غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست


خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

fataneh gh

عضو جدید
اين بار من يكبارگي در عاشقي پيچيده ام
اين بار من يكبارگي از عافيت ببريده ام
دل را ز خود بركنده ام با چيز ديگر زنده ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام
اي مردمان اي مردمان از من نيايد مردمي
ديوانه هم ننديشد آن كندر دل انديشيده ام
ديوانه كوكب ريخته از شور من بگريخته
من با اجل آميخته در نيستي پريده ام
امروز عقل من ز من يكبارگي بيزار شد
خواهد كه ترساند مرا پنداشت من ناديده ام
از كاسه استارگان وز خوان گردون فارغم
بهر گدا رويان بسي من كاسه ها ليسيده ام
من از براي مصلحت در حبس دنيا مانده ام
حبس از كجا من از كجا؟ مال كه را دزديده ام؟
مانند طفلي در شكم من پرورش دارم ز خون
يكبار زايد آدمي من بارها زاييده ام
چندان كه خواهي درنگر در من كه نشناسي مرا
زيرا از آن كِم ديده اي من صد صفت گرديده ام
در ديده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زيرا برون از ديدها منزلگهي بگزيده ام
تو مستِ مستِ سرخوشي من مستِ بي سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبي من بي دهان خنديده ام

.
مولانا جلال الدين محمد بلخي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
اين شبيخون بلا باز چه بود ای ساقی

حاليا عکس دل ماست در آيينه جام
تا چه رنگ آورد اين چرخ کبود ای ساقی

ديدی آن يار که بستيم صد اميد در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جماعتی که نظر را حرام می‌گويند
نظر، حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد، عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی، ندانی اين معنی
به راه باديه دانند، قدر آب زلال

اگر مراد نصيحت کنندگان ما اينست
که ترک دوست بگوييم، تصوريست محال
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را


چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را


می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

..................
.................
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید

آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید

فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید

آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید

زین می به جرعهٔ دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
شد عرصه​ی زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
صاحب​قران خسرو و شاه خدایگان
خورشید ملک​پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی​نشان
سلطان​نشان عرصه​ی اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان
گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توامان
حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان
ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
تو آفتاب ملکی و هر جا که می​روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد
قران بی​طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی​نعمت تو مغز نبندد در استخوان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه خدا بینی

راز آسمانها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی

در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان شاه را گدا بینی

گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی

چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی

نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی

تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی

ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فلک به آبلهٔ خار دیده می‌ماند
زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند

طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند

شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینه‌های جراحت رسیده می‌ماند

زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتم‌رسیده می‌ماند

کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می‌ماند

ز روی لاله ازان چشم برنمی‌دارم
که اندکی به دل داغدیده می‌ماند

چو تیر، راست روان بر زمین نمی‌مانند
عداوتی به سپهر خمیده می‌ماند

تمتع از رخ گل می‌برند دیده‌وران
به عندلیب گلوی دریده می‌ماند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیمار زارم ،دریاب دریاب
جز تو ندارم، دریاب دریاب

در راه عشقت از پا فتادم
رحمی که زارم، دریاب دریاب

دور از رخ تو در خاک و در خون
جان می سپارم، دریاب دریاب

جان شد خیالی تن شد هلالی
زار و نزارم، دریاب دریاب

با سخت جانی ابرو کمانی
افتاده کارم ،دریاب دریاب

شد زاشک خونین رویم منقّش
زیبا نگارم ،دریاب دریاب

دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب
طاقت ندارم ،دریاب دریاب

شد در فراقت نامهربانا
از دست کارم، دریاب دریاب

مشکل که فیضت زین غم برد جان
بیمار و زارم ،دریاب دریاب
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند
..........
........
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گداخت جان که شود کار دل، تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل
که دیده در ره خود، تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی دلیل راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

.......................
.........................
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد

برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد

میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد

سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد

دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد

چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد

رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد

چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد

کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد

مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد

می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا


شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا


هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا


بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا


سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تشكر از دوست گرامي


کی شوم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم در پای سمندت
می‌افتم و می گردم چون گوی به پهلوی

.......................
.................
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر چند به کوی او دیرست که پی بردم
بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم

تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد به غی بردم

گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا
دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم

مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم

با شاه به شهریور تقریر توان کردن
این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم

زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او
زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم

خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان
هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم

دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!

گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید
اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم

بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر
کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم

آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم
کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد


ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد


به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

.......................
....................
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم

این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم

بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟

دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟

ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم

ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم

ای طرفه‌تر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم

کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم

زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکسته‌ای بد، روزی بر آستانم

هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم

اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم

بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم

باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانهٔ توست
به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل

زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار
که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل

ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل

برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟

منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل

دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل

که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل

نمی‌بینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل

ز شوق او تپان می‌باش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل

چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل

تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل

قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا