربان ساعت
یکسان نشویم،
صبح و فردایی نیست.:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير

ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت

و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد

يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت

و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند

و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد

پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟

مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان

كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند

نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...از Nancye Sims



شعاری برای زیستن


حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران
مشکن

که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه.

و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران
بنیاد مکن

تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت
چگونه معنا می شود.

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است
آسان مگذر

بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که
در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را
از دست می دهد.

با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر شود.

هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای.

و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری.

همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد.

و هراسی به خود را مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد

تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است.

برخیز و بی هراس خطر کن،
در هر فرصتی بیاویز.

و هم بدینسان است که به مفهوم « شجاعت»
دست خواهی یافت.

آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که
هر چه بیشتر ارزانی داری
سرشارتر شود

و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری
آسان تر از کف رود

پروازش ده تا که پایدار بماند.

رؤیاهایت را فرومگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد.

از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی.

زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.


Nancye Sims
برگردان: دکتر مهدی مقصودی
از کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه شب با دلم کسي مي گويد
«سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش»

من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينهء راه
نرم نرمک خداي تيرهء غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه
 

spacechild

عضو جدید
تنها شدیم

تنها شدیم

آن وقت ها فقط تو خدایمان بودی...
فقط تو!
وقتی که گونه هایت را
زیر باران شب خیس می کردی
و ستاره ها را می خواندی تا برف بازی کنند.
ما آدم برفی می ساختیم
و زیبایش می کردیم
تو هم بودی.
اما فکر می کردی:
ما نمی دانیمت،
ما نمی بینیمت.
و تو
می رفتی
جاپایت را هم پاک می کرد باد
و تو می رفتی.
تا زمستانی دیگر.

اما...
آن روز...
تو رفتی
و سالهاست آدم برفی هایمان آب می شوند.
سالهاست که شال گردنی هایمان را قرضشان نداده ایم.
و بینی هایشان را مثل پینوکیو ساخته ایم.

سالهاست
که تو نیامده ای
و ما...
دلتنگیم.
و برف...
چه قدر سرد شده است!:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب از شبهاي پاييزي ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهاي شك آور
ملول و سخته دل گريان و طولاني

شبي كه در گمانم من كه آيا بر شبم گريد ، چنين همدرد
و يا بر بامدادم گريد ، از من نيز پنهاني
من اين مي گويم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاري سيه پوش پيشاپيش ،‌ دل بركنده از بيمار

نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اينها گويم و دنباله دارد شب
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا