قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

kia2381

عضو جدید
دلتنگی های خودم برای خودت!

دلتنگی های خودم برای خودت!

:warn:لطفا نظر!!!


گذر ایام میزبانی شد که مهمان افسار گسیخته ی وابستگی ها را پذیرا بود.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
:warn:لطفا نظر!!!


گذر ایام میزبانی شد که مهمان افسار گسیخته ی وابستگی ها را پذیرا بود.
دوست عزیز
حضورتون رو خیر مقدم عرض می کنم! به زودی تاپیک نقد ادبی آثار دوستان زده می شه اگر مشتاق هستید که نظرات سایرین رو راجع به نوشته هاتون بدونید حتما به اونجا هم سری بزنید! :redface:
موفق باشید!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ممنون آسمان جان مطالب و دل نوشته هاي شما كه محشره ... اما من هم دوست داشتم نظر دوستان بخصوص شما دوست عزيزم رو در خصوص نوشته هايم بدانم ... البته همونطور كه قبلا هم گفته نوشته هاي من از قائده و قانوني پيروي نميكنه ... چون تنها چيزي هست كه از ذهنم ميگذرد و از قلمم ميچكد...در واقع همشون في البداهه نوشته ميشه. :sweatdrop:

منتظر نظرات شما هستم گلم:gol::heart:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون آسمان جان مطالب و دل نوشته هاي شما كه محشره ... اما من هم دوست داشتم نظر دوستان بخصوص شما دوست عزيزم رو در خصوص نوشته هايم بدانم ... البته همونطور كه قبلا هم گفته نوشته هاي من از قائده و قانوني پيروي نميكنه ... چون تنها چيزي هست كه از ذهنم ميگذرد و از قلمم ميچكد...در واقع همشون في البداهه نوشته ميشه. :sweatdrop:

منتظر نظرات شما هستم گلم:gol::heart:
گلاب خاتون
راستش من همیشه اعتقاد دارم شعر به نویسندش الهام می شه و منبع الهام هم دل هست پس به نوشته هام می گم دل نوشته! یعنی کلا با اصطلاح شعر ساختن مشکل دارم!
اما
تاپیک نقد دل نوشته های دوستان رو چند دقیقه پیش کلید زدم . هر کدوم از نوشته هاتون که می خواید دوستان نظرشون رو دربارش بگن اونجا بذارید(فعلا یکی)! حتما نظرات رو خواهید دید!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمعدانی...!

شمعدانی...!

از تو می نویسم
از تو
که مثل بهار لابه لای صفحه های خزان گرفته ی دفترم
خانه داری...
ببین
دیگر برای سرودنت بهانه لازم نیست
همین که دست به قلم می برم
تو آغاز می شوی!
****
وای...
این غروب رنگ پریده ی دلگیر
که مرا به شب پیوند می دهد
عجیب بوی خاطرات تو دارد.....!
****
برایم یک بغل شمعدانی بیاور
فردا
که به دیدنم می آیی
شاید در شب هایی که بدون تو خاکستر می شوند
شمعدانی های تو
کورسوی امیدی باشند
در این تنهایی!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمی دونم واسه این تاپیک چه اتفاقی داره می افته؟شاید دوستان خیلی گرفتارن ....شاید این روزها چشمه ی شعرشون داره به قطره های آخر می رسه....
آرزو می کنم روزهای اوج این تاپیک برگرده!!!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی عشق سکوت می کند!

گاهی عشق سکوت می کند!

برای تمام دوستانی که گاهی با دلشون غریبگی می کنن!!!


اگر
این روزها دست و دلم به ترانه نمی رود
اگر
این بغض را به دخیل خاطراتت گره می زنم
اگر برای سرودن چشمانت
تمام ترانه های عاشقانه را دوره می کنم...
تمام کلمات بکر دست نخورده را!
اگر
بهانه میاورم که واژه ها لایق سرودنت نیستند
نه اینکه
سوار دیگری از صحرای ترانه ام گذشته باشد
نه!
باور کن در این آشفتگی مدام
کمی
فقط کمی دلم برای چشمانت تنگ شده!
تو می دانی
بخواهم یا نه در هر ترانه ای
رد پای تو هست!
فقط
گاهی عشق سکوت می کند!
 

b A N E l

عضو جدید
حرمت عشق

حرمت عشق

این روزها آهنگِ کمرنگِ ناله‌ی دلی را می‌شنوم...

آهنگی خسته‌تر ازنجوای پنجره‌های نیمه بسته،
آهنگی محزون، به شکل آوارگی باد.

آهنگ بریده‌ی گریه‌ی کودکی، در امتداد کوچه باغ تنهایی.
صدا کن، ای سرشت پاک! ای طبیعت غمناک!
صدا کن مادر پاک عشق را.
صدا کن که صدایم را عبوری نیست از پس این پرده‌های ضخیم.

صدا کن برایم، مادر پاک عشق را.
صدا کن تا او را بگویم:
" دیگر کودک روشنی‌ات را، هیچ نای گریه نمانده است.
بیا، و او را
با ضربان آغوشت، آشنا ساز"

صدا کن..صدا کن برایم لحظه‌ای،
حرمت عشق را.
 

b A N E l

عضو جدید
تمنای نگاه

تمنای نگاه

محبوب من!
اکنون که بر دل سنگت، مشق جانکاهِ عشقم، بدون نمره مانده ؛
کاش می‌دانستی دیگر دستان نحیفم، توان آن روزهای جنون را ندارد.

کاش می‌دانستی چگونه آن شیدایی شدیدم را شکستی.
دیگر نمی‌توانم با رویای گیسوانت، بر این طاق نیلگون، تابی بیاویزم.

محبوب من!
کاش قبل از آنکه آخرین شراره‌های عشقت، در ذهنم خاموش شود،
املای پر غلطم را از دست خشکیده‌ام بگیری،
و با قلم پرالتهاب شوق، تنها زیر واژههای خمیده‌ام، خطی راست بکشی.

محبوب من!
مجنون تو، بی‌هیچ امیدی به دستانت ، در انتظار نگاهت مانده‌ است.
مگذار آخرین ذارت معلق هستی‌ام، در دلم ته‌نشین شود.

.
 
آخرین ویرایش:

hasanii

عضو جدید
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

دو گام مانده به هم لحظه‌ها طلایی شد
فضا پر از هیجانهای آشنایی شد

نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم

زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر

نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد

دو گام مانده به هم- اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است

حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بی‌خبر از هم نشسته در باران

که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد

عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب
دچار حس خیالی شدن شدی آن شب

به کوچه خواند صدای خوش امید مرا
تو را به کوچه کشید آنچه می‌کشید مرا

قدم زدم شب آیینه را محل به محل
ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل
برای هدیة چشمانمان به یکدیگر
نیافتم غزلی از سکوت زیباتر

من و تو شیفتة هم دو آشنا در راه
شبیه لیلی و مجنون قصه‌ها در راه

به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد

به پیچ کوچه رسیدیم شب بهاری شد
نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد

نگاهها پر ناگفته‌های کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی

دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم

به سرنوشت غریبم خوش آمدی بانو
در انتظار تو رنجور سالیان بودم

شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بیکران بودم

دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب
چنین به چشم می‌آمد ولی چنان بودم

از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست
که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟

تو گرم چایی خود بودی و لبم می‌گفت
که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم

چقدر بی‌تو در این کوچه سرزنش دیدم
چقدر با همة کوچه مهربان بودم
اگر بدون تو بلبل‌زبانی‌ام گل کرد
وگر به خاطر برگی ترانه‌خوان بودم

کنار فرصت تهمینه‌ای اگر رستم
وگر بدون تو در کار هفت‌خوان بودم

همان حکایت رد گم کنی است قصة من
مرا ببخش اگر محو دیگران بودم

به یاد چشم سیاه ستاره‌ریز تو بود
اگر مسافر شبهای آسمان بودم

دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

درست روی سر ما فضا شرابی شد
سمند دختر خورشید آفتابی شد

چهارچوب در خانه‌های ده گل کرد
که از بهار نفسهای ما تناول کرد

هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای حسنی
این نوشته از خود شماست؟اگه اینطوره باید بگم فوق العادس...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمعه

جمعه

والا من خیلی گشتم ببینمیکی از نوشته هامورو قبلا گذاشتم یا نه دیدم انگار نذاشته بودمش!
اما
از طرفی دلم گرفت...
خیلی از دوستان دیگه نمیان این تاپیک !خیلیاشون اصلا باشگاه نمیان...مثلا مریم بوق بوق باشی...
تو نگاه کن همه بچه ها میومدن این تاپیک فنون; مهرداد; امیر گشتاسب; حامد .... چرا یهو گذاشتن رفتن؟
واقعا دلم برای همشون تنگ شده!
 
آخرین ویرایش:

atish_baran

عضو جدید
کاربر ممتاز
* o0o0o0o تصویر باران o0o0o0o *

* o0o0o0o تصویر باران o0o0o0o *

:gol: . . .

:gol: گوش کن!

:gol: تصویر باران در کوچه پس کوچه های دلتنگی ام بازتاب می شود ...

:gol: قطرات باران را ببین ...

:gol: که چه مهربان گونه های من و تو را می نوازند و به رسم عشق زیر گام های تو جان می سپارند ...

:gol: و چه پاک و بی الایش ، با مهربانی زیبایی را بر بوم دل تنگی هایم به تصویر می کشند ...

:gol: چه زیباست شهر هنگامی که پر می شود از گریه های اسمان هنگامی که دلش...

:gol: برای من و تو تنگ شده است !؟

:gol: . . .

:gol: ای اسمان پر ستاره ی قلبم با تو ام ! ...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو نیستی که ببینی!

تو نیستی که ببینی!

ببخشید... یادم نمیاد قبلا گذاشتمش یا نه...اگه تکراریه معذرت می خوام!!

درابدی ترین لحظه های دلتنگی
وقتی
در پس این فاصله های تمام نشدنی
نمی یابمت
به نماز می ایستم
سر بر شانه ی خدا می گذارم
و تو را گریه می کنم.....
آنقدر که جانمازم بوی غصه می گیرد
غصه ی نبودن تو....
*****
افسوس
افسوس که خیلی دوری
آنقدر دور که دوستت دارم ها را ه خانه ات را گم می کنند!
*****
در این شبهایی که بی ستاره می آیند
من
کنار تنهایی دراز می کشم
و برای آرزوهای یتیمم
-تا سحر-
لالایی می خوانم......
و سحر
هنگامی که فرشته ها
-همان فرشته هایی که خورشید از مشرق گیسوان طلایشان طلوع می کند-
به نماز می ایستند
به آغوش خدا پناه می برم
و آنقدر برایش از تو و غصه نبودنت می گویم
که شانه هایش می لرزد
از این همه غم.........
*****
کی این غم نامه به پایان می رسد نمی دانم
انگار
هزار سال است تو را سروده ام
در لحظه لحظه این عمر به تاراج رفته
در برگ برگ این دفتر چه های سیاه از غم
و هزاران سال دیگر
شاید.......
*****
افسوس
افسوس هر چه می جویم نمی یابمت...
افسوس
تو نیستی که ببینی....
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه از این هم نشینی‌ها
نه از خداها، نه از تاریکی‌ها لذت می‌برم
در آرزوی رودی با چوبی ماهیگیری در سکوتی وهم برانگیز سر می‌برم
و سکوت !
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران

باران

تو بی همتایی

بسان آن نسیمی که در شبی تابستانی و بارانی،صورتم را نوازش می دهد

تو پاکی و مقدس،بسان قطرات ریز باران

تو دلنشینی،بسان بوی خاک باران خورده ی باغچه!

باز امشب،آسمان همچو من،در فراق ماهش گریست

باز باران خیالت را

بودن و یا نبودنت را به یادم آورد...

نمی دانم چه حسی ست...هر وقت آسمان می گرید

تو را به خاطرم می آورد!

باز من...باز تو...باز باران....
 

