فراق یار

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟


برایش صادقانه مینویسم: برای آنکه باید باشدو نیست..
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
 

noosh_l

عضو جدید
ميداني فراقت با دل من چه ميكند
نه
نه
نه
نميداني......
اگر ميدانستي لحظه اي تنهايم نميگذاشتي
برگرد تا بيشتر از اين در فراق وجودت
گريه را
عشق را
خنده را
محبت را
و گذشت را فراموش نكنم
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فراقت نیست آرامم تماشا کن مرا
دردمندی بی سرانجامم تماشا کن مرا
گر چه در هجران تومن سوختم سر تا به پا
باز هم در عشق تو خامم تماشا کن مرا
جرعه ای از جام چشمان تو نوشیدم کنون
مست و سرخوش ز آن می جامم تماشا کن مرا
صید در دام توام.. دام توام خوشتر ز باغ
گر چه در دامم ولی رامم تماشا کن مرا
نیست امیدی که روشن بر تو گردد دیده ام
آفتاب بر سر بامم تماشا کن مرا
گشته ام از عشق تو رسوا میان خاص و عام
شهره ی عشقت در ایامم تماشا کن

 

artmiss

عضو جدید
نمي دونم همزبونم
كه كدوم حرف ، تو رو آزرد
يا كدوم ترانه من
تورو مثل گلي پژمرد
نمي دونم نمي دونم
كه چي گفتم تو شنيدي
چه خطايي سر زد از من
كه تو از من دل بريدى
اگه روزى تو نباشي
بين ما راهي نباشه
نميدونم كي ميتونه
كه برام مثل تو باشه
اگه روزي تو نباشي
يا بري ازمن جداشي
نميدونم تو مي توني
عاشقي دوباره باشي.....
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود، اهل زمین نبود، نمازش شکسته بود.
بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود، تنها ازین نظر که سرا پا شکسته بود.
بر سنگ قبر من بنویسید که پاک بود چشمان او، که دائما از اشک شسته بود.
بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تبر و تیشه، دسته بود.
بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری که باز نمی شد نشسته بود...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
او زمن رنجیده است
آن دو چشم نکته بین ونکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیو فایی میکند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمیداند که من دوست میدارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار

به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار

که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار

شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار

رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار

بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار

من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار

به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار

تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم... گفتا غمت سر آید...
ترسم بر این صبوری... عمرم به آخر آید...
زندانی ام خدایا... زندانی نگاهش...
تا قاصد رهایی... آیا کی از درآید...
با اشک می سپارم... شب را به یاد چشمت...
امشب گذشت بی تو...
 

fereshte_m

عضو جدید
انتظار

انتظار





انتظار
واژه غریبی است

واژه ای که شاید روزها و شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام

که چه سخت است انتظار

هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من

خواهم ماند تنها در انتظار تو

چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو نمی دانم ؟

شاید که روزی بخوانند به تو عشق مرا

می دانم که روزی خواهد آمد می دانم

گریان نمی مانم خندانم

برای ورودت ای عشق

وقتی به یادت می افتم به یاد خاطراتت

نامه هایت را مرور می کنم به یاد خاطراتت

نامه هایت را مرور می کنم





 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لا جفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلای کاغذی عمر منو
باد پاییز داره پرپر می کنه
می دونم رفتنی هستی یه نفس
دل داره بی خودی دست دست میکنه
واسه بازی چشات مهره باختم واسه تو
بی خیال من میشی هر چی که ساختم واسه تو
نرگسا نسترنا رویای باغ
هیچ کدوم عطر تو رو واسم نداشت
هیچ کدوم از بازیهای سرنوشت
تلخی باخت تو رو واسم نداشت
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم تنگ است به اندازه ی تمام روزهایی که نبودی...
دلم تنگ است به اندازه ی تمام روزهایی که تو را ندارم.
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
 

سرينا

عضو جدید
من و آواي گرمت را شنودن
بدين آوا غم دل را زدودن
از اول كار من دلدادگي بود
وليكن شيوه ي تو دل ربودن
گرفت از من مجال ديده بستن
همه شب بر
خيالت در گشودن
قرار عمر من بر كاستن بود
تو را بر لطف و زيبايي فزودن
غم شيرين دوري بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب هاي غرببت تا سحرگاه
چو شمعي گريه كردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر اميد با تو بودن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد

جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوری می تواند بوی تو را با خود ببرد
اما بودنت را نه !
دوری می تواند صدایت را با خود ببرد
اما
تكرار نام تو را در حفره های مغزم
هرگز!
من می توانم بی تو زندگی كنم
اما
نقاشی های بسیاری می میرد
شعرهای بسیاری سروده نمی شود
و من
هر شب
پاهایم را به دیوار می كوبم
تا دردشان كمتر شود
من می توانم بی بوی تو
بی شنیدن صدایت
بی دستهایت زندگی كنم
اما...
من می توانم اما
دشوار است
دشوار!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرانه‌سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال، سایهٔ دولت به من رسید

پیمانه‌ام ز رعشهٔ پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید

بی‌آسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید

شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح، خواب فراغت به من رسید

صافی که بود قسمت یاران رفته شد
درد شرابخانهٔ قسمت به من رسید

مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد و داغ محبت به من رسید

این خوشه‌های گوهر سیراب، همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
 

fereshte_m

عضو جدید
اسم تو

اسم تو



به خاطر خاطره هایت , خاطرت در خاطرم , خاطره انگیزترین خاطرههاست
روی آن شیشه تبدار تو را " ها " كردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا كردم
شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یك شبه تبدیل به دریا كردم... آنكه چشمان تو را این همه زیبا می كردكاش از روز ازل فكردل ما می كرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شكیبامی كرد




 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصهٔ جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم
کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار
از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست
خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم
سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار
قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشتهٔ تو
دریاب که کشته‌تر کنون گشت
 

fereshte_m

عضو جدید
عشق و ازدواج

عشق و ازدواج



شاگردی از استادش پرسيد:"
عشق چیست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: " عشق يعنی همين! "
شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
 

م.سنام

عضو جدید
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می‌بینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود

به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود

ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود

زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود
 

Ham3eda

عضو جدید
عاشق منتظر(همصدای2)

عاشق منتظر(همصدای2)

:gol:خیلی قشنگیو گفتم بهت :gol:
قلبمو دو دستی دادم بهت
من عاشق چشماتم خودت فهمیدی
تو همیشه باسه من مسه طلوعه خورشیدی
گل من رفتیو منو جا گذاشتی
قلبم پیشت بود ، اما رو اون پا گذاشتی
هر روز به خورشید نگا می کنم
تو چشاش زول میزنم تو رو صدا می کنم
بالاخره خورشیدو دیدم باسه همیشه
حالا چشمامو بستم باسه همیشه
گل من حالا از دیدن خورشید من کور شدم
:gol:اگه یه روز برگردی ، حیف من دور شدم:gol:
 

پیوست ها

  • z-233.jpg
    z-233.jpg
    23.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

دلسپرده

عضو جدید
من این شب زنده داری دوست دارم
پریشان روزگاری دوست دارم
تراهم باهمه نامهربانی
عزیزم اری اری دوست دارم
من این چشم انتظاری دوست دارم
برای دیدنت رخصت نخواهم
من این بی بند وباری دوست دارم
نمیگیرم بیک جا یکدم ارام
چو طوفان بیقراری دوست دارم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم ز نازكي خود شكست در غم عشق
وگرنه از تو نيايد كه دلشكن باشي

خموش سايه كه فرياد بلبل از خامي ست
چو شمع سوخته آن به كه بي سخن باشي
 
بالا