فراق یار

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد
با او چه کرد شاید با او که گفت یارد

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد
عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد
دل را محل چه باشد گر درد او ندارد

گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد
زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد

آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد
لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر باوی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درا شیرین بود امید دیدار
خوش است اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید باز دیدن
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یک روز دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوس
کنی تیمار صد ساله فراموش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدایی که می شنوی
بغض مانده در گلوی من است
این صدا
صدای پریشانی و
ریزش برگ های پائیزی من است
تو بگو
ای چکاوک شوخ طبع ایستاده بر شاخه ی بهار
زچه روی خاموشی و
سخن نمی گویی؟


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته


مثل مهتاب اومدی به قلب تارم مثل شعله ی غزل به پودو تارم
در شبهای سرد دوری یاد تو شده تنها دلخوشی و تنهایارم
بیا تا دیر نشده برای موندن که مثل قاصدکی به دست بادم
زندگی همیشه جاری نمیمونه نمیخوام که فرصتها مو باز ببازم
ما دوتا هردوتامون عاشق و مغرور آخر بازی این عشقو می دونم
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
غصه نخور مسافر
غصه نخور مسافر اينجا ما هم غريبيم
از ديدن نور ماه يه عمره بي نصيبيم
فرقي نداره بي تو بهار مون با پاييز
نمي بيني که شعرام همه شدن غم انگيز
غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نيست
اينجا ولي آسمون باريدنم بلد نيست
غصه نخور مسافر فداي قلب تنگت
فداي برق ناز اون چشماي قشنگت
غصه نخور مسافر تلخه هواي دوري
من که خودم مي دونم که تو چقدر صبوري
غصه نخور مسافر بازم مي اي به زودي
ما رو بگو چه کرديم از وقتي تو نبودي
غصه نخور مسافر غصه اثر نداره
ز دل تو مي دونم هيچ کس خبر نداره
غصه نخور مسافر رفتيم تو ماه اسفند
بهار تو بر مي گردي چيزي نمنونده بخند
غصه نخور مسافر تولد دوباره
غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره
غصه نخور مسافر غصه کار گلا نيس
سفر يه امتحانه به جون تو بلا نيس
غصه نخور مسافر تو خود آسموني
در آرزوي روزي که بياي و بموني


هميشه تو دنيا كلي فرق بين آدما
اين يه قانون شده و ديروز و حالا نداره
خدا به هر كسي هر چيزي دلش مي خواد بده
همه چي دست اونه ،‌ربطي به شعرا نداره
آدما از يه جا اومدن ، همه مي رن يه جا
اون جا فرقي ميون فقير و دارا نداره
كاش يه روزي بشه كه ديگه نشه جمله اي ساخت
با نمي شه ، با نمي خوام ،‌با نشد ، با نداره

غصهء تو براي من شادي من براي تو
دلت گرفت بگو خودم گريه کنم به جاي تو
روزاي خوب براي تو شباي بد براي من
نتهاي رنگي مال تو شعر غم انگيز مال من
بهار و عطرش مال تو برگاي پاييز مال من
قصيه اول مال تو حرفاي اخر مال من
شوق سفر براي تو درد سفر براي من
رسيدناش براي تو فکر خطر براي من
لذت خنده مال تو بارون گريه مال من
اتيش عشقم مال تو کتاب سوختن مال من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا سودای تو جان می بسوزد
چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد

غمت چندان که دوزخ سوخت عمری
به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد

فکندی آتشم در جان و رفتی
دلم زین درد بر جان می‌بسوزد

رخ تو آتشی دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن می‌بسوزد

چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پایان می‌بسوزد

مکن، دادیم ده کین نیم جانم
ز بیدادی هجران می‌بسوزد

بترس از تیر آه آتشینم
که از گرمیش پیکان می‌بسوزد

من حیران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حیران می بسوزد

دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان می‌بسوزد

چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیراهه رفته بودم آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه ی عمرم را بیراهه خواهم رفت.........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز



بیا که سوی خیالم همیشه خاطر توست
بیا که خون دل من شراب و ساغر توست

بیا که بلبل عاشق ز هجر درد دوری تو
زند فغان و گل؛ جمال و صورت توست

جهان و هرچه درو هست نیرزد به جوی
ببین که جام جهانم نگاه دلکش توست

ز باد صبح نسیمی چه خوش رسد ز برت
نسیم باد صبا مست ز پیراهن توست

به کوی عطر فروشان مرا نیازی نیست
که مشک و نافه و عنبر زعطر سینه توست

به تیر و کمان حاجتی نبود چو تویی
که تیر ؛ نگاه و کمان ز ابروی توست

به شاه نشین دلم شبی تو مهمان باش
که باغ و چمن جلوه گر به منظر توست

وگر رقیب گرفتست قرار از دل من
ز جان و روانم همه را در کف توست

ببین که شمع و جودم بسوخت درتب تو
دل غمین دوایش دو ا و مرهم توست

دلا به درد "همایون بساز وشکوه مکن
رسید مژده که هنگامه ازبرای آتش توست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ميدونستم اين جدايي يه جدايي ساده نيست
ميدونستم اين رفتن و دل بريدن به همين سادگي نيست
ميدونستم بايد دل كند و دل بريد
ميدونستم بايد از عشق گذشت بايد عشق رو در مسلخ سرنوشت قرباني كرد
ميدونستم اين آخرين نگاه توست...
ميدونستم كه سردي دستهات بي علت نيست...
ميدونستم ...
ميدونستم ميدونستم...اه لعنت به من كه همه چيزو ميدونستم.
اما بازم خودمو گول ميزدم