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
درود:
راستش امروز یکی از دوستان صمیمیم خبر فوت پدرش رو به من دادمن اصلا فوت انسان ها برام مهم نبود چون همیشه فکر میکردم که از این دنیا راحت شدن و به حالشون غبطه میخوردم اما این چند وقت که مدام فکر کردم ماهیت این جهان چیه ایا جهان دیگه ای هست یا ...حال عجیبی بهم دست داد الان که شب شده باز طبق معمول افکار جدید اومد سراغم کلا شبا که میشه من عوض میشم خلاصه اومدم چیزی بنویسم تو این حال و هوا همیشه هرچی مینوشتم میسوزوندم نمیدونم چرا الان میخوام اینا رو پیاده کنم نمیدونم ...
امشب فغانی در دلم افتاده *** امشب دوستی در دل نام مرا سرداده
امشب اه من گرفت کوچه هارا*** امشب فریاد من بی صدا مانده در صداها
امشب چشم من تار بیند *** تمام این بازی زندگی بر اب بیند
فریاد زنم فریادددددد
نه این اصوات بی صداست *** نه این حقایق کذب نارواست
امشب دلم بی پرواست *** اما اشیانش به کجاست؟
امشب خواهم که بی خانه شوم*** روانه می و میخانه شوم
باده بنوشم تا سحر *** مست از این عالم بیگانه شوم

اما حیف فففففففففف
اما مستی نیست در کار من باشد که بسوزم تا وارهم روزی از خصم تن

از شعرای گرامی این تاپیک معذرت میخوام اصلا رو این شعر کار نکردم وزن درستی ام نداره روح ازرده است مجالی نمیده بهم تا تامل رو کارام داشته باشم ...
بدرود
 

ebbi

عضو جدید
دوستان عزیز من شعر نمی گم فقط گاهی می نویسم.
اگر این نوشته جاش توی این تاپیک نیست، لطفن بهم بگین تا از مدیر تالار خواهش کنم به یه تاپیک دیگه منتقلش کنه و یا اصلن یه تاپیک برای این جور چرت و پرت ها بزنم.

***
این هم خط قرمز؛ همین خط رو می گم، از این به بعد این مرز میان من و توست. از این به بعد تو آن طرف و من این طرف.
چشمانم درد می کنند ؛ از بس که فضای چشمانم را به خودت اختصاص داده ای و قلبم نیز.
دیگر نه من و نه تو. اینها آخرین کلماتی است که با تو می گویم . دیگر هیچ حرفی نمانده، اصلن من و تو حرفی برای گفتن با هم نداریم . من و تو همدیگر را نمی فهمیم؛ ما از درک همدیگر عاجزیم.
قصه فراتر از فقدان ارتباط در قرن 21 است؛ ما همدیگر را درک نمی کنیم. قصه با فردیت و ژنها و DNAهای متفاوت از هم، متفاوت است.
پس خداحافظ، این هم خط لامسّبش، آن هم به رنگ قرمز، اما نه قرمزِ آتشینِ عشق بلکه قرمزِ خون و خونریزی از برای نفرت و اشمئزاز.
از اینکه ما خواهان نبود همدیگر هستیم و لبه های بودنمان در برخوردی که در این خط با همدیگر دارند ، غرق خون اند.
ما بودن همدیگر را تا آنجایی که می توانیم خون از سر و روی می ریزیم.
من و تو نمی دانیم چرا خط به این وضوح را تا به حال ندیده بودیم؟
خطی که بر صورت و تن عریان من و تو تیغ می کشد و تیغ می زند و تنها می گسلد و قطع می کند.
و چه دردناک مرا از تو می درد. من و تو در این خط درد می کشیم؛ من و تو از این خط متنفریم.
اما از طرفی ، من و تو عاشق این خطیم
که در این خط است که بدنهایمان هر چند دردناک ، دچار لذت ژرف و مطبوعِ سایش دلپذیر با هم می گردند و چنان در آغوش می فشرند که غرق خون می شوند.
که شاید من و تو برای ادغام و یکی شدن است که درد می کشیم
که شاید یگانگی و امتزاج، ذاتن دردناک است
و شاید در آغوش کشیدن و در هم فرو رفتن، سخت است
و من و تو را می شکند.
کداممان منکریم که این خط، همین خط قرمز لعنتی، بالاخره خطِ من و توست، مال ماست و ما در این خط و در مالکیّتش شریکیم.
من و تو به اندازه این خط که به اندازه تنفرمان از همدیگر طولانی ست ، یکی هستیم، مشترکیم.
و چه نقاط بی نهایت و عصمی در آن است ؛ در همین خطِ لعنتی، همین اشتراک پُر خون.
من و تو آنقدر نزدیکیم که دیگر بیش از این نمی توانیم. اما می خواهیم و در قبالش خونِ حتی همدیگر را هم می ریزیم
و این تماس خونیِ من و توست.
من و تو با هم حرفی نداریم ؛ چون همه چیز را می دانیم و هر چه را هم که نمی دانیم، نمی دانیم.
من و تو نه از هم که از خودمان متنفریم.
که من از تو و از خودم
و تو از من و از خودت
متنفری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب اين‌جا به "دل‌سروده" اختصاص داره... مي‌تونستي به "دل‌نوشته" مراجعه کني...
منتظر نظر آسمان مي‌مانم...
راستش من فکر می کنم این خط قرمز رو شما کشیدید...:redface:
چه فرقی می کنه که کجا باشه... ولی چون شما برای نوشته ها مشخصات تعریف کردید این نوشته باید منتقل شه به دست نوشته ها....
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم!

