غزل و قصیده

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند


تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند


پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند


با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند


چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند


دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند


دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند


کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که بی دوست می‌برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق
دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی
که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد
لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر آن ندارد امشب که برآيد آفتابی
چه خيالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دير ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی **

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی **

سرم از خدای خواهد که به پايش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی **

دل من نه مرد آنست که با غمش برآيد
مگسی کجا تواند که بيفکند عقابی **

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خويش فرمای، اگرم کنی عذابی **

برو ای گدای مسکين و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نيامدت جوابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسيابی

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او می‌کند بر سر ما تاختن

گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش
هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن

گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن

کشتی در آب را از دو برون حال نیست
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن

مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن

پایه خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن

هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن

یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن

ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكي بربطي در بغل داشت مست
به شب، بر سر پارسايي شكست

چو روز آمد، آن نيك‌مرد سليم
بر سنگدل برد يك مشت سيم

كه دوشينه معذور بودي و مست
تو را و مرا بربط و سر شكست

مرا به شد آن زخم و برخاست بيم
تو را به نخواهد شد الا به سيم

از اين دوستان خدا بر سرند
كه از خلق بسيار بر سر خورند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا

شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا

صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا

گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند به صد حور ترا

ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستم‌دیدهٔ رنجور ترا؟

تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا

اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است

آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پرده‌نواز است

عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟

رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟

معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟

محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟

عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است

در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است

زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است

راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است

مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است

در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است

از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت **

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت **
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود

یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود

یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود

یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود

یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت


زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت


می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت


آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت


آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت


خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت


می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت


بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت


حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل برای تو ز جان برخیزد
جان به عشقت ز جهان برخیزد

در دل هر که نشینی نفسی
ز غمت جان ز میان برخیزد

مرد درد تو درین ره آن است
کز سر سود و زیان برخیزد

گر نقاب از رخ خود باز کنی
ناله از کون و مکان برخیزد

جان ز دل نوحه‌کنان بنشیند
دل ز جان نعره‌زنان برخیزد

ساقیا بادهٔ اندوه بیار
تا ز عشاق فغان برخیزد

کین تن خستهٔ من از می عشق
نه چنان خفت کزان برخیزد

دل عطار ز شوق تو چنان است
که زمان تا به زمان برخیزد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت، پنهان چون کنم

هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دائما مشغول، درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر، گوید خموش
می‌تپد دل در برم، می‌سوزدم جان چون کنم

علمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل در زیر طوفان چون کنم**

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند بر این ره به پایان، چون کنم**

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم**

در بن هر موی، صد بت پیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت، عزم ایمان چون کنم**

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده، حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش از این عطار را از خود پریشان چون کنم**
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما
از آفتاب دامن تر می‌بریم ما

یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما

فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات
دلهای شب ز دیدهٔ تر می‌بریم ما

حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما

با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر
در چشم تنگ مور بسر می‌بریم ما

هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما

صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

اشک من رنگ شفق يافت ز بی مهری يار
طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل‌افکار چه کرد

ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پر نقش زد اين دايره مينايی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند

حلالست رفتن به صحرا ولیک
نه انصاف باشد که بی ما روند

نباید دل از دست مردم ربود
چو خواهند جایی که تنها روند

که بپسندد از باغبانان گل
که از بانگ بلبل به سودا روند

برآرند فریاد عشق از ختا
گر این شوخ چشمان به یغما روند

همه سروها را بباید خمید
که در پای آن سروبالا روند

بسا هوشمندا که در کوی عشق
چو من عاقل آیند و شیدا روند

بسازیم بر آسمان سلمی
اگر شاهدان بر ثریا روند

نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنان که بر روی دریا روند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه می خندیم برخی چهره درهم می کشند
خنده را هم با مداد دودی غم می کشند
سرخوشان از بیم غم دنبال شادی می دوند
لولیان از فرط شادی نشئه غم می کشند
تاجران در بیت شان آروغ شرعی می زنند
شاعران در شعرشان آه دمادم می کشند
پشت این بازار ناموزون ترازودارها
عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند
آخرت جویان خدایا بیشتر دنیایی اند
آخر از چاه زنخدان آب زمزم می کشند
نقش اگر باشد عزاگویان حیدر حیدرند
نقشه ای باشد اگر با ابن ملجم می کشند
گول این نقش آفرینان هیاهو را مخور
بیشتر گرسیوزان را شکل رستم می کشند
ای خوشا آنان که نقاّشان درد مردم اند
عید را عید و محّرم را محّرم می کشند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد

بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد

زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد

کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کو را المی باشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی
از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را

آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را

در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جامه سرخ

غنچه نو شکفته را ماند
نرگس نیم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند

"رهی معیری"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خفته خبر ندارد، سر بر کنار جانان
کين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگريم
کين کارهای مشکل افتد به کاردانان

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌بايد اين نصيحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگير ای خوبروی خوشرو
تا دامنت نگيرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اينان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بيايد بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تيره شب ننالد
داند که روز گردد، روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشير نگسلاند پيوند مهربانان

چشم از تو برنگيرم، چون می‌کشد رقيبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختيار خود را تسليم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکر فروش مصری، حال مگس چه داند
اين دست شوق بر سر، وان آستين فشانان **

شايد که آستينت بر سر زنند سعدی
تو چون مگس نگردی، گرد شکردهانان

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست

قطره‌ای از بادهٔ عشقست صد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست

وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش

مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش

بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش

مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش

تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش

غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش

خون سعدی کم از آنست که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید

رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید

ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید

کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را
ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید

سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید

مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من
چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا