هستی فرهادی
عضو جدید
[FONT="]*قفسم را مي گذاري در بهشت، تا عطر مبهم دوردستي چنان مستم کند؛ تا تنم را به ديواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد؛ و درد نرباني است که آن سويش تو ايستاده اي براي در آغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطي هستم و بيش از آنچه ايد، خودم را در گير نمي کنم، با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه مي کشم. تن نمي کوبم به ديواره ها که درد، مرا به تو برساند.[/FONT]
[FONT="]*قفسم را مي گذاري در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سايه هاي بي نقص درختان انبوه ديوانه ام کند؛ تا دستم از لاي ميله ها بيرون کنم؛ تا دستم لاي ميله ها زخم شود و زخم، دالاني است که درپايانش تو ايستاده اي براي در اغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطي هستم و، خودم را در گير نمي کنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه مي کنم و دستم را زخمي هيچ آرزويي نمي کنم.[/FONT]
[FONT="]*با من چه بايد بکني که به ميله هايم، به فضاي تنگم، به ديواره ها، آنچنان مأنوسم که اگر در بگشايي پر نخواهم زد؟ بالهايم چيده نيست. پايم به چيزي بسته نيست که نيازي به اين همه نيست. در من خاطره درخت مرده است. آبي رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمي اندازد. من صحنه را سال ها است که ترک کرده ام.[/FONT]
[FONT="]*صحنه آماده بود. گفتي تماشاگران بنشينند .رديف رديف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقباي من که پيش از من براي نقش اول انتخابشان کرده بودي و نتوانسته بودند و نکشيده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالي داشتم.[/FONT]
[FONT="]کوه ها سر در هم پچ پچ کنان، دريا ها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال وآسمان آن بالا...نخوت از چشمهايشان مي باريد و هيچ کدام باور نداشتند که کسي بتواند؛ که کسي نقش اول باشد. وقتي که آنها باخته اند، وقتي که آنها کنار رفته اند.[/FONT]
[FONT="]گفتي:« وقتش نزديک است؛ آماده باش!» گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها که آن سويند، تو خودت هم مي داني که مي افتم، ولم نجد له عزما.»گفتي: « مي دانم آنچه آنها نمي دانند، آماده باش!» يادم هست گريه مي کردم. شايد براي اولين بار. گفتي:«پرده بالا رفته است.»و من هنوز گريه مي کردم.[/FONT]
[FONT="]کوه گفت:« اين کوچک؟»آسمان گفت:« اين فرودست؟»فرشته ها گفتند:«خون مي ريزد!»و تو خودت گفتي:« اين ستمکار نادان!»و رقباي من همه خنديدند. من ايستاده بودم آن وسط. روبه رووي همه ي ذراتي که براي من آفريده شده بودند و کنجکاوانه سرک مي کشيدند تا بدانند چرا برترم. ايستاده بودم آن وسط و خيلي ترسيده بودم. خودم حتي نمي دانستم ظالم و خونريزم، فراموشکار و عجول يا آن چيز ديگري که فقط او مي داند. ايستاده بودم تا روح دميده در من را تماشا کنند و شرم رو پيشاني ام عرق مي کرد. شرم نقشي که مي دانستم توانش در من نيست؛ نمايشي که مي دانستم کار من نيست. لم نجد له عزما در من تکرار مي شد. هزاران بار! و نمي فهميدم چرا با من چنين مي کند اگر دوستم ميدارد. تماشاي حقارت من و فرو افتادنم آيا لذتي دارد؟ ونيشخند هاي تمسخر بود که از لب هاي ذرات مي باريد. حتي فکر کردم اين بازي است. فکر مي کردم من مهره بازي شده ام، براي اينکه بخندند، براي اينکه... و نبود و صدايت آمد که گفت :« بار را بگذاريد ».[/FONT]