دوستت دارم!

در دورافتاده ترين نقطه كشور عاشق بودم(عشق واقعي) و براي عشقم اينطور سرودم:

دوستت دارم بيشتر از هر چي كه بگي
بيشتر از هر چي كه بخواي
بيشتر از اون ترانه ها، ترانه هاي عاشقها
بيشتر از هر چي عاشقه
عاشقهاي دورافتاده
ميان يه روزي پيش تو
اگه بخواي ميشن فداي عشق تو:gol:
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو ....

بي تو ....

بي تو اي آرام جان با غم دنيا چه كنم
بي تو چطور بسر برم بار دگر ثمر دهم
بي تو خزانه دلم قفل گشايي نداره
بي تو نسيم هر سحر همانند گذشته نيست
بي تو دورافتاده تو منتظر قاصدكهاست
تا كه بگن غصه نخور بازم مياي به ديدنم:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي از تو دور شدم ...

وقتي از تو دور شدم ...

وقتي از تو دور شدم، دورافتاده و غمگين شدم
گلهاي سرخ قلب من بدون باغبون شدن
چشمهاي مشتاق منهم از غم تو بي نور شدن
اون چشمهايي كه واسه تو حكايت قشنگي داشت
بين تموم آدمها برق نگاه رو به تو داشت ...ببين حالا چطور شدن
اون لبهايي كه واسه تو گلهاي خنده مي شكفت
اون دستهايي كه هميشه ناز و نوازشت ميكرد
از غم تو فرسوده شد خشكيده و تكيده شد
تنها چيزي كه من دارم روياهاي شبانمه
جايي كه اونجا با هميم مثل همون گذشته ها:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهاي تو ...

چشمهاي تو ...

نگاهم رو تو چشمهات جا گذاشتم
برات تو هر جايي پيغام گذاشتم
خواستم بشم فداي چشمهات اما چه سود قابل نداشتم
توي اون درياي چشمهات قايقي كه من گذاشتم،
واسه تو خيلي حقيره چكنم غير اين چيزي نداشتم
نگاه شيرين تنهام توي اون قايق اميد ميره تا برسه جايي كه آرزوشو داشتم
امان از طوفان دريات از اون اشكاي زيبات كه شكست قايق و من بازم آواره گشتم
تنها تو اين جزيره دورافتاده ام ز هر جا
منتظرم بيادش تلاقي نگاهت بسازه قايق من ....:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستم بدار ...

دوستم بدار ...

دوستت دارم تو هم منو دوستم بدار
از ته دل خاطر خواتم خاطرمو نگه بدار
نگاه من مال توهه نگاهتو به من بدار
وقت سكوت لحظه ها منكه ميام به ياد تو، تو هم به ياد من بيا
با اينكه من دورافتاده ام اما دلم نزديك تست دستهاي مهربونتو روي دل خودت بذار
تو قطره هاي اشك من چهره تو نمايونه اون چهره قشنگتو بروي گونه هام بذار
اون داغي لبهاي من از آتش عشق توهه لبهاي سرد خودتو روي لبهاي من بذار:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابرها در راهند ...