من كه هميشه با جور زمانه كنار اومدم اينبار هم ميپذيرم
حالا ديگه منم تسليم ميشم...
بزن بزن اين تبر رو ...محكمتر بزن...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم
از معتکفانِ کوی یارم چکنم

گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون
نتوان نگریست سوی یارم چکنم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد که در کام دلم زهر شد آخر
ذوقی که در ایام تماشای تو کردم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم خون شد از اين افسرده پاييز
از اين افسرده پاييز غم انگيز
غروبي سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزاي رنج زندگاني ست
غم او چون غم من جاوداني ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ريخته جامش شکسته
گل و گلزار را چين بر جبين است
نگاه گل نگاه واپسين است
پرستوهايي وحشي بال در بال
اميد مبهمي را کرده دنبال
نه در خورشيد نور زندگاني
نه در مهتاب شور شادماني
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان مي خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزيده
ز روي بامها گردن کشيده
خورد گل سيلي از باد غضبناک
به هر سيلي گلي افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مريم ز سيلي ها کبود است
گلستان خرمي از ياد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حديث غم نواي آبشار است
چو بينم کودکان بينوا را
که مي بندند راه اغنيا را
مگر يابند با صد ناله ناني
در اين سرماي جان فرسا مکاني
سري بالا کنم از سينه کوه
دلم کوه غم و درياي اندوه
اهم مي شکافد آسمان را
مگر جويد نشان بي نشان را
به دامانش درآويزد به زاري
بنالد زينهمه بي برگ و باري
حديث تلخ اينان باز گويد
کليد اين معما باز جويد
چه گويم بغض مي گيرد گلويم
اگر با او نگويم با که بگويم
فرود آيد نگاه از نيمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهيب تند بادي وحشت انگيز
رسد همراه باراني بلاخيز
بسختي مي خروشم هاي باران
چه مي خواهي ز ما بي برگ و باران
برهنه بي پناهان را نظر کن
در اين وادي قدم آهسته تر کن
شد اين ويرانه ويرانتر چه حاصل
پريشان شد پريشان تر چه حاصل
تو که جان مي دهي بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها مي کني پاک
غم دل هاي ما را شستشو کن
براي ما سعادت آرزو کن
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیج چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
آندم که با تو باشم یکسال هست روزی
وآندم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است
زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است

قصّه چکنم که هر که بودند همه
در تو نرسیدند و دگر افسانه است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


بازآ که دلم در تب دیدار تو خون شد
آن سر خوشی روی تو از دیده برون شد

بر هر طرفی نیست بجز روی تو رویی
هر رهگذری آگه ازین سر درون شد

عشق است که در دایره عمر نشان است
عمرست که چون باد صبا در گذران است

من جز تو دگر هیچ نگاری نپسندم
جز عشق تو هیچم به دو عالم ندهندم

بی روی تو دیگر نبود هیچ امیدی
ای دوست کجایی که به دیرم نبرندم

با یاد تو وعشق تو عمری گذرانم
در دیده چو دریا کنم از حال خرابم

آن حاسد شومی که بیامد بسراغت
چون نیک بدید شور و تب عشق عیانت

خالی کند از دور تو هر یاد خوشی را
چون مور خورد رشته الفت ز خیالت

آسودگی و راحت عمرش به فنا باد
پاداش مفتن به خدا روز جزا باد

در دایره عشق نباشد به کس امید
هرکس نشود محرم اسرار تو نامید

هر ناکسی اما نکند فهم دلی را
رفت از د ل ما سر خوشی تا زهره و ناهید

وقتست بگیری خبر از حال خرابم
جاییست بیابی اثر از این دل زارم

روزی بشود یاد کنی از من و عشقم
چون نیست کسی بنده تو چون من وعشقم

در هر گذری نیست متاع دل خو نین
دریاب که امروز بیابی من و عشقم

چون عشق نباشد دگرم عمر چه حاصل
چون یار برفتم دگرم دیده چه حاصل

از روز ازل مقصد عالم همه عشق است
سر دایره حکمت خلقت همه عشق است

عشق است و بجز عشق نباشد سخنی را
کان سر نهان گشته عیان را همه عشق است

هرکس که کند منع ترا از سخن عشق
بویی نبرد٬ کو که نداند اثر عشق

خواهی که بدانی که چه حد عشق من و توست
بر ماه نظرافکن٬شاهد به من و توست

از رنگ پریده تو بخوان سر دلش را
تا ملک ثریا همه جا عشق من وتوست

خوفی نکن از عشق و بپا کن شرو شوری
شب آمد و هنگام "همایون " به حضوری
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
 
  • Like
واکنش ها: floe

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی
تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم
من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش
عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در
سکوت خانه پژمرد
 
  • Like
واکنش ها: floe

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر چه ای دوست غرور دلت ، احساس مرا درک نکرد
آفرین بر غم عشقت که مرا ترک نکرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید
وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
 
بالا