قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

master-lahij

عضو جدید
عشق پنهان


گره ز کار بر آمد که پرده ها افتاد
که گوهری که نهان بود در نما افتاد

چه خوش بهار و صنم ، خوشخرام و قدم
چه نازنین صنمی بود ، سهم ما افتاد
 

master-lahij

عضو جدید
مثل زور اول


و تو را مدتهاست
که در این نزدیکی
- که به جز خاطره ی آن کوچه
که بجز آبی آن رود بلند
لب آن خانه ی تو هیچ نبود –
بر رهت منتظرم

و تو از آن پل کوچک به فراسوی رود
گام هایت نگران
نه به لبخند جوابم دادی
نه به آوازی گنگ
که همه دخترکان
زیر لب می خواندند

و تو در خاطره هایم ماندی

و تو را مدتهاست
آرزو داشته ام
که به یادت باشم

زندگی کردن تو
به سر انگشت خیال
به سر آوردن تو

تا ته کوچه ی تو
رفتن و برگشتن

ذهن من دیرزمانیست که آنجا لب رود
روبروی پنجره منتظر است

روبروی قابی
که زمان یخ زده است
تا تو را ، مثل همان روز نخست
به همان شکل و خیال
دست من بسپارد
 

booghbooghabbasy

عضو جدید
باز هم دلم بهانه می گرفت
باز هم صدای پای عشق بود
باز هم ترانه های خسته ای
تندتر به پشت هم قطار بود
باز هم هوای گرم بود و من
باز هم نفس درون سینه بود
باز هم تنم همیشه خیس بود
باز هم تنم همیشه سرد بود
باز هم دلم بهانه می گرفت
باز هم صدای پای عشق بود
باز هم بهار پرخزان من
داغدار مرگ سیل اشک بود
باز هم هوا هوای عشق بود
عشق هم که نه هوای درد بود
باز هم در این هوای گرم و خشک
دستها چنان همیشه سرد بود
باز هم دلم هوای غصه داشت
باز هم سرم بسی شلوغ بود
باز هم درون کاسه ی سرم
داد بود و جیغ بود و جنگ بود
باز هم گلایه رنده می کنند
باز هم حراج درد و غصه بود
باز هم خرید من ز دوره گرد
عشق بود و عشق بود و عشق بود
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانت چقدر برایم آشناست!
قبلا تو را دیده ام؟
.
.
.
وای...
جشن تولد بهار بود...
تو روبرویم نشسته بودی و برای اقاقی
از کودکی هایت می گفتی....
کنارت نشستم
دستانم را که گرفتی
آرزو هایم در دستانت جا ماند......
****
عجیب روزگاری شده!
دیروز
سنجاقکی که از حوالی خاطراتم می گذشت
خبر آورد
در راهی...
و امروز
من و دلواپسیهایم
کنار پنجره آمدنت را انتظار می کشیم....
اگر تا آخر دنیا هم نیایی
تمام یکشنبه های نیلی رنگ
پشت این پنجره
خواهم ایستاد و تو را خواهم سرود...
با کلماتی از جنس باران....
بیا
و آرزوهایم را باخود بیاور!
 

master-lahij

عضو جدید
مثل نبودن من با تو



آخرین باری که اندیشیدم
باید تو را دوست داشت
راستی کی بود ؟

وقتی راه با تو آغاز شد
اگر تو نبودی
راهی نبود

آخرین بار کی بود
که با هم بودیم ؟

چرا همیشه تیغ تکرار بیشتر از عشق می برد ؟

همسر همسفرم
با تو اگر نبود ، این راه هم نبود
و اگر نبود مگر چه می شد ؟

خاکستری هم رنگیست
جرجیس هم پیامبری

و تکرار ،
پایان هر نقطه ای که من یا تو
عشق را شروع کردیم

اگر هیچ نبود
تو نه و راه نه
خوب یا بد
و سرخ پاره های عشق در سرب و خاکستر می فسرد
راستی چه می شد ؟

اگر هیچ عشقی حتی نبود
راستی چه می شد ؟


شاید هیچ
هیچ . . . هیچ . . . هیچ
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستش هفته پیش امیر (amirgb)طی یک پیام خصوصی آخرین شعرشون یا به تعبیری شعر خداحافظیشون رو واسه من فرستادن....
من خیلی سعی کردم ایشون رو قانع کنم که از سایت خداحافظی نکنن ولی انگار نتونستم.....در هر حال خلاف میل و اعتقادم این شعر رو در این تاپیک می ذارم...........
امیدوارم هر جا هستن موفق باشن......
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین شعر

آخرین شعر

آخرین شعر دوستمون امیر :
دیگر برای ماندنم اینجا مجال نیس
بار سفر به دوش نهاده و آرام بگذرم
رخت سفر پوشیده تا ارام نم نمک
روی چو ماه دوستان بوسیده بگذرم
زین غم سرا که رها می شوم چه غم
از داغ دوستان و جدایی چگونه بگذرم
پایم به راه و چشم به افق می دهم , هلا
دل را اسیر به مهر شما داده بگذرم
بر جای پای به آب خاک تر مکن
باری محال که دگر زین خانه بگذرم
 

aloche

عضو جدید
ظهر تابستان...
کودکی چند ساله...
بر بلندای تپه ای سبزِ سبر...
با دستان کوچکش پروانه شکار میکند...
هر لحظه دستانش خیس پروانه ای جدید می شوند و وقتی مشتش را باز میکند...
ناخودآگاه دلش میگیرد...
پروانه مرده است ولی دستان کوچک او را با بالهایش زرین کرده است...
هرچند که آن کودک او را کشته بود...
 

master-lahij

عضو جدید
یوم الله


در چشم های غریب مجسمکان فریاد
انگار شیشه ایست
از جنس ندیدن

و باوری
سخت تر از خاراترین سنگ

- خلوت ِ آشوب
در مشت هایی گره کرده
در انقلابی عظیم -

تمام مجسمه ها را
برای ستاندن جایی
برای مجسمه های خویش
می شکنند

خود مجسمکان فریاد و بی خبری
خود مردمکان آغاز های بی پایان


اکنون به پا خیزید
تا بت شکن
بنیاد براندازد

تا بتی سازد

تا دوباره برخیزند
بیاویزند
بتش سوزند

بتی سازند

تا دوباره ترین دوباره ها
به کهنگی جامه ی تاریخ
 

shirin_yalda

عضو جدید
آخرین شعر دوستمون امیر :
دیگر برای ماندنم اینجا مجال نیس
بار سفر به دوش نهاده و آرام بگذرم
رخت سفر پوشیده تا ارام نم نمک
روی چو ماه دوستان بوسیده بگذرم
زین غم سرا که رها می شوم چه غم
از داغ دوستان و جدایی چگونه بگذرم
پایم به راه و چشم به افق می دهم , هلا
دل را اسیر به مهر شما داده بگذرم
بر جای پای به آب خاک تر مکن
باری محال که دگر زین خانه بگذرم

من که امیدوارم برگرده.
من که دلم براش تنگ میشه:cry:
در هر حال امیدوارم هر جا که هست موفق باشه.:gol:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هم خیلی دلم واسه امیر تنگ شده ؟
چه جوری این شعرو به شما رسند ؟
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هم خیلی دلم واسه امیر تنگ شده ؟
چه جوری این شعرو به شما رسند ؟
چه فرقی می کنه حالا....
از طریق پیام خصوصی ایشون نوشته هاشون رو می دادن من می ذاشتم تو تاپیک......
مهم اینه که یکی از دوستامون از باشگاه رفت ......:cry:
 

enteha

عضو جدید
کاربر ممتاز
بروبكس سلام
خوبين؟ ميبينم اينجا همه شاعر شدن. منم دلمو زدم به دريا و اومدم تو شايد منم يه چيزي بتونم بنويسم. :biggrin:
مثلاً اين چه جوريه؟

اي مهربان اي ناز من اي مونس شبهاي من
خوش آمدي بر باغ عشق اي نوگل بستان من
بنشين بروي سينه ام آگه بشو از راز من
جز آتش هجر عزيز ديگر چه باشد درد من
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بروبكس سلام
خوبين؟ ميبينم اينجا همه شاعر شدن. منم دلمو زدم به دريا و اومدم تو شايد منم يه چيزي بتونم بنويسم. :biggrin:
مثلاً اين چه جوريه؟

اي مهربان اي ناز من اي مونس شبهاي من
خوش آمدي بر باغ عشق اي نوگل بستان من
بنشين بروي سينه ام آگه بشو از راز من
جز آتش هجر عزيز ديگر چه باشد درد من
زیباست!
برای قدم اول باید بگم فوق العادس....:redface:
ورودتون رو خوش آمد می گم....
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
درابدی ترین لحظه های دلتنگی
وقتی
در پس این فاصله های تمام نشذنی
نمی یابمت
به نماز می ایستم
سر بر شانه ی خدا می گذارم
و تو را گریه می کنم.....
آنقدر که جانمازم بوی غصه می گیرد
غصه ی نبودن تو....
*****
افسوس
افسوس که خیلی دوری
آنقدر دور که دوستت دارم ها را ه خانه ات را گم می کنند!
*****
در این شبهایی که بی ستاره می آیند
من
کنار تنهایی دراز می کشم
و برای آرزوهای یتیمم
-تا سحر-
لالایی می خوانم......
و سحر
هنگامی که فرشته ها
-همان فرشته هایی که خورشید از مشرق گیسوان طلایشان طلوع می کند-
به نماز می ایستند
به آغوش خدا پناه می برم
و آنقدر برایش از تو و غصه نبودنت می گویم
که شانه هایش می لرزد
از این همه غم.........
*****
کی این غم نامه به پایان می رسد نمی دانم
انگار
هزار سال است تو را سروده ام
در لحظه لحظه این عمر به تاراج رفته
در برگ برگ این دفتر چه های سیاه از غم
و هزاران سال دیگر
شاید.......
*****
افسوس
افسوس هر چه می جویم نمی یابمت...
افسوس
تو نیستی که ببینی....

 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد باد آن روز ديرين ياد باد
چيدن گلبوس شيرين ياد باد

من به نامت سجده ها مي كرده ام
آخرين سجده براي مهرباني ياد باد

در خيالم تا توانم نوگلم، بويم تو را
آخرين رد از شميم يار من خوش ياد باد

من كه رفتم از خودم تا نا كجا
رفتن آن روز و ديگر نامدن، نا ياد باد

رفتنت دل را بخشكاند از خيال
نازنينا، آن خيال سبز ِ بودن، ياد باد

با خيالت زندگاني مي كنم
خواستن ِ پنهاني تو ياد باد








 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنویس........

بنویس........

مثل تو کم دیده ام
تو از عطر بهار نارنج کوچه باغهای شیراز آغاز می شوی..
با نام خلیج فارس
زندگی می کنی!
و با البرز به اوج می رسی!
دستهایت
جمهوری عشق و احساس است!
وقتی می نویسی
تمام آدمها می توانند در واژه هایت زندگی کنند...
در دل دریاییت!
بنویس
صبوریهایت را وتنهاییت را
عاشقانه ترین آوازها از حنجره تو شروع می شوند!
و من در دلگیرترین غروبها
ترانه هایت را زیر لب زمزمه خواهم کرد.......
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا سختی هست آسانی کجا؟ تا زشت هست زیبا کجا؟ تا دشمن هست دوست کجا؟ تا رویا هست......
چرا در واقعیت به دنبال آسمان باشم چرا دست به روزنه ی حقیقت ببرم و از آن سوسوی ستارگان را نظاره گر باشم.
تا فرشته هست......
چرا این گونه نالان در حصرت مرگ باشم؟
چرا عاشق نباشم؟چرا زنده نباشم؟چرا بالهای پریدن برای رویاهای تو نباشم؟چرا پنجره را بسته نگاه دارم؟
میترسم.....
می ترسم دگر نتوانم من هایم را پرواز دهم برسد به من تنها.
می ترسم دگر دوست نداشته باشم که منها را معنی کند.
می ترسم جاوید جاودانگی نشوم.....
فرشته.....
تو چرا از من تنها دوری؟
تو چرا در غم من ها نیستی؟
تو چرا دست به مردن من ها دادی؟
آری میدانم با فریاد غریب می گویی..........
هستم در تو تنها بس است
هستم شریک غم ها بس است
هستم در گوش قلب جاوید بس است.....
اما از من تنها بشنو.......
تنهایی سخت است.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست من اگه توجه کرده باشین و به وبلاگم سر زده باشین میدونین بغیر از بعضی خاطرات روزانه که امکان داره از هر 15 پست یکش خاطره باشه، حدود 60 درصد شعر و 30 درصد هم نثر هستش، منم خوشحالم که به جمعتون اضاف شدم :)

راستی اگه نقد میکردین بد نبوودا
 

master-lahij

عضو جدید
سالخوردگی


مثل سایه های سرگردانی
که گرگ و میش
از در به در می شوند

مثل چوپانی که از چوبش
گرگ و میش
در به در می شوند


وقتی که وقت
به آخر نزدیک می شود

وقتی که اگر دیگر نباشی
تنها گریه و خرماست

این آخر ماست
 

master-lahij

عضو جدید
سالخوردگی


مثل سایه های سرگردانی
که گرگ و میش
از در به در می شوند

مثل چوپانی که از چوبش
گرگ و میش
در به در می شوند


وقتی که وقت
به آخر نزدیک می شود

وقتی که اگر دیگر نباشی
تنها گریه و خرماست

این آخر ماست
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر.........

شعر.........

باز
شب که می رسد
من به شعر می برم پناه!
در میان این سکوت نا تمام...
در هزار توی ذهن خسته ام
زنده می شود
خیال یک نگاه.........!
***
خواب
می پرد ز چشم من
مثل آن پرنده ای که سالهاست
از حریم خاطرات من پریده است
مثل ماهی اسیر تنگ
که هیچوقت
خواب رودخانه را ندیده است!
***
باز
واژه ها
آفریده می شوند روی صفحه ی سپید دفترم!
وای.....
این خیال توست
آنکه ایستاده در برابرم!
***
سالیان سال
در نبود تو تورا سروده ام!
تا ابد تو بامنی
در میان قلب من نشسته ای.....
هیچ کس بجز تو نیست در خیال من
نگاه کن!
من که بی وفا نبوده ام!
****
صبح
می رسد ز راه
غوطه ور در این سکوت بی امان!
باز این منم
به شعر برده ام پناه
در هزار توی ذهن خسته ام
زنده می شود خیال آن نگاه.....آه!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به آسمان که می نگرم

به این زیایی تو
به روشنایی‌ای که به من می‌بخشی
چه زیباست ماه من
زیباست
اما حاله‌ای از ابر
آه ابر
چکونه تو را بیابم ؟
چگونه نور تو به من بتابد ؟
آه، حالت چطور است ؟
نکند آن ابرها را تو فرستادی تا من درد و رنج تورا نبینم
آه عزیزم
بیا به هم کمک کنیم
لب های یکدگر رو خندان کنیم
آه مهربان من
بیا ابرها را به کناری بزنیم
چشم‌هایم فقط از برای توست
همه وجودم از برای توست
تا زنده‌ام و گر بمیرم
نوری می‌شوم و برتو می‌تابم تا بتوانم خوشحالت کنم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
...............

...............

خاکستر خاطراتم را باد می برد!
واژه هایم تقلید بچگانه ی آواز های توست...
در این شب های فراموشی
من به آخرین سطر سکوت نزدیک می شوم!
تا کلماتم ته نکشیده اند
بیا تا برایت بگویم
با چقدر غزل به پیشواز تنهاییهایت آمدم....
بیا تا برایت بگویم
در آن یکشنبه نیلی رنگ
چقدر دلم برای باران تنگ شد!
چقدر نفسم بوی خاک باران خورده می داد......
هنوز کودکم...
به جان اقاقی قسم!
هنوز وقتی زمین می خورم باید دستانم را را بگیری......
اه
دیگر از هر چه آیینه و اطلسی خسته شده ام!
کلماتم به انتها می رسند....
و در آخرین سطر آوازم
باز
تو زاده می شوی............!
 
بالا