[FONT="]ناگهان شانه هاي خردم سنگين شد. نفس در سينه هستي حبس بود. لب ها روي نيشخند، همانطور خشک شده بودند و من آن زير، آن پايين، رنجي سترگ را عرق مي ريختم. زانوان آماده تا شدن بودند و فرو افتادن. گفتي :«حالا بيا!» نمايش آغاز شده بود و نقش من [/FONT]–[FONT="] نقش اول [/FONT]–[FONT="] همين چند گام بود که بايد بر مي داشتم. حتي ايستادن با آن فشار روي گرده ها نا ممکن بود چه برسد به پيش رفتن.[/FONT]
[FONT="]تو گفتي :« بيا » و عجيب بود که گفتم:« لبيک! » راه افتادم که بيايم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کردم. ذرات خيره خيره مرا مي پاييدند. نفس در سينه هستي حبس بود. افتاده بودم آيا؟ تمام بود؟ رد شده بودم يا هنوز نمايش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آنجا بود؛ روي شانه هاي ترد من! عجيب بود؛ تا ايستادم نيشخند ها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فرياد زدند:«تبارک الله احسن الخالقين!» فرياد هاشان از صداي شکستن استخوان طاقت من زير ثقل بار بيشتر بود.[/FONT]
[FONT="]من گيج بودم.کجاي اين منظره رقت آور اين همه باشکوه بود که بر چشم ها و لب ها حيرت و تحسين نشسته بود؟ عجيب بود که تو دوباره گفتي:« بيا! » عجيب بود که دوباره گفتم :« لبيک! » و باز مثل مورچه اي زير سنگيني ناني بزرگتر از دهان خودش، افتادم و برخواستم. باز همهمه شد؛ باز گفتند:« تبارک الله ! » من لاي همهمه ها صدايت را شنيدم که به همه شان گفتي:« اين بود انچه مي دانستم. » و گيج تر شدم. افتادنم را مي دانستي يا برخاستنم را؟ نقش اول نمايشت همين بود؟ همين که با اينکه مي دانم که مي شکنم بار را بر مي دارم؟ همين که مي افتم و باز بر مي خيزم؟ همين که با تن نحيفي که هيچ تناسبي با کوه ندارد مي گويم لبيک؟همين شکوه رنج سترگ من؟[/FONT]
[FONT="]تماشاچيان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولي من صحنه را سال هاست که ترک کرده ام...گريخته ام.آخرين باري که افتادم روي خاک ديگر برنخاستم. تو مدام صدايم مي کنيکه بيايم جلو...که اين صحنه را تمام کنم؛ ولي من...[/FONT]
[FONT="]من هيچ مولاي کريمي را بر بنده زشتکارش صبور تر از تو بر خود نديده ام!
برگرفته از کتاب خدا خانه دارد-نويسنده:فاطمه شهيدي.
[/FONT]
[FONT="]*قفسم را مي گذاري در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سايه هاي بي نقص درختان انبوه ديوانه ام کند؛ تا دستم از لاي ميله ها بيرون کنم؛ تا دستم لاي ميله ها زخم شود و زخم، دالاني است که درپايانش تو ايستاده اي براي در اغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطي هستم و، خودم را در گير نمي کنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه مي کنم و دستم را زخمي هيچ آرزويي نمي کنم.[/FONT]
[FONT="]*با من چه بايد بکني که به ميله هايم، به فضاي تنگم، به ديواره ها، آنچنان مأنوسم که اگر در بگشايي پر نخواهم زد؟ بالهايم چيده نيست. پايم به چيزي بسته نيست که نيازي به اين همه نيست. در من خاطره درخت مرده است. آبي رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمي اندازد. من صحنه را سال ها است که ترک کرده ام.[/FONT]
[FONT="]*صحنه آماده بود. گفتي تماشاگران بنشينند .رديف رديف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقباي من که پيش از من براي نقش اول انتخابشان کرده بودي و نتوانسته بودند و نکشيده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالي داشتم.[/FONT]
[FONT="]کوه ها سر در هم پچ پچ کنان، دريا ها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال وآسمان آن بالا...نخوت از چشمهايشان مي باريد و هيچ کدام باور نداشتند که کسي بتواند؛ که کسي نقش اول باشد. وقتي که آنها باخته اند، وقتي که آنها کنار رفته اند.[/FONT]
[FONT="]گفتي:« وقتش نزديک است؛ آماده باش!» گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها که آن سويند، تو خودت هم مي داني که مي افتم، ولم نجد له عزما.»گفتي: « مي دانم آنچه آنها نمي دانند، آماده باش!» يادم هست گريه مي کردم. شايد براي اولين بار. گفتي:«پرده بالا رفته است.»و من هنوز گريه مي کردم.[/FONT]
[FONT="]کوه گفت:« اين کوچک؟»آسمان گفت:« اين فرودست؟»فرشته ها گفتند:«خون مي ريزد!»و تو خودت گفتي:« اين ستمکار نادان!»و رقباي من همه خنديدند. من ايستاده بودم آن وسط. روبه رووي همه ي ذراتي که براي من آفريده شده بودند و کنجکاوانه سرک مي کشيدند تا بدانند چرا برترم. ايستاده بودم آن وسط و خيلي ترسيده بودم. خودم حتي نمي دانستم ظالم و خونريزم، فراموشکار و عجول يا آن چيز ديگري که فقط او مي داند. ايستاده بودم تا روح دميده در من را تماشا کنند و شرم رو پيشاني ام عرق مي کرد. شرم نقشي که مي دانستم توانش در من نيست؛ نمايشي که مي دانستم کار من نيست. لم نجد له عزما در من تکرار مي شد. هزاران بار! و نمي فهميدم چرا با من چنين مي کند اگر دوستم ميدارد. تماشاي حقارت من و فرو افتادنم آيا لذتي دارد؟ ونيشخند هاي تمسخر بود که از لب هاي ذرات مي باريد. حتي فکر کردم اين بازي است. فکر مي کردم من مهره بازي شده ام، براي اينکه بخندند، براي اينکه... و نبود و صدايت آمد که گفت :« بار را بگذاريد ».[/FONT]
[FONT="]ناگهان شانه هاي خردم سنگين شد. نفس در سينه هستي حبس بود. لب ها روي نيشخند، همانطور خشک شده بودند و من آن زير، آن پايين، رنجي سترگ را عرق مي ريختم. زانوان آماده تا شدن بودند و فرو افتادن. گفتي :«حالا بيا!» نمايش آغاز شده بود و نقش من [/FONT]–[FONT="] نقش اول [/FONT]–[FONT="] همين چند گام بود که بايد بر مي داشتم. حتي ايستادن با آن فشار روي گرده ها نا ممکن بود چه برسد به پيش رفتن.[/FONT]
[FONT="]تو گفتي :« بيا » و عجيب بود که گفتم:« لبيک! » راه افتادم که بيايم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کردم. ذرات خيره خيره مرا مي پاييدند. نفس در سينه هستي حبس بود. افتاده بودم آيا؟ تمام بود؟ رد شده بودم يا هنوز نمايش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آنجا بود؛ روي شانه هاي ترد من! عجيب بود؛ تا ايستادم نيشخند ها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فرياد زدند:«تبارک الله احسن الخالقين!» فرياد هاشان از صداي شکستن استخوان طاقت من زير ثقل بار بيشتر بود.[/FONT]
[FONT="]من گيج بودم.کجاي اين منظره رقت آور اين همه باشکوه بود که بر چشم ها و لب ها حيرت و تحسين نشسته بود؟ عجيب بود که تو دوباره گفتي:« بيا! » عجيب بود که دوباره گفتم :« لبيک! » و باز مثل مورچه اي زير سنگيني ناني بزرگتر از دهان خودش، افتادم و برخواستم. باز همهمه شد؛ باز گفتند:« تبارک الله ! » من لاي همهمه ها صدايت را شنيدم که به همه شان گفتي:« اين بود انچه مي دانستم. » و گيج تر شدم. افتادنم را مي دانستي يا برخاستنم را؟ نقش اول نمايشت همين بود؟ همين که با اينکه مي دانم که مي شکنم بار را بر مي دارم؟ همين که مي افتم و باز بر مي خيزم؟ همين که با تن نحيفي که هيچ تناسبي با کوه ندارد مي گويم لبيک؟همين شکوه رنج سترگ من؟[/FONT]
[FONT="]تماشاچيان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولي من صحنه را سال هاست که ترک کرده ام...گريخته ام.آخرين باري که افتادم روي خاک ديگر برنخاستم. تو مدام صدايم مي کنيکه بيايم جلو...که اين صحنه را تمام کنم؛ ولي من...[/FONT]
[FONT="]من هيچ مولاي کريمي را بر بنده زشتکارش صبور تر از تو بر خود نديده ام!
برگرفته از کتاب خدا خانه دارد-نويسنده:فاطمه شهيدي.
[/FONT]