ابرها در راهند ...

ابرها در راهند
سايه هايي آرام گام مي نهند تا شوند فرش كوير
آن دورافتاده دشت شاد از سايه رويايي ابر
سايه پر مهر و صفا خنك و روح انگيز
نور خورشيد ميدرخشد از پس سايه ابر
پرتوهايي از طلا ميكند دورادور سايه ها را زرد رنگ
آن مسافر غريب غرق رويايي گشت كه در آن تنها نبود
همه ياران بودند دشت هم تنها نبود..
درختاني زيبا چشمه هايي پرآب گلهايي خوشبو
آن پرنده هاي نغمه خوان زيبا در برگرفتند آن كوير خشك سوزان را.
خواست شكوه آغاز كند كه كجائيد شما ...
اما روياهايش محو گشت با قطرات باران ...:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم!

تو پلک می زنی
ومن
برای چشمهای غم گرفته ات نگاه می شوم!

تو خسته می شوی
و باز هم
برای خستگی تو چه عاشقانه تگیه گاه می شوم!

دلت گرفته است؟
پا به پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم!

سکوت می کنی
و من
به احترام خلوتت به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم!

همیشه من
به چشم های عاشقت که می رسم
گلایه ها تمام می شوند
و باز
برای آسمان پر ستاره ی تو ماه می شوم!
 

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باغ بلور

مادرم در خواب بود
و نسیمی ز خدا پیچید در باغ بلور
سیبها جنس خدا ، قرمز و شیرین
انگور نه ، در گوهر بار زمین
می دوم در همه جا ، میپرم تا رویا
و از آن باغ بلور میرسم تا به خدا

مادرم بیدار شد
و به گوشم میخواند:
که تو ای کودک نوپای زمین
پاییز در راه است و بدان آگه باش
که تا رسیدن تا ته باغ یک قدم کافی است

به بهشت رفتم همه جا زرد
همه گندم، همه عطر ،
همه از سنگینی ،می دهند دست به خاک پاک زمین
روزها می گشتم دور این باغ بلور، وز پس لطف سوزان خورشید
گندم ها شاد و سر مست
با هم از یک جنس
می دهند سلام بر کودک نو پای زمین

شاخه ای گندم بود در دستم
مادرم آواز خواند ، و چنان خواند
که آفتابگردانها به برش سجده زدند
خورشید احساسه عجیبی دارد
همه از جنس غرور ، که آفتابگردانها
ناجوانمردانه رو به آواز خوش مادر دارند

دور گشتم از دشت و چنان دور گشتم
تا رسیدم به ابد
ابد از من اسم رمزی میخواست

گفتمش: اسم رمز:
شبنم زیبای خدا روی گل رز

گفت ، وارد شو به این قسمت تاریک زمین
واز برایم شمعی روشن کن
تا ببینم خود را
شمعی از من می خواست
با شعله ی بیدادا زمین ، روشن ساختم شمعی
تا ابد از من چشم پوشاند
تا خود را در فضایی بیند
که به آنه نقطه ی شک می گفتند

و چنین بود که ترک خورد
ترک خورد خواب آبگینه ایم
و از آن شره ای از احساس به بیرون میریخت

مادرم خواست که آبگینه نازک را
برهم وصله کند
آبگینه شکست و از حول ترک
خواب من از از بین رفت
همه محو ، همه پوچ همه مانند آفتاب پاییزی
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
براي سايه ...

براي سايه ...

مرغ دلم تو سينه ميزنه خودش رو به قفس
ميخواد بياد پهلوي تو ديگه نداره هيچ هوس
اون روزها كه عاشق نبود غرور بود باهاش هم نفس
نغمه هاي قشنگ اون فقط واسه خودش بود و بس
اما حالا ميخواد بخونه واسه تو ، پر بزنه بياد بسوي كوي تو
چطور بشه عزيز تو اگه نخوايش اونجور كه هست
مرغهاي قشنگتر از اون تو دام تو ميرن قفس
فقط اميدش به اينه شايد وقتي تورو ميبينه
نگاه تو بهش بگه ... سايه تو منم و بس:gol:
 
بالا